عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
رزق دهن تیغ بود هر گلو که هست
قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست
نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت
بازیچه محیط شود هر کدو که هست
واصل به بحر می شود این جویبارها
در پای خم شکسته شود هر سبو که هست
چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی
آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست
چندان که می برند فرورفتگان به خاک
یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست
از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود
گردآوری اگر کنی این آبرو که هست
ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم
پیوسته تازه روی بود این وضو که هست
چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند
ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست
صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب
ما را بس است این دل بی آرزو که هست
قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست
نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت
بازیچه محیط شود هر کدو که هست
واصل به بحر می شود این جویبارها
در پای خم شکسته شود هر سبو که هست
چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی
آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست
چندان که می برند فرورفتگان به خاک
یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست
از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود
گردآوری اگر کنی این آبرو که هست
ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم
پیوسته تازه روی بود این وضو که هست
چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند
ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست
صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب
ما را بس است این دل بی آرزو که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جان رمیده را به جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
کام از جهان دون به هوس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت
در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت
غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت
امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت
دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت
با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت
در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را
از رخنه های دام و قفس می توان گرفت
غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد
دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت
دست از فروغ باده اگر در حنا بود
تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت
امروز نیست غیر دل بی غبار ما
آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت
دوران خط رسید و تو از حرص دلبری
نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت
با هرزه گو درآی ز راه ملایمت
صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
در چشم غلط بین نبود وضع جهان راست
چون جوی بود کج، نرود آب روان راست
شد بیخبری خضر ره کوی خرابات
آمد به غلط تیر کج ما به نشان راست
در طینت پیران اثری نیست دوا را
از دست نوازش نشود پشت کمان راست
از سختی ره راهرو عشق ننالد
تا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راست
بلبل دلی از رد به فریاد تهی کرد
ای وای ز دردی که نیاید به زبان راست
چون تیر ز روشن گهران گرد برآورد
تا با که شود این فلک سخت کمان راست
چون شمع اگر قطره اشکی نفشانی
مگذر ز سر خاک من ای سر روان راست
در سوختگان نشو و نماهاست شرر را
ای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راست
شایسته لنگر نبود حلقه گرداب
در زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟
صائب شود آفاق معطر ز شمیمش
چون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست
چون جوی بود کج، نرود آب روان راست
شد بیخبری خضر ره کوی خرابات
آمد به غلط تیر کج ما به نشان راست
در طینت پیران اثری نیست دوا را
از دست نوازش نشود پشت کمان راست
از سختی ره راهرو عشق ننالد
تا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راست
بلبل دلی از رد به فریاد تهی کرد
ای وای ز دردی که نیاید به زبان راست
چون تیر ز روشن گهران گرد برآورد
تا با که شود این فلک سخت کمان راست
چون شمع اگر قطره اشکی نفشانی
مگذر ز سر خاک من ای سر روان راست
در سوختگان نشو و نماهاست شرر را
ای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راست
شایسته لنگر نبود حلقه گرداب
در زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟
صائب شود آفاق معطر ز شمیمش
چون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
در عالم فانی که بقا پا به رکاب است
گر زندگی خضر بود نقش بر آب است
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
بیداری این طایفه خمیازه آب است
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایل
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!
در مشرب ما خاک نشینان قناعت
در آب رگ تلخی اگر هست گلاب است
در چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت
در دیده بیداردلان خشت کتاب است
مستی که ز خونابه دلهاست شرابش
دود دل ما در نظرش دود کباب است
زان در نظر خلق عزیزست، که گوهر
قانع شده از بحر به یک قطره آب است
آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آب است
هر چند که در خانه ز آب است خرابی
در دیده ما خانه بی آب خراب است
چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
وامانده کسی راهنوردان ز شتاب است
صائب به اثر زنده ز مرده است نکوتر
دستی که عطایی نکند پای به خواب است
گر زندگی خضر بود نقش بر آب است
از مردم دنیا طمع هوش مدارید
بیداری این طایفه خمیازه آب است
چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایل
بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!
در مشرب ما خاک نشینان قناعت
در آب رگ تلخی اگر هست گلاب است
در چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت
در دیده بیداردلان خشت کتاب است
مستی که ز خونابه دلهاست شرابش
دود دل ما در نظرش دود کباب است
زان در نظر خلق عزیزست، که گوهر
قانع شده از بحر به یک قطره آب است
آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت
هر شسته عذاری به نظر عالم آب است
هر چند که در خانه ز آب است خرابی
در دیده ما خانه بی آب خراب است
چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
وامانده کسی راهنوردان ز شتاب است
صائب به اثر زنده ز مرده است نکوتر
دستی که عطایی نکند پای به خواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
برخاستن از جان، علم لشکر عشق است
گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است
خواری و غریبی پدر و مادر عشق است
گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق
از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است
تنها نگرفته است همین روی زمین را
چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است
سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟
جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است
حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد
آتش بود آن آب که در گوهر عشق است
بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک
هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است
چون نار کند شق دل مینای فلک را
این باده پر زور که در ساغر عشق است
از عشق بود هر که رسیده است به جایی
پرواز کمالات به بال و پر عشق است
شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب
زان است که نیشکر بوم و بر عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
آن را که سخن سبز کند خضر زمان است
بس خون که کند در جگر چشمه حیوان
از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است
پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست
یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است
در دیده روشن گهران پنجه خورشید
برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است
این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی
موجی است سبکسیر که بر آب روان است
در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است
در پله چشمی که به عبرت نبرد راه
گر دولت بیدار بود، خواب گران است
با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش
تیری که بود راست در آغوش نشان است
بر سرو، خزان را نبود دست تصرف
پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟
صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید
رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
درد تو به دلهای سبکروح گران است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
آن خانه برانداز که در خانه زین است
معمار تمنای من خاک نشین است
از شوخی حسن است که آن سرو خرامان
بر روی زمین است و نه بر روی زمین است
اوراق گل از خنده بیجاست پریشان
شیرازه مجموعه دل چین جبین است
بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق
خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است
چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست
هر بوته خاری که درین شوره زمین است
از سوختگان نیست تهی کوی خرابات
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان
آسایش این طایفه در زیر زمین است
در انجمن وصل، شکایت مزه دارد
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
ما قدرت دریوزه دیدار نداریم
این سلسله جنبانی ازان چین جبین است
دارد سر ویرانی من پشته سواری
کز شوخی او زلزله در خانه زین است
صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟
امنیت اگر هست درین حصن حصین است
معمار تمنای من خاک نشین است
از شوخی حسن است که آن سرو خرامان
بر روی زمین است و نه بر روی زمین است
اوراق گل از خنده بیجاست پریشان
شیرازه مجموعه دل چین جبین است
بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق
خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است
چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست
هر بوته خاری که درین شوره زمین است
از سوختگان نیست تهی کوی خرابات
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان
آسایش این طایفه در زیر زمین است
در انجمن وصل، شکایت مزه دارد
در دامن گل گریه شبنم نمکین است
ما قدرت دریوزه دیدار نداریم
این سلسله جنبانی ازان چین جبین است
دارد سر ویرانی من پشته سواری
کز شوخی او زلزله در خانه زین است
صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟
امنیت اگر هست درین حصن حصین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست
در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست
در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست
خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست
چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست
شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست
سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست
صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
دولت روزگار درگذرست
پرتو آفتاب دربدرست
شمع بالین این گرانخوابان
بی بقا چون ستاره سحرست
گر چه دل می برد جدا هر یک
می و مهتاب، شیر با شکرست
روی خوش، لفظ و بوی خوش معنی است
معنی از لفظ دلپذیرترست
جام بی باده مرغ پرکنده است
بط می را شراب بال و پرست
قرب سیمین بران گدازنده است
رنج باریک رشته از گهرست
چشم بی اشک، ابر بی باران
دست بی جود، شاخ بی ثمرست
نخورد غم ز دوری منزل
رهروی را که توشه بر کمرست
دلش از می سیاهتر گردد
هر که چون لاله آتشین جگرست
بد درونند ظاهرآرایان
ابره ها پرده دار آسترست
هنر دیگران ندیدن، عیب
دیدن عیب خویشتن هنرست
کند آتش عیار زر روشن
محک خلق آدمی سفرست
تشنه آفت است مال بخیل
خون فاسد هلاک نیشترست
می کند ترک رنگ و بو صائب
همچو شبنم کسی که دیده ورست
پرتو آفتاب دربدرست
شمع بالین این گرانخوابان
بی بقا چون ستاره سحرست
گر چه دل می برد جدا هر یک
می و مهتاب، شیر با شکرست
روی خوش، لفظ و بوی خوش معنی است
معنی از لفظ دلپذیرترست
جام بی باده مرغ پرکنده است
بط می را شراب بال و پرست
قرب سیمین بران گدازنده است
رنج باریک رشته از گهرست
چشم بی اشک، ابر بی باران
دست بی جود، شاخ بی ثمرست
نخورد غم ز دوری منزل
رهروی را که توشه بر کمرست
دلش از می سیاهتر گردد
هر که چون لاله آتشین جگرست
بد درونند ظاهرآرایان
ابره ها پرده دار آسترست
هنر دیگران ندیدن، عیب
دیدن عیب خویشتن هنرست
کند آتش عیار زر روشن
محک خلق آدمی سفرست
تشنه آفت است مال بخیل
خون فاسد هلاک نیشترست
می کند ترک رنگ و بو صائب
همچو شبنم کسی که دیده ورست