عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را
که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم
به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم
به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم
سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
کجا صد روزگار از عهده موجی برون آید
جلو ریزی دهم گر گریه مستانه خود را
نمی دانم کجا پیدا کنم چندان دل دعوی
بیارایم اگر از بهر او کاشانه خود را
اسیر امشب نمی دانم چه گفتم یا چه ها کردم
دل دیوانه خود را دل دیوانه خود را
که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم
به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم
به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم
سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
کجا صد روزگار از عهده موجی برون آید
جلو ریزی دهم گر گریه مستانه خود را
نمی دانم کجا پیدا کنم چندان دل دعوی
بیارایم اگر از بهر او کاشانه خود را
اسیر امشب نمی دانم چه گفتم یا چه ها کردم
دل دیوانه خود را دل دیوانه خود را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
خواب، پرواز حرام است مرا
آشیان حلقه دام است مرا
یاد زلفت گل شب بیداری
فیض صبح اول شام است مرا
عمر سودایی زلف تو دراز
تا ابد کار به کام است مرا
سرآن جلوه سلامت باشد
هر نفس عیش مدام است مرا
اضطراب و لب خاموش و ادب
قاصد و نامه و نام است مرا
بی خزان باغ دل از بیدردی
سوختن میوه خام است مرا
دل زهر چاک هلالی دارد
سر به سر ماه تمام است مرا
شهد منت ز تکبر نوشم
از جوابش که سلام است مرا
نو خطان پیش شما غیر اسیر
نه بگویید چه نام است مرا
آشیان حلقه دام است مرا
یاد زلفت گل شب بیداری
فیض صبح اول شام است مرا
عمر سودایی زلف تو دراز
تا ابد کار به کام است مرا
سرآن جلوه سلامت باشد
هر نفس عیش مدام است مرا
اضطراب و لب خاموش و ادب
قاصد و نامه و نام است مرا
بی خزان باغ دل از بیدردی
سوختن میوه خام است مرا
دل زهر چاک هلالی دارد
سر به سر ماه تمام است مرا
شهد منت ز تکبر نوشم
از جوابش که سلام است مرا
نو خطان پیش شما غیر اسیر
نه بگویید چه نام است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
گلستان شرم و گلزار حیا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
دماغ وحشی ما صید بوی الفت کیست
دل گداخته پیمانه محبت کیست
بهار غنچه تصویر صفحه چمن است
شکفتگی گل سیراب اشک حسرت کیست
به بیقراری ما رشک می برد دل ما
خیال چشم تو بیمار دار طاقت کیست
دو روزه تنگدلی غنچه را به کام رساند
دلی که وا نشود تا به حشر قسمت کیست
به خون تپیده آن رنگ و بو چه دیده اسیر
که لاله داغ که و گلستان جراحت کیست
دل گداخته پیمانه محبت کیست
بهار غنچه تصویر صفحه چمن است
شکفتگی گل سیراب اشک حسرت کیست
به بیقراری ما رشک می برد دل ما
خیال چشم تو بیمار دار طاقت کیست
دو روزه تنگدلی غنچه را به کام رساند
دلی که وا نشود تا به حشر قسمت کیست
به خون تپیده آن رنگ و بو چه دیده اسیر
که لاله داغ که و گلستان جراحت کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
جز مراد دلت مرادم نیست
درد با صاف اعتقادم نیست
گفتمش وعده های بوسه چه شد
کرد لب خنده ای که یادم نیست
داد گردم به باد راز جنون
چه کنم با کس اعتمادم نیست
هرزه دردسر دعا چه دهم
مطلبی در خور مرادم نیست
من کجا قید نام و ننگ کجا
سر و سودای انقیادم نیست
درد دل گوش می کند فریاد
مصرع ناله ای به یادم نیست
جان سپارد به سینه ام دل اسیر
گر نگوید که خانه زادم نیست
درد با صاف اعتقادم نیست
گفتمش وعده های بوسه چه شد
کرد لب خنده ای که یادم نیست
داد گردم به باد راز جنون
چه کنم با کس اعتمادم نیست
هرزه دردسر دعا چه دهم
مطلبی در خور مرادم نیست
من کجا قید نام و ننگ کجا
سر و سودای انقیادم نیست
درد دل گوش می کند فریاد
مصرع ناله ای به یادم نیست
جان سپارد به سینه ام دل اسیر
گر نگوید که خانه زادم نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
کدام صبح که سرمشق انتظارم نیست
کدام شب که سر گریه در کنارم نیست
ز بیزبانی خود شکر بر زبان دارم
که سهو شکوه در اوراق روزگارم نیست
ز ابر سایه برگ خزان سرشته گلم
شکفتگی است که در خاطر بهارم نیست
شکفتگی نپذیرد اگر غبار شوم
ز سخت رویی دل عقده ای به کارم نیست
دلم به یاد تو سرگرم شعله آرایی
کدام شب که چراغان انتظارم نیست
مرا در آتش افسردگی گداخته اند
