عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
حیف از تو که ارباب سخن را نشناسی
از مرغ چمن زاغ و زغن را نشناسی
عمریست نفس سوخته ام حیف بسی هست
کز مرغ قفس مرغ چمن را نشناسی
این با که توان گفت که با دعوی فطرت
معنی نو و لفظ کهن را نشناسی
نشناسی اگر خار ز گل زاغ ز بلبل
سهلست دریغا که سخن را نشناسی
خوشباش طبیب ارشنوی طعنه ز راهب
افسوس که آن عهد شکن را نشناسی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زصید من چه شود گر عنان بگردانی
عنان ز صید من ناتوانی بگردانی
زگلبنی که برو بلبل آشیان بستی
گلش چو ریخت مباد آشیان بگردانی
سزد چو رفته ام از خود گر آشیان مرا
بگرد باغ تو ای باغبان بگردانی
دلم ز وعده وصلت قرار چون گیرد
که سست عهدی هر دم زبان بگردانی
گمان مبر که بهیچ آستانه ره یابم
اگر تو راهم ازین آستان بگردانی
طبیب چند نشینی بفکر سود و زیان
خوش آنکه روی ز سود و زیان بگردانی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
زنکوئی آنچه باید همه را تمام داری
چه شود اگر بگوئی صنما چه نام داری
نه زدوستی وفائی نه بدشمنی جفائی
همه حیرتم نگارا که سر کدام داری
منم و دل فگاری بتو دادم اختیارش
زغمش بسوز و خون کن سر هر کدام داری
نرسی طبیب آسان بحریم کوی جانان
که براه عشقبازی غم ننگ و نام داری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالحسن علی بن ابیطالب گوید
ز دل با تو ای شوخ شیرین شمایل
چگویم که کارت نیفتاده با دل
گرفتم که از حال دل با تو گویم
ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل
که آگاهی از حال کشتی نشینان
ندارند، وارستگان سواحل
ز احوال پس ماندگان فیافی
چه دانند آسودگان منازل
ستمگر نگارد ستمکش دل من
که دارد زمشگین کمندی سلاسل
بامید رحمی بکویت فرستد
زآهم رو احل زاشکم قوافل
چو گردد همه مشکلات از تو آسان
بود تا بکی کار من از تو مشکل؟
دلی دارم از تیغ جور تو زخمی
دلی دارم از تیر ناز تو بسمل
دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ
دلی با تو مشغول و از غیر غافل
چو بستی بمن عهد الفت ندانم
که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟
بیاد تو گرینده تا کی شتابم
زوادی بوادی ز منزل بمنزل
مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون
یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل
ازین پس پسندی چو بر من تطاول
برم داوری پی فخر قبایل
علی ولی آنکه آمد ثنایش
طراز مجالس فروغ محافل
مماثل نبودی بجز ذات پاکش
معاذالله ارداشت ایزد مماثل
شد اکلیل گردون از آنرو که باشد
مه نوبنعل سمندش مشاکل
پی تشنگان زلال سحابش
انامل محیط کفش را جداول
تو آن بحر جودی که در وقت احسان
فشانی ز بس گوهر از دست باذل
سپهرش که باشد ترا از گدایان
نگردد باین وسعت ذیل حایل
تو آن مرد رزمی که در روز هیجا
کنی بر میان تیغ کین چون حمایل
گریزندت از پیش وادی بوادی
هژبران سالب دلیران صایل
بست بال جبریل اگر بر سلیمان
شدی سایه گستر جناح حواصل
بامر تو دوشیزگان چمن را
ریاح لواقح نماید حوامل
بر گوهرت ماه تابنده هابط
بر اخترت مهر رخشنده آفل
بکوی تو طایف شهان طوایف
بسوی تو مایل مهان قبایل
فروغی رسد گر زرایت زمین را
بگردد میان خور و ماه حایل
خرد بنگرد گر بقصر جلالت
بود در برش آسمان از سوافل
خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق
خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل
شها با وجود تو فوج ادانی
شها با وجود تو قومی اراذل
بناحق نشستند اگر چند روزی
رؤوس منابر فراز محافل
نباشند با هم تن و جان مشابه
نباشند با هم خس و گل مشاکل
عدو گو مزن دم که امر خلافت
نخواهد شواهد نخواده دلایل
بجزتو که کنده ز جا باب خیبر
بجز تو که بخشیده خاتم بسایل
الا تا ز فیض مدیح تو هر دم
فضایل فزاید مرا بر فضایل
نشاید مرا جز مدیح تو شاهد
نباشد مرا جز خیال تو شاغل
نجنبد بیانم بوصف ادانی
نگردد زبانم به مدح اراذل
کسی کو بتعداد فضل تو کوشد
فیاخیر قول و یا خیر قائل
عجب نیست گر سر بگردون رسانم
بفرقم گر از مرحمت گستری ظل
الا تا درین کاخ، گردنده اختر
بود گاه طالع بود گاه آفل
محب تو با چرخ گردد برابر
عدوی تو با خاک گردد مقابل
بکام محب تو شهد و عدویت
بجامش مبادا بجز زهر قاتل
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در استمهال از پرداخت وام فرماید
آیا ستوده خصالی که چرخ گاه عطا
هزار چشم به دست تو دوخت از اختر
رواست کز پی بزم تو بی طلب ریزی
زنافه مشگ وز نی شکر از صدف گوهر
شود چو عارضت افروخته ز آتش خشم
زتاب چهره تو آب می شود آذر
برآید از دل خورشید خاوری تکبیر
شوی سوار چو بر رخش آسمان پیکر
همیشه تا که گهر راست رشته شیرازه
مدام تا زگهر هست زینت افسر
بود چو رشته عدوی تو در نظر بی قدر
محب جاه تو باشد عزیز چون گوهر
سپهر منزلتا صاحبا بود هر چند
دلم فگار زبیداد چرخ دون پرور
چرا شکایت خود پیش روزگار برم
که آشنا نبود رحم با دل کافر
چو در پناه تو باشم ز حادثات چه غم
چو شمع پرده نشین شد چه باکش از صرصر
زمان پیش که دست طلب بوام گرفت
به رنگ غنچه زباغ سخات مشتی زر
اگر طلب ننمائی زمن چه بهتر از آن
وگرنه صبر کنی تا مواجب دیگر
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
عیب مکن جان من گرمی بازار نیست
بنده شایسته ام، خواجه خریدار نیست
باکه توان گفت این کز ستم او مرا
شکوه بسیار هست قوت گفتار نیست
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۴ - سلاله اشکانیان
نخست اشک کش بد زآرش نژاد
همش نام ارزاس آرند یاد
مگر نام ارزاس و آرش یکی ست
تفاوت در این نامها اندکی ست
چو برخاست این نامور
سلفکی ازو گشت زیر و زبر
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
سپس طعمه تیر دل دوز شد
برادرش را جای خود برنهاد
مگر نام او بد همی تیرداد
چو بربست بر کوهه ی پیل کوس
شکسته شد از دست کالینی کوس
ولی باز برگشت و پیروز شد
ازو مرد بدخواه بد روز شد
به مازندران اندر آمد دلیر
سلوکوس از جنگ او گشت سیر
پس از وی پسرش اردوان نخست
سرگاه و دیهیم شاهی بجست
سلوکوس را راند تا سوریا
به ایران زمین گشت فرمانروا
چو او مرد پورش فریباد گرد
همه گوی مردی زمیدان ببرد
پس از وی فراهاد شد شهریار
ظفر یافت بر مارو در کارزار
چو بگذشت او مهرداد نخست
سر تخت شاهی به مردی بجست
همه سغد و آلام و مدیا گشود
به هندوستان ایلغاری نمود
به هر سو زفر خود افکند شور
زاشکانیان برتر آمد به زور
جهان بد ورا سالیان سی و هفت
سپس کرد بدرود گیتی و رفت
به جایش فراهاد شد تاجور
که او میتریدات را بد پسر
یکی جنگ با قوم سیتا بجست
درآورد کشتند او را نخست
دوم اردوان آمدش جانشین
که دستور او بود و عم گزین
هم او نیز در جنگ شد کشته باز
پسر بد مر او را یکی سرفراز
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
دوم مهردادش همی خواندند
زتاتار بگرفت کین پدر
بتازید توران زمین سربسر
ابا رومیانش یکی جنگ خاست
همه لشکر روم از وی بکاست
شهی بود با فرو داد و سترگ
سزد گر بر او نام بنهی بزرگ
پس از وی منوچهر شد شهریار
که خواند مناسکیرسش نامدار
فزون بود سالش زهشتاد و پنج
که بر جای عم یافت او تاج و گنج
سنادرخ که بودی پس مهرداد
نبودی زشاهی او هیچ شاد
در سرکشی باز کرد از نخست
ولیکن به فرجام طاعت بجست
چنان سست شد کار ایران دیار
که برخاست هر جا یکی نامدار
به یک تن نشد کار آن ملک راست
زهر سو یکی نامداری بخاست
گهی خاست زارمینیه تیگران
گهی باختر شد به یونان قران
گهی مهرداد از نژاد تباک
زبیمش بلرزید در روم خاک
منوچهر با این همه شور و شر
همی کرد شاهی به پیرانه سر
پس از وی سینا تروکس نامدار
به جای پسر عم بشد شهریار
چو او نیز بد پیر کی سالخورد
پسر را به انباز و خود ببرد
پس از وی فراهاد جایش بجست
ابارومیان بست پیمان درست
پسر بد دلاور مر او را چهار
پدر را بکشتند با زهرخوار
مهین پور کش نام بد مهرداد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
بسی بد ستمکار و ناپاک رای
به جورش کسی را نبد هیچ پای
برادرش کش نام بودی ارود
ازو شد گریزان و هجرت نمود
ز بس جور و استمگری پیشه کرد
دل مردم از خود پر اندیشه کرد
ز تخت آوریدند او را فرود
به شاهی بخواندند آنگه ارود
ارود آمد و تاج بر سر نهاد
ز تن دور کرد آن سر مهرداد
یکی جنگ با رومیان زد درشت
کراسوس را با سپاهش بکشت
از آن جایگه تا فلسطین بتاخت
همه یال و بزر مهی برفراخت
ولیکن به زودی شد از رزم سیر
نتابید با کاسیوس بی دلیر
دگر سال پاکور کش بد پسر
فرستاد با لشکری بی شمر
به شامات پاکور فرخ همال
همی کرد ایلغار تا چند سال
شکسته شد آخر زو آنتی نیوس
به فرجام شد کشته با صد فسوس
فراهات کش بود پور دگر
بیاورد روز پدر را بسر
همه ارمنستان به مردی گرفت
رعیت ستوهیده ازو ای شگفت
فرود آوردیدندش از تخت و گاه
ولیکن سوی سیت جست او پناه
به خود قوم اسکیت را کرد یار
دگر ره بر ایران شد او شهریار
فراهات پنجم که بودش پسر
ورا کشت تا خود شود تاجور
ارود دوم نیز او را بکشت
که تا کشور آرد به مردی به مشت
دگر ره بکشتند مردم ارود
تو گفتی که او در زمانه نبود
ونونس که فرهاد را بد پسر
به روما همی آوریدی بسر
اهالی به شاهی ورا خواستند
سرگاه از بهرش آراستند
ولیکن شدند آخر از وی بسیر
که آداب رومش بدی در ضمیر
بینداختندش زگاه شهی
ازیرا که بود رومیان را رهی
سپس اردوان سیم را به تخت
به شاهی نشاندند پیروز بخت
به سیتا همی بود پیوند او
ارود سوم بود فرزند او
چو تاریخ ایران کنی رهنمون
ارود است هاروت و بیژن و نون
همه ارمنستان سراسر گرفت
پسر را در آن جا نشاند و برفت
وز آن سوی تیبر شهنشاه روم
غمی شد زپیکار آن مرز و بوم
فرستاد ژرمانیوس دلیر
که هاروت را سازد از جنگ سیر
سپهدار روم با سپاهی فزون
زارمینه کرده مرا ورا برون
دوپور دگر داشت شاه اردوان
که بودند هر دو دلیر و جوان
مهین پور گودرز و برزین کهین
کهین پور را ساخت او جانشین
ولی گرد کوتارز نامور
ز باردانس بگرفت تاج پدر
چو جور و ستمکاری از حد فزود
زگاه آوریدند او را فرود
دگر بار برزین بشد تاجور
ولی زود روزش بیامد بسر
دوم ره به گودرز شاهی رسید
بیامد به گاه مهی آرمید
پس از وی و نون گشت فرمانروا
که بود از نژاد و تبار کیا
چو یکسال بگذشت او درگذشت
پلاش نخست آمد و شاه گشت
به ارمینیه ایلغاری نمود
پس آن گه در آشتی را گشود
چو او مرد پورش که پاکور بود
به گاه شهی شاد و مسرور بود
پس از وی برادرش بر شد به تخت
که خسرو بدی نام آن نیک بخت
تراژان که بودی شهنشاه روم
بدو جست جنگی دگر سخت شوم
چو خسرو بشد سوی دار بقا
پلاش دوم گشت فرمانروا
بسی جنگ با لشکر روم جست
ولی عاقبت گشت در رزم سست
بزرگان زشاهیش گشتند سیر
زگاه مهی ش آوریدند زیر
نشاندند مونزوس را جای او
ولیکن نبودیش یارای او
دگر باره شاهی بدو بازگشت
بسی راند فرمان و پس درگذشت
پلاش سیم کش بدی پور راد
به جای پدر تاج بر سر نهاد
سپس گشت فیروز فرمانروا
دگر نرسی نامدار کیا
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان
ورا خوانده اند اردوان بزرگ
که ازمیش بگسست چنگال گرگ
یکی جنگ با رومیان ساز کرد
که قیصر در آشتی باز کرد
همی زیست بر تخت شاهی به ناز
جهان جوی و نام آور و رزم ساز
که ناگه یکی گرد ساسان نژاد
همه تخت و دیهیم دادش به باد
سرگاه اشکانیان شد تهی
به ارمینیه لیک بدشان مهی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
باز محنت زده دورانم
باز در ششدره حرمانم
باز در کنج فنا محزونم
باز بر خوان بلا مهمانم
باز ازین دایره ها چون پرگار
به صف ساکن و سرگردانم
باز زنجیر غم از دور بدید
دل دیوانه بی فرمانم
باز دل تافته ام چون کوره
باز سر کوفته چون سندانم
باز با جمع حریفان دو دل
نیک می بازم و بد می مانم
باز چون سایه ز غم رنجورم
باز چون ذره ز خود پنهانم
می نهد کاسه سر زیر فلک
به جگر خون جگر بر خوانم
بر دو یک مانده ام از بازی عمر
که همه نقش سه یک می خوانم
چند خایم لب کامد به فغان
چند نوبت لبم از دندانم
فلکم سوخته و خسته نشاند
که ز دل شمع وز خاطر کانم
شمع اگر سوخته کان خسته بود
باورم کن که هم این هم آنم
نه براهیمم و از آتش طبع
می دمد نکته چون ریحانم
به سخن گلبن مشگین نفسم
به ثنا بلبل خوش الحانم
روز من شب شد و من از دم سرد
اندرین شب به سحر می مانم
چکنم؟ نامه امید سیاه
چون بامید شه ایرانم
کسری ثانی و کیخسرو عهد
که بدو نادره دورانم
شه و شه زاده قزل کز کرمش
همه دشوار شدست آسانم
آنک با ابر کف در بارش
تازه همچون سمن از بارانم
آنک کرد از دل همچون دریا
غرقه مکرمت و احسانم
آنکه پیوند کنم در جانش
گر بود دست رسی بر جانم
نه ولیعهد شه خوارزمم
نه پسر زاده بغرا خانم
آنکه گر شکر گزاریش کنم
بی توان بادم اگر بتوانم
من گدای در و درگاه توام
گرچه بر ملک سخن سلطانم
پس پسندی که به قول دو سه خس
با خس و خاک کنی یکسانم؟
خسروا حال منت معلومست
که چه سر گشته و چون حیرانم؟
غصه دل که به عالم کم باد
کرد چون نوک قلم دیوانم
گاه در خنده چو برقم گریان
گاه در گریه چو گل خندانم
غم ده توست چو اصطرلابم
زانکه سرگشته نه پنگانم
نیک پرسی ز بدان رنجورم
راست خواهی ز کژان پژمانم
چاشت با نائبه در ناوردم
شام با حادثه در جولانم
با چنین دست که در جنگ مراست
نه مجیرم پسر دستانم
از تو پرسم نه دریغست که من
هر زمان دستخوش خذلانم
با چنین طبع و دل راست چو تیر
هدف طعنه چون پیکانم
بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ
زودتر خر که به هیچ ارزانم
با برادر سخن بنده بگوی
که درین درد تویی درمانم
خون ناکرده نگویی ز چه روی؟
گرد روی این همه خون افشانم
خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی
کند افغان فلک از افغانم
نه محمدتویی از جمع ملوک؟
نه من از اهل سخن حسانم؟
گر خبر دارم از آن گفته بد
نیک از هم شده باد ارکانم
و گر آن جرم به من نزدیک است
دور بادا ز امان ایمانم
این همه گفتم و با شفقت تو
در پناه کرم یزدانم
این که درمانده ام از خلق رواست
آن مبادا که ازو درمانم
چند دور از تو به امید زیم؟
چند در بادیه کشتی رانم؟
بعد ازین قصه خویش از سر سوز
طلبم خلوت و آنگه خوانم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نیک بدعهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
