عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
الفت آباد محبت را خراج دیگر است
گریه را سوز دگر غم را رواج دیگر است
مسند جم تکیه گاه گرد نسیان است و بس
پادشاه بیکسی را تخت و تاج دیگر است
عاشق بیچاره گه پروانه گاهی بلبل است
هر گلی را در گلستانش مزاج دیگر است
گوشه ای داریم و سیر دشت و صحرا می کنیم
الفت ما را به وحشت امتزاج دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رواج ساختگی های روزگار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
مصرع پیچیده زنجیر سودا خوانده ایم
وصف حال خود از آن سطر چلیپا خوانده ایم
دخل عالم نیست خرج یک پریشان را کفاف
دفتر ریگ روان و موج دریا خوانده ایم
آنکه هر دل را به رنگی می برد یک جلوه است
مردم از آیینه ما از سنگ خارا خوانده ایم
چون خط جانان نخواند ایم آیت خوبی اسیر
درس اوراق محبت را سراپا خوانده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۵
ضعف بازوی من کمان من است
دل جان سخت من نشان من است
می خورد خون دل ولی شب و روز
قسم ته دلیش جان من است؟
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۴ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را
بدین گفتن چو روزی ده، برآمد
زمانه بر مهین بانو سرآمد
دل خود را ز جان بی برگ می یافت
که اندر خود نشان مرگ می یافت
پس آنگه خواند شیرین را و بنشاند
به پیش او ز هر بابی سخن راند
نخستش گفت ای شیرین دلبند
ز خوبی بر خداوندان خداوند
اجل پیغام مرگ من در آورد
زمانه عمر من بر من سرآورد
بخواهم رفت و اندوهی ندارم
که خواهی ماند از من یادگارم
چه غم آن کز جهان گیرد کناری
کزو ماند به عالم یادگاری
بخواهم رفت و دارم یک دو پیغام
گزارم زانکه مرگ آمد سرانجام
مده بر باد، ایام جوانی
که چون پیری رسد آنگاه دانی
مشو مغرور بر این عمر ده روز
که از وی کس نگردیده ست فیروز
منه پر بار عالم بر دل خویش
که دیدم نیست جز عالم دمی بیش
چو می باید شدن آخر ازین در
سبکباری به هر حال است بهتر
تو دل خوش کن که تا عالم نهادند
برات خوشدلی، کس را ندادند
مرو از ره که در عمرم فتوح است
که آید سر اگر خود عمر نوح است
مشو ایمن که چرخم ملک داده ست
که گر ملک سلیمانست باد است
منه دل بر مدار ماه و خورشید
که دلخون رفت ازو کاووس و جمشید
بکش دامن که دلها زین کشاکش
گهی خوش باشد وگاهی ست ناخوش
جهان را هیچ خویشی با خوشی نیست
خوشی او به غیر ناخوشی نیست
کسی در کام او پایی نیفشرد
که آخر نی به ناکامی به سر برد
از آن نام جهان، دار سپنج است
که حاصل زو همه اندوه و رنج است
دلی را زو نشد یک کام حاصل
که ننهادش دگر صد داغ بر دل
شقایق را که کردی لاله اش نام
به داغ دل ز مادر زاد ایام
منه بر باغ دوران دل که بی داغ
نمی روید گلی هرگز درین باغ
زمان کین اسپ گردون را کشد تنگ
درین ره ماند در گل چو خر لنگ
مگردان پایها بر وی، مشو شاد
به هر حالی دو دستی بایدش داد
یقینم کین سرای دهر تا بود
به آسایش درو یک شخص نغنود
منه دل بر سیاهی و سفیدی
که در کاسه است آش ناامیدی
مرو بر لطف او از ره که قهرست
مخور این آش او زیرا که زهر است
مچش پالوده این صحن گردون
که آمد سر به سر دو شاب او خون
زمان کو هر زمان نقشی نگارد
به دستی تاج و دستی تیغ دارد
ز رخ نگشوده ماهی را، کشد میغ
به سر ننهاده تاجی را زند تیغ
رهی تاریک پیش است و همه چاه
ز من بشنو طریق خود درین راه
برافروزان چراغ دیده خویش
به پیش پای خود دار و برو پیش
در این شب کز سیاهی عین سود است
ز تاریکی نه چشم از چشم پیداست،
خوشا آنان که شب گردیدشان روز
نه جان دادند با صد گریه و سوز
نشان راه پرسیدند و رفتند
به سان صبح خندیدند و رفتند
در آن منزل که ما اکنون رسیدیم
دم آخر ز یک تا صد که دیدیم
زدند از کار خویش و حاصل خویش
ز آه سرد بادی بر دل خویش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل زارم که عمرش جز دمی نیست
دمی بی یاد روی همدمی نیست
به یاد همدم این یک دم تو خوش باش
که این دم هم دمی هست و دمی نیست
در این عالم خوشم با عالم عشق
که در عالم به از این عالمی نیست
ندارد صبح عیدی دور گردون
که پیش آهنگ شام ماتمی نیست
بسی ناگفتنی ها دارم اما
نمی گویم به کس چون محرمی نیست
فشاندم بس که خون از چشمه ی چشم
به چشم خون فشان دیگر نمی نیست
به تیغم چون زدی تیغ دگر زن
که جز این زخم ما را مرهمی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
زان طره به پای دل، تا سلسله ها دارم
از دست سر زلفت، هر شب گله ها دارم
کار تو دل آزاری، شغل من و دل زاری
تو غلغله ها داری، من مشغله ها دارم
در این ره بی پایان، وامانده و سرگردان
از بسکه به پای جان، من آبله ها دارم
تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی
گمگشته در آن وادی بس قافله ها دارم
با آنکه ترا در دل، پیوسته بود منزل
با وصل تو الحاصل من فاصله ها دارم
آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی
با این همه بدبختی، من حوصله ها دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
روزی که به تاج طعنه سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بنای عمر اما
بنای وصل تو چون عمر سست بنیاد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شیرین است
حکایتی که نباشد حدیث فرهاد است
ز خویشتن خبرم نیست این قدر دانم
که خاکی از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابی دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقلیم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پی چیزی
که رهن می شود اول ردای زهاد است
(سحاب) کی شنود ناله ی ضعیف مرا
گلی که هر طرفش بلبلی به فریاد است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در بساط عاشقی از عشق غیر از نام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کارم بشد از دست ندانم که چه حالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
زنهار غم مخور تو به احوال روزگار
زیرا که کار و بار جهان بر قرار نیست
خوش دار خاطرت مشو ای دل ز غم ملول
کاین دور چرخ را بجز این کار و بار نیست
جور و جفای چرخ ز حد رفت بر دلم
آخر کدام دل که از او بردبار نیست
جان از کسی ستاند و دل از کسی برد
زنهار بر موافقتش اعتبار نیست
بردی بسا دلی به قد سرو و روی ماه
ما را چو سرو این همه دلها به بار نیست
گر یک شبی به کلبه احزان کنی گذر
در پای تو مرا بجز از جان نثار نیست
چندان سرشک دیده به راهت فشانده ام
کز آب دیده ی من مسکین گذار نیست
جان در فراق روی تو آمد به لب مرا
آخر چرا به وصل توام اختیار نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود