عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
گر چه دل سوخته و عاشق و جان باخته ایم
باز با اینهمه دل سوختگی ساخته ایم
اثر آتش دل بین که از آن شمع صفت
اشکها ریخته در دامن و بگداخته ایم
با همه مقصد خیری که مرام من و تست
در بنی نوع بشر ولوله انداخته ایم
جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ
همه را دیده و سنجیده و بشناخته ایم
عجبی نیست که با اینهمه دشمن من و دل
جز به دیدار رخ دوست نپرداخته ایم
عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل
سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته ایم
بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی
بیرق سرخ مساوات برافراخته ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم
پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر
در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم
خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر
من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم
تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب
همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
موبمو شرح غمت روزی که با دل گفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن بخون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هر کجا روم بگردش، آید از پیم مفتش
همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد بسال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان بدلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رستم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
در مسلک آزادی ما را نبود هادی
جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
شادم که در این عالم از حرص بنی آدم
مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست
این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
در عالم مسکینی جان داده بشیرینی
هر کشته که می بینی چون کوهکن افتاده
از وادی عشق ای دل جان برده کسی مشکل؟
زیرا که به هر منزل سرها ز تن افتاده
با ذوق سخنرانی گر نامه ما خوانی
در جای سخن دانی در از دهن افتاده
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
تا خدمت ابناء بشر پیشه ماست
آزادی و صلح و سلم اندیشه ماست
آنکس که کند ریشه بیداد و ستم
از مزرع ویران جهان تیشه ماست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تا عمر بود، درستی آئین من است
بدخواه کژی، مسلک دیرین من است
آزادی و خیر خواهی نوع بشر
مقصود و مرام و مسلک و دین من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
آنانکه ز خون دو دست رنگین کردند
آزادی حق خویش تأمین کردند
دارند در انظار ملل حق حیات
آن قوم که انقلاب خونین کردند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
آن روز که ما و دل ز مادر زادیم
دایم ز فشار درد و غم ناشادیم
در لجه این جهان پر حلقه و دام
آزاد ولی چو ماهی آزادیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۱
ای مرغ اسیر از چه کم حوصله ای
از بستن بال خویش پر در گله ای
پرواز کنی به کام خود روز دگر
پاداش چنین شبی که در سلسله ای
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۳
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می کنم
بهر میدان قیامت رخش را زین می کنم
می روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می کنم
می روم در مجلس روحانیان آخرت
واندر آنجا بی کتک طرح قوانین می کنم
نامه ی حق گویی طوفان را به آزادی مدام
منتشر بی زحمت توقیف و توهین می کنم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
خواهم که سرود عشق بنیاد کنم
از عهد گرفتاری خود یاد کنم
از بسکه در آرزوی دام و قفسم
آزادم و جستجوی صیاد کنم