شراب صندل(و) درد سر خمارم نیست
به گوش حلقه زنجیر راز می گویم
اسیر بر دل دیوانه اعتبارم نیست
کدام شب که سر گریه در کنارم نیست
ز بیزبانی خود شکر بر زبان دارم
که سهو شکوه در اوراق روزگارم نیست
ز ابر سایه برگ خزان سرشته گلم
شکفتگی است که در خاطر بهارم نیست
شکفتگی نپذیرد اگر غبار شوم
ز سخت رویی دل عقده ای به کارم نیست
دلم به یاد تو سرگرم شعله آرایی
کدام شب که چراغان انتظارم نیست
مرا در آتش افسردگی گداخته اند
شراب صندل(و) درد سر خمارم نیست
به گوش حلقه زنجیر راز می گویم
اسیر بر دل دیوانه اعتبارم نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
حرف شوقت مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
قاصد جان می کنم سویت روان
نامه بی دردسر خواهم نوشت
شکر وصل و شکوه هجران او
هر دو را با یکدگر خواهم نوشت
شد ز نومیدی دعا محتاج تر
پر براتی بر اثر خواهم نوشت
خوانده ام شرح اشارات نگاه
وصف لعلش مختصر خواهم نوشت
می زند جوش از دلم موج شکست
باطل السحر خطر خواهم نوشت
نیشکر شد خامه در دستم اسیر
حرف لعلش بیخبر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
قاصد جان می کنم سویت روان
نامه بی دردسر خواهم نوشت
شکر وصل و شکوه هجران او
هر دو را با یکدگر خواهم نوشت
شد ز نومیدی دعا محتاج تر
پر براتی بر اثر خواهم نوشت
خوانده ام شرح اشارات نگاه
وصف لعلش مختصر خواهم نوشت
می زند جوش از دلم موج شکست
باطل السحر خطر خواهم نوشت
نیشکر شد خامه در دستم اسیر
حرف لعلش بیخبر خواهم نوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دلم تا چند از شرم نگاهی مضطرب گردد
همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد
خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد
نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟
فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم
خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد
نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق
بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد
طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم
که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد
پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را
الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد
همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد
خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد
نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟
فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم
خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد
نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق
بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد
طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم
که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد
پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را
الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از دل ما دلت خبر دارد
دوستی اینقدر اثر دارد
هرکه رویت بدید حیران است
پاکی گوهر نظر دارد
مهر نگشوده سوزدش چون شمع
نامه دل ز نامه بردارد؟
به جلا می زنم در خالی
که اگر دل تپد خطر دارد
من و خاک دری که از خورشید
آسمان خشت زیر سر دارد
دل ما دارد آرزوی پری
با تو یک حرف مختصر دارد
بی نیاز است اسیر از دو جهان
که لب خشک و چشم تر دارد
دوستی اینقدر اثر دارد
هرکه رویت بدید حیران است
پاکی گوهر نظر دارد
مهر نگشوده سوزدش چون شمع
نامه دل ز نامه بردارد؟
به جلا می زنم در خالی
که اگر دل تپد خطر دارد
من و خاک دری که از خورشید
آسمان خشت زیر سر دارد
دل ما دارد آرزوی پری
با تو یک حرف مختصر دارد
بی نیاز است اسیر از دو جهان
که لب خشک و چشم تر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز خود هم می گریزد راز پنهان کسی دارد
غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد
دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند
سری با سایه سرو خرامان کسی دارد
چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش
سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد
به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من
که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد
ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم
مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد
غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد
دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند
سری با سایه سرو خرامان کسی دارد
چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش
سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد
به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من
که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد
ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم
مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
دلم وحشی شود رازش اگر لب بر زبان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
به تغافل اگرم چشم تو رسوا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند
تیغ مژگان تو قطع از ما نکند
شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد
زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند
دارد امید هماغوشی خاک قدمی
دیده من که به خورشید بغل وا نکند
شرر اشک ز آتشکده دل داریم
چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند
گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر
عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند
تیغ مژگان تو قطع از ما نکند
شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد
زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند
دارد امید هماغوشی خاک قدمی
دیده من که به خورشید بغل وا نکند
شرر اشک ز آتشکده دل داریم
چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند
گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر
عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
چقدرها ز رهت نشو و نما می روید
گل جدا سرو جدا لاله جدا می روید
باغبان گو نظر و دیده حیرت بگشا
سیرگلزار جهان کن که چها می روید
دیده شمع قدان روشن از این سرمه راز
پر پروانه ز خاکستر ما می روید
شمع مجلس اگر از سرو قدت یاد کند
جای کاهیدن از او نشو و نما می روید
بسکه شبنم زده شد ز آبله پای اسیر
خار صحرای جنون سبزه نما می روید
گل جدا سرو جدا لاله جدا می روید
باغبان گو نظر و دیده حیرت بگشا
سیرگلزار جهان کن که چها می روید
دیده شمع قدان روشن از این سرمه راز
پر پروانه ز خاکستر ما می روید
شمع مجلس اگر از سرو قدت یاد کند
جای کاهیدن از او نشو و نما می روید
بسکه شبنم زده شد ز آبله پای اسیر
خار صحرای جنون سبزه نما می روید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
دلی به خاک ره انتظار می بندم
زگرد خویش چمن را نگار می بندم
هنوز نو سفر خواریم چه چاره کنم
به خویش تهمتی از اعتبار می بندم
به جان شیشه که دلبستگی نمی دانم
ز موج باده زبان خمار می بندم
بهار چون نشود نقشبند حیرانی
نگاه را ز نگاهی نگار می بندم
کلید باغ دل میکشان نسیم گل است
طلسم توبه به نام بهار می بندم
هزار آبله بر پای یک نفس دارم
زبانی از گله روزگار می بندم
سری که بود به نامش نثار کردم اسیر
دلی به حلقه فتراک یار می بندم
زگرد خویش چمن را نگار می بندم
هنوز نو سفر خواریم چه چاره کنم
به خویش تهمتی از اعتبار می بندم
به جان شیشه که دلبستگی نمی دانم
ز موج باده زبان خمار می بندم
بهار چون نشود نقشبند حیرانی
نگاه را ز نگاهی نگار می بندم
کلید باغ دل میکشان نسیم گل است
طلسم توبه به نام بهار می بندم
هزار آبله بر پای یک نفس دارم
زبانی از گله روزگار می بندم
سری که بود به نامش نثار کردم اسیر
دلی به حلقه فتراک یار می بندم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
کاروان اشکم از اقلیم حیرت می رسم
برقتاز آهم از تاراج طاقت می رسم
آستان آرایی ای دارم ز یاد دوستان
پای تا سر سجده شکرم به خدمت می رسم
جذبه شوق وطن بی اختیارم می کشد
صید خونگرمم به پاس دام الفت می رسم
سنگ طفلان می کند پرواز استقبال من
روح مجنونم ز صحرای محبت می رسم
دور باد از کینه افلاک و چشم بد اسیر
بعد ایامی که از قحط فراغت می رسم
برقتاز آهم از تاراج طاقت می رسم
آستان آرایی ای دارم ز یاد دوستان
پای تا سر سجده شکرم به خدمت می رسم
جذبه شوق وطن بی اختیارم می کشد
صید خونگرمم به پاس دام الفت می رسم
سنگ طفلان می کند پرواز استقبال من
روح مجنونم ز صحرای محبت می رسم
دور باد از کینه افلاک و چشم بد اسیر
بعد ایامی که از قحط فراغت می رسم