عبارات مورد جستجو در ۴۴۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۱۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از آن ز دیده و دل اشک و آه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
مه روزه است بیا ساز ریا برگیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
من ز فعل زشت خود ای همدمان مستوحشم
خرقه ی آلوده دارم مستحق آتشم
شرم میدارم ز شیخ خانقاه و برهمن
نه مسلمانم نه گیرم زین سبب مستوحشم
رحمی ای دست خدا پیر طریقت از کرم
وارهانم چون اسیر دام نفس سرکشم
نیست جز جهل مرکب در وجودم ای دریغ
میزنم لاف خردمندی که اهل دانشم
گر به پاداش عمل در دوزخم خواهند برد
اهل دوزخ در فغانند از نفیر موحشم
ای طبیب درد پنهان ای علی مرتضی
تو مسیحی من ز سودا عمرها شد ناخوشم
شاید ار صید مراد آشفته نخجیرم شود
نیست جز تیر مدیح مرتضی در ترکشم
زهره چنگی به رقص آید به بزم آسمان
مطرب ار خواند به الحان این حدیث دلکشم
عذرم ار افتد قبول و عجزم ار آید پسند
در نجف از پارس خواهد برد دوران مفرشم
خرقه ی آلوده دارم مستحق آتشم
شرم میدارم ز شیخ خانقاه و برهمن
نه مسلمانم نه گیرم زین سبب مستوحشم
رحمی ای دست خدا پیر طریقت از کرم
وارهانم چون اسیر دام نفس سرکشم
نیست جز جهل مرکب در وجودم ای دریغ
میزنم لاف خردمندی که اهل دانشم
گر به پاداش عمل در دوزخم خواهند برد
اهل دوزخ در فغانند از نفیر موحشم
ای طبیب درد پنهان ای علی مرتضی
تو مسیحی من ز سودا عمرها شد ناخوشم
شاید ار صید مراد آشفته نخجیرم شود
نیست جز تیر مدیح مرتضی در ترکشم
زهره چنگی به رقص آید به بزم آسمان
مطرب ار خواند به الحان این حدیث دلکشم
عذرم ار افتد قبول و عجزم ار آید پسند
در نجف از پارس خواهد برد دوران مفرشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هست تا ترک تعلق کرده سامان مرا
پرتو مه شمع کافوری شبستان مرا
چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن
در گداز آرد چو خجلت کوه عصیان مرا
غنچه گردید از فشار پنجهٔ غم سینه ام
تنگی دل در قفس دارد بیابان مرا
گر به خاک افتادم از عجزم مباش ایمن که هست
خندهٔ شیران لب زخم نمایان مرا
از صفای سینه ام آئینه ساز جلوه شو
مطلع صبح سعادت کن گریبان مرا
جرأتم در معصیت افزون شد از امید عفو
ابر رحمت سبز دارد کشت عصیان مرا
خرمن عصیان رود جویا به سیلاب فنا
پنجهٔ لطفش بیفشارد چو دامان مرا
پرتو مه شمع کافوری شبستان مرا
چشم آن دارم که گردد بحر رحمت موج زن
در گداز آرد چو خجلت کوه عصیان مرا
غنچه گردید از فشار پنجهٔ غم سینه ام
تنگی دل در قفس دارد بیابان مرا
گر به خاک افتادم از عجزم مباش ایمن که هست
خندهٔ شیران لب زخم نمایان مرا
از صفای سینه ام آئینه ساز جلوه شو
مطلع صبح سعادت کن گریبان مرا
جرأتم در معصیت افزون شد از امید عفو
ابر رحمت سبز دارد کشت عصیان مرا
خرمن عصیان رود جویا به سیلاب فنا
پنجهٔ لطفش بیفشارد چو دامان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۲ - در منقبت حضرت امام حسن مجتبی (ع)
به سینه ام نفس از جوش غم نیابد راه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
چو لاله در دل خون گشته ام گره شد آه
سرشک من شده از خون دل قبا گلگون
ز پهلوی دگری گشته خودنما چون ماه
ز جوش اشک جگرگون به یاد لعل لبی
مرا چو رشتهٔ یاقوت گشت تار نگاه
کنی چو عزم تماشای باغ غنچه ز شوق
بر آسمان فکند همچو آفتاب کلاه
در انتظار تو مانند نقش پا چشمم
فکنده است بساط نگاه بر سر راه
ز حادثات گریزم به زور بازوی خویش
سرم برد به ته بال خود چو مرغ پناه
غمت که چشم هوس محرم وصالش نیست
نشسته در دل تنگم چو یوسفی در چاه
حدیث لعل ترا گوش گل ز غنچه شنید
فتاد آخر سرم به کوی و در افواه
به زیر خاک چون من با محبت تو روم
دمد ز تربت من تا به حشر مهر گیاه
ز بس لبالب خون جگر ز درد توام
ز دیده ام رود اندیشه سوی دل به شناه
گره ز کار چو تقدیر بست نگشاید
که هست ناخن تدبیر ما بسی کوتاه
قسم چرا بسر غم خورم چو شمع بس است
بسوز سینهٔ من آه شعله ناک گواه
بر که شکوه برم از دورنگی گردون
زکجرویش مرا هر شب است روز سیاه
همیشه هست چو برعکس مدعا کارت
خدا کند که تو برگردی ای فلک ناگاه
سرم ز نشئهٔ غفلت تهی است چندی شد
که گشته ام ز بدی های خویشتن آگاه
مجال دم زدنم در مقام عذر نماند
شدم ز بسکه چو لای شراب غرق گناه
چه گویم از عمل خویش خاک بر سر من
ز کرده های ابلیس را بود اکراه
زهر چه سرزده توفیق توبه می خواهم
به دین امید برم التجا به درگه شاه
شه سر بر امامت که درگه حرمش
هلال زار بود از وفور نقش جباه
بهار گلشن دین حضرت امام حسن
فروغ مردمک دیدهٔ ولی الله
اگر به قبهٔ قصر جلال او نگرد
ز آفتاب فتد از سر سپهر کلاه
ز رزمگاه تو تا آسمان به روی هوا
فتاد طرح زمین دگر ز گرد سپاه
چو شد ز گرد سپاهت فضای عالم تنگ
به داد پشت به دیوار چرخ خون مرده سیاه
مرا ز مهر تو لبریز شد دل روشن
چنانکه پر شود از آفتاب ساغر ماه
فلک سریرشها! قدسیان عرش برین
بر آستان تو از بسکه سوده اند جباه
کند ز جبههٔ شان آفتاب کسب فروغ
چنانکه منتفع از آفتاب گرد ماه
کجا مدیح تو یارای چون منی باشد
کنم به ذکر دعا بعد از این سخن کوتاه
ز فیض مهر ولای تو روز بازپسین
سفید باد مرا همچو ماه روی سیاه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
توبه کردم از می و معشوق سرمستم دگر
توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
توبه یی هرگز نکردم من که نشکستم دگر
ذره خاکم ولی تا جذبه مهرم رسید
آنچنان برخاستم بیخود که ننشستم دگر
دادم از دست آن دو زلف و رشته جانم گسست
آه اگر افتد سر زلف تو در دستم دگر
یک دو روزی غصه دنیا دلم در بند داشت
شکر ساقی میکنم کز غصه وارستم دگر
بخت اگر یاری کند اهلی گلی خواهد شکفت
غنچه دل را که در شاخ گلی بستم دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
توبه کردم عمری اکنون باده صافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
ز نار مرا کافر و مومن همه دانند
پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم
در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم
برخاستم و بر سر راه تو نشستم
چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است
المنه لله که بت خویش شکستم
تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی
سررشته مقصود نیفتاد بدستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
ز نار مرا کافر و مومن همه دانند
پنهان چکنم عاشق معشوق پرستم
در کوی تو آنم که چو گرد از سر عالم
برخاستم و بر سر راه تو نشستم
چون خویش پرستی بتر از باده پرستی است
المنه لله که بت خویش شکستم
تا در سر زلفش نزدم دست چو اهلی
سررشته مقصود نیفتاد بدستم
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۹