یار بد در کنار هر باری
غم یارست در کنار این بار
از قراری که داشت با او دل
بی قراریست بر قرار این بار
هم به ره بر بماند لاشه صبر
هم به گل در بماند بار این بار
یار زنهار خورد و باک نداشت
ای دل خسته زینهار! این بار
باز دار ای مجیر! گوش به خود
کاوفتادی ز چشم یار این بار
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
دل گر نبود خاک تو بی سایه تو سوخت
جان خاک تست از سر او سایه بر مگیر
گفتی که زر چه جای زرست ای بهانه جوی؟
رنگ رخم ببین و بهانه به زر مگیر
صد دل به غمزه بشکن و روی از وفا متاب
بوسی ز لعل کم کن و تنگی شکر مگیر
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ایم
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر
هر چند صید ما نه سزاوار دام تست
ما را بریز خون و جز از ما دگر مگیر
گر بر درت مجیر ز مستی شبی گذشت
مدهوش عشق تست بر او این قدر مگیر
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر ترا راحت جان می گویم
آشکارا نه نهان می گویم
من ترا جان و دل ای عهدشکن
از میان دل و جان می گویم
به غمم شاد شوی می دانم
غم دل با تو از آن می گویم
گر چه گویم که دلم زان تو نیست
می شنو کان به زبان می گویم
به یقین از تو به دل بر خطرم
سخن جان به گمان می گویم
من و وصلت ز کجا تا به کجا؟
خفته ام یا هذیان می گویم
دوش گفتی که مجیر آن من است
این به گستاخی آن می گویم
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای گرد صبح صادق از مشگ وام کرده
روی چو آفتابت صد صبح شام کرده
خون حرام ما را کرده حلال بر خود
وصل حلال خود را بر ما حرام کرده
بسته کمر چو جوزا یعنی غلام خاصم
وانگه به شوخ چشمی مه را غلام کرده
صد کار بوده بر هم غم را ز ناتمامی
چشمت به چشم زخمی هر صد تمام کرده
جور تو دیده گردون وانگه ترا و ما را
دلبر لقب نهاده دلخسته نام کرده
از بهر آنک هر شب مه را همین تقاضا
صد بوسه از لبانت بی وعده وام کرده
گویی مجیر بیند یک شب ز روی مستی
تو سوی وی گذشته بر وی سلام کرده
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه بد کردم که پیمانم شکستی
امید وصل در جانم شکستی
به عشوه پرده صبرم دریدی
به غمزه مهر ایمانم شکستی
چو در میدان عشقت گوی گشتم
به زلف همچو چوگانم شکستی
به دشواری چو یاقوتم خریدی
به سنگ عشوه آسانم شکستی
مرا گویی چه بد کردم چه کردی؟
دلی بستی و پیمانم شکستی
فغان می داشتم لب عرضه کردی
بدان تا در لب افغانم شکستی
چه گویی گر مجیرت گوید ای شوخ؟
چرا در عشوه زین سانم شکستی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
مرا فرسوده غم چند داری؟
به عشوه تا کیم خرسند داری؟
به جد می بینمت در کشتن من
به خون من مگر سوگند داری؟
مرا از تست عیش تلخ چون دهر
چه باشد کز دو لب پر قند داری؟
به خوبی در جهان سودی همی کن
که این سرمایه روزی چند داری
روا داری چنین کز بهر بوسی؟
مجیر خسته را در بند داری
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گر تو آنجا که تویی انده ما داشتیی
دل ما در غم و اندوه چرا داشتیی؟
همه غمخوارگی من ز جفا جویی تست
من چه غم داشتمی گر تو وفا داشتیی؟
موج خون می زندم چشم و نکردی گله هم
گر تو گوشی به من غم زده وا داشتیی
محرم وصل ندانم که کرا خواهی داشت؟
سخت محروم کسم کاش مرا داشتیی
گر مجیرت نشدی دستخوش انصاف بده
تو چنین سر زده و خوار کرا داشتیی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳
اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب