عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز بیداد تو حرف مهر را نام و نشان گم شد
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
ز جوش بوالهوس گرد دلت عاشق نمی گردد
طفیلی جمع شد چندان که جای میهمان گم شد
سحر بیتی مغنی می سرود از تو به یاد آمد
چنان شوری برآوردم که وقت دوستان گم شد
به نالش خواستم جا در دلت، افتادم از چشمت
گدا آمد که صدر قرب یابد، آستان گم شد
پس از عمری شدم عرضی کنم، چندان به پیش آمد
که مضمون سخن صدبار از دل تا زبان گم شد
متاعی دیر اگر داریم بر ما رد مکن زاهد
به عزم کعبه می رفتیم راه کاروان گم شد
هوش تا تافت رو از من مزاج کارها برگشت
طرب تابست در بر من کلید آسمان گم شد
هوس را در فراق مرحمت خواب گران بگرفت
طرب را در سراغ عافیت نام و نشان گم شد
اگر پرسد کسی حال «نظیری » را بگوییدش
که در دامست آن مرغی که شب از آشیان گم شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دلم را نور رحمت از وداع جان فرو گیرد
شهادت خانه ام را پرتو ایمان فرو گیرد
دل پرحسرتی دارم که هر سو چشم بگشایم
سرشک حسرتم از دیده تا دامان فرو گیرد
ز بس ساید به هم در کیش طاقت ناوک آهم
خراش سینه ام را سونش پیکان فرو گیرد
ز خرسندی مدان گر بی تو بر بستر نهم پهلو
سرم را اضطراب از زانوی حرمان فرو گیرد
در آن ساعت که آهم گرد راه از چهره افشاند
جراحت های اهل درد را درمان فرو گیرد
به حسرت می سپارم جان، ببند از گریه چشمم را
که گر اشکی بیفتد دهر را طوفان فرو گیرد
اگر آید بجز یاد تو در خاطر «نظیری » را
ز دل تا بگذراند صد رهش نسیان فرو گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
دیده ام نیم نگاهی که به دیدن نرسد
صف آهوش به دنباله کشیدن نرسد
سوی وحشت زدگان بس به سیاست نگرد
کار بسمل ز نگاهش به طپیدن نرسد
هیچ گه ذوق کلامش به رگ جان نخلد
که ز رگ تا به رگم شهد چشیدن نرسد
طره بر باد فشان، عشوه به گلزار فروش
در چمن سرو چمانش به چمیدن نرسد
رام خاطر شود اما به اشارت برمد
دست صیاد به صیدش به رسیدن نرسد
با رخ هوش شکارش چه کمین و چه کمند
فکر نخجیر ز شوقش به رمیدن نرسد
ندهد جلوه عارض که تماشایی را
کار حیرت به کف دست بریدن نرسد
کرد لخت جگر شور کزک مستان را
کش به سیب ذقن آسیب گزیدن نرسد
خضر توفیق به او راهبرم شد ورنه
کس به سرچشمه حیوان به دویدن نرسد
جذب اقبال، عروجم به مقامی بخشید
که به بال و پر جبریل پریدن نرسد
اگر از چاه به این جاه برآید یوسف
ملک از گرمی سودا به خریدن نرسد
هوش از گوش شود محو «نظیری » ترسم
کوش کاین لذت دیدن به شنیدن نرسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
خوشا کز بس هجوم گریه ام در دامن آویزد
سر دست نگارینم نگار از گردن آویزد
چنان در دست آویزم به دل گرمی و دمسازی
که در هنگام جان بازی به دشمن دشمن آویزد
نسازد بوی یوسف دیده یعقوب را روشن
اگر عشق زلیخایش نه در پیراهن آویزد
مقیم کوی تو بی روی تو با بلبلی ماند
که صیادش به ماه دی قفس در گلشن آویزد
گرفتم در پر پروانه سوزم درنمی گیرد
حذر کن زان که ناگه آتشم در روغن آویزد
دلی دارم به دست طعن ناصح چون کهن دلقی
که در هر بخیه لختی خرقه اش از سوزن آویزد
چراغ ما چه زیب و فر دهد محفل سرایی را
که قندیل مه و مهرش فلک از روزن آویزد
ببینی گر جلایی از مه و پروین مشو ایمن
به شکل خوشه گه صیاد دام از خرمن آویزد
پی درد «نظیری » این همه گفت و شنو دارم
گلی می چینم از گلشن که خاری در من آویزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
به خاطرم گله یی گشت و دوست دشمن شد
دو دل چو شیر شکر بود سنگ و آهن شد
چو خانه سر کشتست عهد را بنیاد
ز هر طرف که نسیمی وزید روزن شد
مرنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنت
چراغ دیده نمی داشت دیر روشن شد
در اشتیاق تو چندان صنم صنم گفتم
که شرمسار ز خود زاهد و برهمن شد
سر از عنان تو گفتم برون توانم برد
کمند پا و سرم طرف جیب و دامن شد
کشید بر در و دیوار بوستان خطی
که گل ملول ازین بلبلان گلشن شد
مساز خنده دگر رنجه پا که جای تو نیست
لب ملول «نظیری » که وقف شیون شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تبسمش به لب از شرم خشم و کین گردد
کرشمه اش گره از ناز بر جبین گردد
کند به دیده شکرریز اشک تلخم را
به خنده یی که ازو زهر انگبین گردد
ازو به قیمت آسایش ابد بخرم
جراحتی که دلم یک نفس غمین گردد
چو باد از سر عالم به جهد برخیزم
اگر دمی به من از مهر همنشین گردد
نه قبله دانم و نی کعبه، کافر عشقم
چو سجده پیش بت آرم قبول دین گردد
گهی که جامه تقوی درند گوییدم
که دست کیست؟ که پنهان در آستین گیرد
سخن طرازی و دانش هنر «نظیری » نیست
قبول دوست مگر ناله حزین گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گهی که وقت علاج دماغ من باشد
نسیم در یمن و نافه در ختن باشد
مقیدم به بت خود چنان که می خواهم
نه بت پرست، نه بت گر، نه بت شکن باشد
ز طور عشق همه کار عقل دیگر شد
چو آصفی که سلیمانش اهرمن باشد
مشو به خویش مقید که مرغ زیرک را
خطرگهی است که مشغول خویشتن باشد
سفر گزین که نهال اول ار ملول شود
زمین غربتش آخر به از وطن باشد
چو ذره ام به هوای در تو بازاریست
که دورگردی من رشک انجمن باشد
ز بس که جامه ز شوق تو پاره پاره کنم
به هرچه دست زنم چاک پیرهن باشد
توان ز نامه من یافت اشتیاق مرا
عیار شوق به اندازه سخن باشد
ز ناله بس نکنم زان که کم رسد آسیب
بر آن درخت که مرغی صفیرزن باشد
چو شاخ گل همه مرغان سزد که گوش شوند
که بلبلی چو «نظیری » درین چمن باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
رشکی به من گهی ز ادای سخن رسد
صد جایگه مقام کند، تا به من رسد
من بر در از تجلی آن نور ساختم
پروانه چون به عرصه آن انجمن رسد
در راه تو شمال و صبا در ترددند
تا بو که را دهی که به بیت الحزن رسد
گر زیر گلبنی قفسم را نمی نهی
جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد
گفتند: کم بقاست سمن عندلیب گفت
ای کاش عمر گل به حیات سمن رسد
جیبی که پاره شد به ملامت رفو نشد
دست جنون مباد به این پیرهن رسد
زاهد ز سر نکته صوفی چه آگه است؟
در شیوه های چشم صنم برهمن رسد
بازیچه تو معجز عیسی به باد داد
در نرگس تو کس به چه افسون و فن رسد؟
ای جان به سعی درد «نظیری » نمی رود
مرگی مگر به داد دل زیستن رسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هرگز به سیر گل دل محزون نمی رود
یار از خیال غمزده بیرون نمی رود
عشق از جهان بریدن و از جان گذشتن است
کار وفا ز پیش به افسون نمی رود
مردان بجا به عزم و توکل رسیده اند
یک دل رمیده نیست که در خون نمی رود
از زخم عشق در بن هر سنگ کشته ایست
از خون ما کجاست که جیحون نمی رود؟
لذت به خواب میرد و شادی به غافلی
در هر دلی که او به شبیخون نمی رود
در حرف تلخ نوش لبان صد دقیقه است
کوتاه بین ز لفظ به مضمون نمی رود
مرغان دشت را ز غم دل جراحتست
