عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
نصیب دشمنم بادا چنین عید
نپندارم چنین عیدی که کس دید
دلش هرگز ز روی مهربانی
بر این بیچاره ی مسکین نبخشید
نپرسید از من رنجور مهجور
مگر مسکین عیادت هم نیرزید
به جانان گفتم ای جانم فدایت
به جان و دل از این معنی برنجید
به زلفش گفتم ای عنبر غلامت
چو ماری بر خود از غیرت بپیچید
بر اسباب جهان دل شد مخیر
بجز مهر جمالت هیچ نگزید
طبیب ما چنان نامهربان بود
که از بیمار خود هرگز نپرسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
تا جهانست به سر گرد جهان می گردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
در حسرت روی آن نگارم
خون جگر از دو دیده بارم
پایم به غم زمانه در بند
از دست برفت کار و بارم
از دست جفای چرخ باری
آشفته چو زلف آن نگارم
جانم به لب آمد از فراقش
روزی ز غمش هزار بارم
چون یاد کنم ز روزگاران
کو روز و کجاست روزگارم
بودیم عزیز جان و دلها
و امروز چو خاک راه خوارم
بردار مرا ز خاک راهت
زنهار چنین روا مدارم
کردیم خطا و جرم بسیار
ای دوست به عفو درگذارم
از دامن لطف دست امّید
آخر تو بگو که چون بدارم
بسیار کست به جای من هست
من جز تو در این جهان ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
گر من ز دست هجر تو آهی برآورم
یا شمّه ای ز جور تو در خاطر آورم
وز صد هزار درد که بر دل نهاده ای
زان صد یکی اگر به عبارت درآورم
خون از دل فلک بچکد از عنای من
فریاد در نهاد فلک و اختر آورم
آن دم مباد که بی تو برآرم نفس دمی
یا جز هوای کوی غمت در سر آورم
سرگشته همچو آب به گرد جهان روان
تا کی نهال قدّ تو را در بر آورم
زین پس چنین مکن صنما ور نه در جهان
فریاد و الغیاث ز دستت بر آورم
دل را قرار نیست به هجر تو دلبرا
کامم بده وگرنه ز غم دل برآورم
جز کوی دوست نیست مرا قبله دگر
چون غیر دوست رو به کسی دیگر آورم
در درد عشق دوست نداریم چاره ای
جز آنکه درد را به در داور آورم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
کنون عمری که سرگردان عشقم
غریق بحر بی پایان عشقم
علاج درد ما را چاره ای ساز
ز الطافت که من نالان عشقم
خدا را با طبیب من بگویید
نداند هیچکس درمان عشقم
ندارم اختیاری بر دل خویش
کنون عمری که سرگردان عشقم
بکن رحمی بدین مسکین دل من
که من بس بی سر و سامان عشقم
ز ابر لطفت ای یار دلارام
به سر بارد همی باران عشقم
نصیحت کم کنیدم در غم عشق
مسلمانان که جان در جان عشقم
ز هجران رخت ای نور دیده
رسیده بر فلک افغان عشقم
ز غمزه بر جهان آمد خدنگی
نشد بیرون ز دل پیکان عشقم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
نام تو قوّت دل و دینم
نظری کن به من که مسکینم
غم ایام بر دلم باریست
بس گران وز زمانه غمگینم
من ندانم چرا زمانه چنین
کمری بسته است بر کینم
فلک بی وفا بگو تا چند
جان بسوزی به جور چندینم
این جفاها که می کشیم از تو
جمله از بخت خویش می بینم
یک زمان از زمانه دم نزنم
که نه دردی ز غصّه برچینم
گوییا مادر زمانه مرا
کرده آن بی حفاظ نفرینم
که دلت خوش مباد از دوران
غصّه بر جان شدست برچینم
زآنکه گشتم به عرصه چون شه مات
نیک سرگشته همچو فرزینم
تا به چند ای فلک تو بنشانی
گرد هجرانش بر جهان بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چون تو طبیب دردی درد تو با که گویم
درمان درد دوری ای دلبر از که جویم
آبم ببرد عشقت بر باد داد عمرم
از آتش فراقت کمتر ز خاک کویم
از تاب زلف پرچین چوگان مزن خدا را
کاندر فراق رویت سرگشته تر ز گویم
در بوستان وصلت ای جان من چو بلبل
بر روی چون گل تو آشفته همچو مویم
چون ترک عشق گویم تا روز حشر جانا
ور کوزه گر بسازد از خاک من سبویم
جانم ز پا درآمد در جست و جوی وصلت
در کوی هجرت آخر تا کی به سر بپویم
گرچه ز ما فراغت دارد نگار لیکن
من در جهان به بویش دایم به جست و جویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن
وز بند روز هجر خود یکدم مرا آزاد کن
کاشانه ی جان من غمگین خرابست از غمت
بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن
دل بردی از دستم ولی افکندی اش در پای غم
آخر که گفتت دلبرا با ما همه بیداد کن
یکدم فراموشم نه ای از دل که دل خود جای تست
آنگه که بشکیبد دمی آخر ز لطفش یاد کن
گر خانه ی عشق رخش معمور می خواهی دلا
دل بر جفای او بنه پابستش از بنیاد کن
تا کی کشی ای دل جفا از جور یار بی وفا
از غایت بیداد او رو در جهان فریاد کن
از دست جورت خون دل از دیده می بارم مدام
گر نیست رحمی بر منت بر اشک مردم زاد کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
جانم به لب رسید ز جور و جفای تو
تا کی کشم ملامت هرکس برای تو
چندانکه می کشم ز جفای تو جورها
از دل به در نمی رود ای جان وفای تو
جانا به خون جان منت گر رضا بود
جان را چه وقع ست مقدّم رضای تو
گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست
بالای همچو سرو روان شد بلای تو
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا
کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
دل رفت از بر من و جان نیز در خطر
وآنگه بگو که می دهدم خونبهای تو
بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا
هرکس که شد ز جمله جهان آشنای تو
آخر تو کیستی و من ذره چیستم
تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو
می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا
ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت
بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما
نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو
ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم
دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند
گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان
زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز
از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
بگو چگونه دهم شرح آرزومندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۴
بتا تا کی کنی این سرگرانی
چرا با ما چنین نامهربانی
زدم در دامن لطف تو دستی
چو گرد از دامنم تا کی فشانی
درون خستگان هجر مخراش
به تیغ زجر جانا تا توانی
مرا بر دل غم عشقت قضا بود
که گرداند قضای آسمانی
تن مسکینم از چشم تو آموخت
دوای نور چشمم ناتوانی
بیا بر دیده ی ما جای خود کن
که ما خاکیم و تو سرو روانی
بیا کاندر سر کار تو کردم
من مسکین تن و جان و جوانی
تو را باشد فراوان بنده لیکن
نباشد چون منت یک بنده جانی
ندارم در جهان غیر از تو یاری
ز روی عجز گفتم تا تو دانی
اگرچه فارغی از حال زارم
به جان تو که چون جان جهانی
بیا خوش دار ما را یک زمانک
نگارینا به جام ارغوانی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای چرخ فلک به خیرگی دیده مبند
بر حال دل ریشم ازین بیش مخند
از روی کرم صد در شادی و نشاط
بر ما بگشای و بر رخ خصم ببند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
از دل نالم یا ز فلک یا ز فراق
یا آنکه شدم ز صبر و از طاقت طاق
جانم به لب آمد از جفای گردون
وز صحبت دوستان با شَید و نفاق
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
با خصم بگو چند کنی مکر و فسون
تا چند کشم جفای هر سفله دون
ما معتکف پرده اسرار شدیم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۵
روزی دو سه شد که بنده ننواخته ای
واندیشه به ذکر ما نپرداخته ای
زان می ترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداخته ای
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۲
تا چند کنی فلک به جانم بیداد
از روی من خسته جگر شرمت باد
هرگز نروی دمی به کام دل من
یکدم به غلط نگشت جانم زو شاد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زصید من چه شود گر عنان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
باز محنت زده دورانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم