عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزرده‌دل غیر از دل‌آزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبان‌خواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گردم بسر کویت دیوانه چنین باید
سرگشته یک شمعم پروانه چنین باید
از جای نمیرفتم از صد خم و کارم ساخت
چشم تو بیک گردش پیمانه چنین باید
نه بام و نه در دارد در گشته سرای ما
شرمنده سیلابست ویرانه چنین باید
یکلحظه نگیرد اشک جا در صف چشمم
از کثرت غلطانی دردانه چنین باید
گفتی سخنی از وصل جا ندادم و آسودم
تا حشر بخوابم کرد افسانه چنین باید
پیوسته دلم باشد از عکس بتان لبریز
جوش صنم است اینجا بتخانه چنین باید
افکند بمن آن شوخ غافل نگهی مشتاق
بیخود ز خود افتادم جانانه چنین باید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
برخ صد پرده آن پیدا و پنهان درنظر دارد
ولی چون غنچه در هر پرده‌ای روئی دگر دارد
برنجم گر رها سازد چو مرغ بسمل از دستم
که اندازد به خاکم بهر آن کز خاک بردارد
بخود پیچان گر از تاب میانی گشته‌ای دانی
رگ جانم چه پیچ و تاب از آن موی کمر دارد
بزاری روز و شب نالم بامیدی کز احوالم
شوی آگاه اما ناله‌ام کی این اثر دارد
درین دریا که کشتی را معلم نیست در طوفان
چه روا زورقم از سیلی موج خطر دارد
گر از رنج گرفتاری نیم نالان عجب نبود
شکایت از قفس کی طایر پی بال و پر دارد
چو خارم ریخت ذوق کاوش مژگان او در دل
که در رگ باز خونم کاوکاو نیشتر دارد
نسیم صبحگاهی برد آرامم نمی‌دانم
چه پیغام از تو دیگر قاصد باد سحر دارد
تواند کرد تا صبح قیامت خواب آسایش
شب از کوی تو هر عاشق که خشتی زیر سر دارد
بکوی عشق اگر مشتاق خون گرید مکن منعش
که از شاخ گلی صدخار حسرت در جگر دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
باز چه شد که با من او هیچ سخن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بی‌تو ز بس فتاده‌ام از نظر جهانیان
آینه‌گر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانه‌ام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گشت مرغی زخمی تیری دلم آمد بیاد
طایری غلطید در خون بسملم آمد بیاد
نوحه جغدی شنیدم دوش از ویرانه‌ای
ناله‌ام آمد بخاطر منزلم آمد بیاد
پرتوافکن شد ببزم تیره‌روزی مهوشی
محفل‌افروزی شمع محفلم آمد بیاد
بود در فانوس شمعی همدم پروانه‌ای
صحبت پنهان دلدار و دلم آمد بیاد
درگذر لیلی وشی دیدم سوار هودجی
آن بت محمل‌نشین و آن محملم آمد بیاد
قالب فرسوده‌ای را عشق شورانگیز کرد
بود آن شورش که در آب و گلم آمد بیاد
عاقبت مشتاق دیدم بر سر دل جان سپرد
عقده دشوار و کار مشکلم آمد بیاد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلم جای غم جانانه کردند
مقام گنج در ویرانه کردند
ز چشم ساقیم دیوانه کردند
سیه مستم ازین پیمانه کردند
کجا شایسته دام است مرغی
که صیدش از فریب دانه کردند
خراب از ساغر عشقند کونین
چه می یارب درین پیمانه کردند
چو حسن و عشق را چیدند محفل
تو را شمع و مرا پروانه کردند
دو چشمش از نگاه آشنائی
دو عالم را ز خود بیگانه کردند
به بین مشتاق چون آخر هلاکم
ز شوق مقدم جانانه کردند
ز کویش مژده وصلم رساندند
مرا درخواب ازین افسانه کردند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
عید آمد و کار خوش نباشد
جز صحبت یار خوش نباشد
در خط رخ یار خوش نباشد
مه زیر غبار خوش نباشد
او با من زار خوش نباشد
گل همدم خار خوش نباشد
من صید زبونم و شکارم
ز آن شیر شکار خوش نباشد
نقد دل و دین اگر ببازی
با دوست قمار خوش نباشد
بر تافتن عنان ز عشاق
ز آن شاهسوار خوش نباشد
آن دیده که آن حسن دریافت
با نقش و نگار خوش نباشد
منعم مکن از فغان که عاشق
بی‌ناله زار خوش نباشد
رفتم ز چمن که صحبت گل
با زحمت خار خوش نباشد
مشتاق بغیر یار من نیست
یاری که بیار خوش نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
کی بود اینکه مدت فرقت یار بگذرد
صبح وصال دم زنداین شب تار بگذرد
موسم گل رسید و ما سر ز ملال زیر پر
آه اگر چنین بود حال و بهار بگذرد
شد دم مرگ و دردلم حسرت رویت آه اگر
بر سر من نیائی و کار ز کار بگذرد
رفتیم از کنار و شد وقت کز این دو چشم تر
دمبدمم دوجوی خون از دو کنار بگذرد
بلبل خسته را بگو باد خزان چو در رسد
عشوه گل بسر رود زحمت خار بگذرد
چون فن عشق کودگر یک فن و نگذرد اگر
عمر بکسب این هنر پس بچه کار بگذرد
حادثه زمانه را نیست تمیز نیک و بد
برق بلا بیک روش بر گل و خار بگذرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
از باد زلف تو چو شکن درشکن شود
یارب مباد اینکه دلم بی‌وطن شود
باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی
کافتاد تیشه‌ای بکفش کوهکن شود
عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است
داغ نوی که مرهم داغ کهن شود
عمریست تلخ کامم ازین حسرت و نشد
یکبوسه قسمتم ز تو شیرین دهن شود
جز عجز ناید از من و جز سرکشی ز یار
گرمن توانم او شوم او نیز من شود
غافل مشو ز مرک که خیاط دهر دوخت
بهر که جامه‌ای که نه آخر کفن شود
زآن رفتم از درت که مبادا ز ناله‌ام
عشرت‌سرای کوی تو بیت‌الحزن شود
زاهد مخوان ز کفر بدینم که شد چو وقت
دستی که بت‌تراش بود بت‌شکن شود
مشتاق رفت آخر از آن کو ز جور غیر
نالان چو بلبلی که برون از چمن شود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلت شکست دلم را دگر چه خواهد کرد
بشیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد
در آن محیط که مرگ آب زندگی باشد
بغرقه خصمی موج خطر چه خواهد کرد
چه باکش از ستمت جان بلب رسیده هجر
جفای تیغ بشمع سحر چه خواهد کرد
درین قفس که ازو نیست ممکن آزادی
بما شکستگی بال و پرچه خواهد کرد
گرفتم اینکه کند عشق را نهان مشتاق
بخون فشانی مژگان‌تر چه خواهد کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
زآن مبتلای هجرت عشرت طلب نباشد
کز پی شب غمت را روز طرب نباشد
سرگرم آتش عشق در هیچ شب نباشد
گو تا بروز چون شمع در تاب و تب نباشد
غیر از دیار عشق و جز کوی مهوشان نیست
جائی که روز نبود آنجا که شب نباشد
درد طلب گرش هست طالب رسد بمطلوب
گو در ره تو ما را پای طلب نباشد
نخلی که کام تلخی شیرین نگردد از وی
حاصل چه زین که بارش غیر از رطب نباشد
بزم رقیب روشن دور از تو تیره اینجاست
جائی که نور و ظلمت از روز شب نباشد
در کشور محبت عشرت مجو که آنجا
ساز و نشاط نبود برگ و طرب نباشد
افکن بدوست مشتاق کارت که غیرتسلیم
از بنده پیش مولا شرط ادب نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خون ازین غم سزد از دیده بسمل برود
که بحسرت نگران باشد و قاتل برود
ما هم امشب سفری گشته خدایا مپسند
که برآید مه و آن ماه بمحفل برود
کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود
که شرطه وزین ورطه بساحل برود
کر بخونم کشد از تیغ عماری‌کش یار
نتوانم نروم از پی و محمل برود
ماه من انجمن افروز بتان است که او
چون ز محفل برود آرایش محفل رود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
صفای حسن بدیدن نمیشود آخر
گل بهشت بچیدن نمی‌شود آخر
بسوی دام تو آن مرغ تند پروازم
که قوتم به پریدن نمی‌شود آخر
تو آن درخت برومند گلشن حسنی
که میوه تو بچیدن نمیشود آخر
اسیر طول امل عنکبوت مسکین است
که تار او به تنیدن نمیشود آخر
چه گویم و چه ز من بشنوی که درد دلم
بگفتن و بشنیدن نمیشود آخر
دهد حیات ابد زخم خنجرت گویا
که میطپیم و طپیدن نمیشود آخر
بساز بادل پرخون ز هر پیاله چو گل
که این قدح بکشیدن نمیشود آخر
نمی بدانه‌ام ای چشم ترکه مایه ابر
به یک دو قطره چکیدن نمیشود آخر
مکن ز لعل لبش منع بوسه‌ام مشتاق
که آب او بمکیدن نمیشود آخر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
شود دگر گم دلم در کوی محنت خانه‌ای کمتر
نباشیم ارمن و دل جغدی و ویرانه‌ای کمتر
دلم گر افکنی وز دست نگذاری دل یاران
از این پیمانه‌های پر ز خون پیمانه‌ای کمتر
مکن آزادم از قیدت بیندیش از هلاک من
بزندان غمت گر جان دهم دیوانه‌ای کمتر
فروغ خود مدار از من دریغ ایشمع شب‌خیزان
اگر سوزی من سرگشته را پروانه‌ای کمتر
دهد بر آب اگر چشم ترم دلرا چه خواهد شد
ز خرمنها که گرد آورده چشمم دانه‌ای کمتر
چرا مشتاق دایم درپی ثبت سخن باشی
اگر حرفت نماند در جهان افسانه‌ای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانه‌ای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانه‌ای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانه‌ای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانه‌ای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانه‌ای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانه‌ای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانه‌ای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانه‌ای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آن خط چون سبزه به بین آن رخ چون لاله نگر
هاله نگر ماه ببین ماه ببین هاله نگر
ژاله فشان از عرق آن عارض چون لاله نگر
ژاله نگر لاله ببین لاله ببین ژاله نگر
رفت و کنون شام و سحر تا در او از دل من
آه پی آه روان ناله پی ناله نگر
گرشب غم زانچه کشم آگهیت نیست بیا
شمع صفت آه مرا اشک ز دنبال نگر
گریه من زهر چکان ناله من شعله فشان
ناله نگر گریه ببین گریه ببین ناله نگر
دوش گرفتم از لبت بوسی و امروز بیا
بر لبم از گرمی آن جوشش تبخاله نگر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
بعاشق مژده‌کامی صبا از وصل جانان بر
نوید قطره‌ای بر تشنه‌ای از آب حیوان بر
بوصلت کرده‌ام خو از پی قتلم مکش خنجر
اگر خواهی کشی در خاک و خونم نام هجران بر
صبا خون شد اسیران قفس را دل ز مهجوری
پیامی زین گرفتاران بمرغان گلستان بر
تو شمع بزم غیری هر شب و من سوزم از غیرت
چه خواهد شد شبی هم با سیه‌روزی بپایان بر
بحسرت رفتم از کوی تو و اکنون که من رفتم
بیا گو غیر ازین گلشن چو گلچین گل بدامان بر
بشکر اینکه از رخ رشک ماه و غیرت مهری
شبی با ما بانجام آور و روزی بپایان بر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
جادربر من کرده نگاری نه و هرگز
در دامن من افتاده شکاری نه و هرگز
خرم دل ما گشته ز یاری و نه و هرگز
بوداست درین باغ بهاری نه و هرمگز
گفتی که در آغوش تو جا کرده درین باغ
شمشاد قدی لاله عذاری نه و هرگز
اشکم که برآورده هزار آینه از زنگ
از خاطر من شسته غباری نه و هرگز
اندیشه ز سوز دل ما سوختگان چیست
از آتش ما جسته شراری نه و هرگز
تیری بود آهم که درین دشت پر از صید
رنگین شده از خون شکاری نه و هرگز
جائی به از اقلیم عدم نیست که آنجا
یاری شود آزرده ز یاری نه و هرگز
در کوی محبت که روا نیست تظلم
در دامنی آویخته خاری نه و هرگز
مست از می عشقی شده مشتاق که آرد
مستیش ز دنبال خماری نه و هرگز
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس
محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا
غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت
افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس
شادیم بزندان محبت که ندارد
همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس
راهیست ره عشق که تا چشم کند کار
صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس
خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد
شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس
کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی
از روزنه دیده مجنون نگرد کس
مشتاق نهان ساخته‌ام زخم دل اما
ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
ماه من مهرپروری که مپرس
شاه من دادگستری که مپرس
بی‌تو هر قطره اشک من بحریست
باشدم دیده تری که مپرس
مژه‌ام رشته گهر شده است
بهر یکدانه گوهری که مپرس
کرده نالان بسان فاخته‌ام
غم سرو سمن بری که مپرس
بت عاشق نواز من باشد
خواجه بنده پروری که مپرس
رگ جانم گشوده غمزه او
از جگر کاو نشتری که مپرس
چون نغلطم بخون کزان مژه باز
خورده‌ام زخم خنجری که مپرس
گفتیم کیست دلبر تو بگو
جور کیشی ستمگری که مپرس
من بیدل بدام او مشتاق
کیستم مرغ بی‌پری که مرس