شب نیست کاین خروش به هامون نمی رود
از بس که رد شد از در مقصود حاجتم
آهم ز انفعال به گردون نمی رود
آن را که گوش دل شنود ناله یی بس است
عاشق به درس پیش فلاطون نمی رود
راه وفا ز تفرقه عشق بسته شد
دیریست ناقه بر سر مجنون نمی رود
بوی نسیم فقر «نظیری » شنیده است
از ره به تاج و تخت فریدون نمی رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
نگاهت چشم جادو برنتابد
فریب خال هندو برنتابد
چو گل از تابشی برمی فروزی
مزاجت گرمی خو برنتابد
تعالی الله از آن لطف بناگوش
که بر تابیدن رو برنتابد
چنان در دوستی توسن عنانی
که رخش طاقتت مو برنتابد
صبا ترسان وزد سویت که ترسد
دماغت عکس گیسو برنتابد
مزاج وحشیی داری که از دور
نگاه چشم آهو برنتابد
ز بس وحشی غزالانت رمانند
دل شوریده ام هو برنتابد
کلاه ناز نیک از سر نهادی
جبینت چین ابرو برنتابد
خدنگ چشم زود از زه فکندی
کمانت زور بازو برنتابد
چو عزم بدعتی خویت نماید
عنان زان سو به این سو برنتابد
به قهر و ناز تو گردن نهادیم
که سر از صولجان گو برنتابد
چو آید در بیان کلک «نظیری »
لآلی تار صد تو برنتابد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آمد سحر که دیر و حرم رفت و رو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ز گردش های چشمش مستی پیمانه می خیزد
گره از ابروان می خیزدش مستانه می خیزد
چو در روز قیامت هرکسی خیزد به سودایی
شهید نرگس او از لحد دیوانه می خیزد
مهیای فنایم جلوه ای در کار می خواهم
مهم بر بام تابد آتشم از خانه می خیزد
چراغ اهل عشق از کلبه من می شود روشن
نشنید ذره گر بر روزنم پروانه می خیزد
ز بس محو تصور کردن یارم نمی دانم
که در کاشانه می آید، که از کاشانه می خیزد
سبق از یک ورق، لیلی و مجنون را چه حالست این
یکی دیوانه می گردد، یکی فرزانه می خیزد
ز شرح قصه ما رفته خواب از چشم خاصان را
شب آخر گشته و افسانه از افسانه می خیزد
بر دنیا و دین خواهی سرشکی بر جراحت ریز
کزین آب و زمین صد خرمن از یک دانه می خیزد
مگر گاهی «نظیری » می کند آرامگاه اینجا؟
جنون از سایه دیوار این ویرانه می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هوای کوی او آواره ام از خانه می سازد
فسون او پدر را از پسر بیگانه می سازد
صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
محبت کعبه ویران می کند بتخانه می سازد
قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
گرم فرزانه می دارد گرم دیوانه می سازد
به ناخن ریشه جان می کنم از هم خوشا دستی
که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه می سازد
دل از رد و قبول مجلسم خون شد خوشا رندی
که شب با کنج گلخن روز با ویرانه می سازد
چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
ز زلفم دام می بافد ز خالم دانه می سازد
مکن از بزم چون بیگانگان بیرون «نظیری » را
اگر می نیست، بالای ته پیمانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
عنان دل ز خودرایی به فریادم نگه دارد
بنالم کاندر آن دل ناله مظلوم ره دارد
دل دیوانه ام را گنج در ویرانه افتادست
گدایی عشق بازی با جمال پادشه دارد
چو گوید کفر مجذوبی به استغفار حاجت نیست
کسی کز عشق گمره شد چه پروای گنه دارد
مرا گر هست کبری در دماغ از کبریای اوست
حباب از جوش دریا باد نخوت در کله دارد
تجلی جمالی هست در هرجا که ذوقی هست
بیابان شور اگر می آورد یوسف به چه دارد
فقیری را که شب ها تکیه گاه از خشت آن در شد
چنان خوابد که گویی تکیه بر خورشید و مه دارد
حکایت های عهد دوستی را کرده ام از بر
چو هندویی که بهر سوختن هیزم نگه دارد
همان بهتر که نگشایی سر راز دل ما را
که حرف هجر خونین نامه ما را سیه دارد
به خاک پای گلبن می نویسد شکوه از غربت
اگر بر شاخ طوبا بلبلی آرامگه دارد
شبیخون غم از پا درنمی آرد «نظیری » را
ز اشک و آه شب سلطان ما خیل و سپه دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
شب فغان را به در خلوت او باری بود
ناله برچید اگر در دلش آزاری بود
شورش و عربده یی در شب آن زلف نبود
بخت من بود اگر فتنه بیداری بود
خویشتن را به دم سحر بر او می بستم
هر سر موی مرا با رخ و قد کاری بود
نه غم مدعیان بود نه آشوب ندیم
گل بی خار مگو گلشن بی خاری بود
مصر ویران دلم را ز بس آمد شد او
یوسفی بر سر هر کوچه و بازاری بود
بر دل خسته من بود نگاهش هرچند
هر طرف جان به کف استاده خریداری بود
حسن و حیرت به هم افشای غرض می کردند
نه غم پرسش و نی زحمت گفتاری بود
در وصالش اگر از من نفسی باقی بود
آن نفس بر دل من حلقه زناری بود
این همه لاف که در قرب «نظیری » می زد
دیدمش بر سر آن کوی عجب خواری بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
فلک مزدور ایمای تو باشد
نوازد هر که را رای تو باشد
به دل تنگی کنم دل خوش همیشه
که تنها جای غم های تو باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم درو جای تو باشد
شود مجروح مغز استخوانم
سر خاری چو در پای تو باشد
میی کاشفتگی در شور آرد
نگاه کارافزای تو باشد
حریفی کز خرد بازیچه سازد
عتاب گریه فرمای تو باشد
نهایت نیست طومار دلی را
که مضمونش تمنای تو باشد
کدورت نیست کاخ سینه ای را
که راهش بر تماشای تو باشد
گل صدرنگ می روید از آن خاک
که در وی نوش صهبای تو باشد
سحرگه هرکه پیش از خواب خیزد
حریف باده پیمای تو باشد
دو عالم نقد جان بر دست دارند
به بازاری که سودای تو باشد
«نظیری » زندگی در درد دل جو
که درد تو مسیحای تو باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
به صدق هرکه سوی کعبه ناقه راهی کرد
نشان پاش به هر گام قبله گاهی کرد
کبود روی از آن شد بنفشه در گلشن
که با کلاله جعد تو کج کلاهی کرد
ز چین زلف نسیمی نزد به موج عذار
سفینه مردم چشم مرا تباهی کرد
نشان کوکبم اخترشناس بد می یافت
مشاطه خال تو را کند و پر سیاهی کرد
کسی چو خال ز حسن تو کامیاب نشد
مقیم کنج لبت گشت و پادشاهی کرد
دلم ملاطفه یی از لب تو داشت امید
هزار قاصد موزون به نکته راهی کرد
من از ملامت مردم به عشق آزادم
ز سوی من رخ تو خوب عذرخواهی کرد
سجل به پاکی حسن تو صبح صادق داد
که آفتاب و مهش ثبت بر گواهی کرد
دل از تو آب خورد کاروان مصری را
که عارض و ذقنت یوسفی و چاهی کرد
تبارک الله از آیینه شمایل تو
که در مطالعه صورت الهی کرد
عبادت سحری را مکن «نظیری » کم
که هرچه کرد دعاهای صبحگاهی کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
یک باره در وفا برآور
وین قهر قدیم را سر آور
یا محرم کعبه صفا کن
یا بر سر کوی بتگر آور
گر نقش بدیم خامه سر کن
ور سطر کجیم مسطر آور
پیراهن گل هزار رنگست
رنگیش هم از وفا برآور
طوفان هزار موجه داری
کشتی هزار لنگر آور
گر بد مستیم باده کم ده
ور مخموریم ساغر آور
ور از شر و شور ما به تنگی
مجلس برچین و بستر آور
ای هادی کعبه «نظیری »
مؤمن بردیش کافر آور
امروز به رنگ دیگرش بر
فرداش به نظر دیگر آور