عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زالتزام عقل شد دیوانگی حاصل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
مآشوب صبا طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
بگشود به مسجد در میخانه ما را
پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند
برگردن بت سبحه صد دانه ما را
بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر
غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را
پیمان شکند آب بقا را به درستی
گر خضر ببوسد لب پیمانه ما را
چرخم نه همین از وطن آواره پسندید
نگذاشت به ما کنج غریبانه ما را
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنوی افسانه ما را
یغما منم آن سوخته اختر که چراغی
از ننگ نسوزد پر پروانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
بگشود به مسجد در میخانه ما را
پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند
برگردن بت سبحه صد دانه ما را
بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر
غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را
پیمان شکند آب بقا را به درستی
گر خضر ببوسد لب پیمانه ما را
چرخم نه همین از وطن آواره پسندید
نگذاشت به ما کنج غریبانه ما را
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنوی افسانه ما را
یغما منم آن سوخته اختر که چراغی
از ننگ نسوزد پر پروانه ما را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سینه تا سوده ای از مهر تو بر سینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه پشمینه ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده در آئینه ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جم جام سفالینه ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه پشمینه ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده در آئینه ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جم جام سفالینه ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
طراز خرمی نوشد جمال نوبهاران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در کوی توام جنگ است هر روز به دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا ابر خطت محیط ماه است
روز من و عالمی سیاه است
گفتم به مهت شبیه دانند
گفتا مشنو که اشتباه است
ره بر زنخش فتادت ای دل
کورانه قدم منه که چاه است
با بار غم تو و دل من
دیگر چه مقام کوه و کاه است
ای دل مزنش به خیل مژگان
یک تن نه حریف یک سپاه است
گفتم صنما به زلف هندو
دل بردی و عالمی گواه است
گفتا دل خویشتن نگه دار
دزد نگرفته پادشاه است
این داد به آتش آن به آبم
اینم ثمر سرشک و آه است
ای ابر عطا تن ضعیفم
در دشت تو کمترین گیاه است
بگذار قدم به دیده من
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما
جور دگر تو عذرخواه است
روز من و عالمی سیاه است
گفتم به مهت شبیه دانند
گفتا مشنو که اشتباه است
ره بر زنخش فتادت ای دل
کورانه قدم منه که چاه است
با بار غم تو و دل من
دیگر چه مقام کوه و کاه است
ای دل مزنش به خیل مژگان
یک تن نه حریف یک سپاه است
گفتم صنما به زلف هندو
دل بردی و عالمی گواه است
گفتا دل خویشتن نگه دار
دزد نگرفته پادشاه است
این داد به آتش آن به آبم
اینم ثمر سرشک و آه است
ای ابر عطا تن ضعیفم
در دشت تو کمترین گیاه است
بگذار قدم به دیده من
انگار تو آنکه خاک راه است
صد جور اگر کنی به یغما
جور دگر تو عذرخواه است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
باده ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد به خون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو و اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کشیش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
تا به کف پای خمم گردن مینائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به بزم یار همدم گر چه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
اگر آن سنگ که داری ببر اندر دل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کرده در آیینه حسن رخ خود شیدایت
طره ز آن سلسلهها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
که به طوفان دهد این قطره دریا زایت
گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون
بر نتابید به رسوائی ما صحرایت
نخل نوخیز نه بر چوب کند تکیه به پا
تا در آغوش کشم سر و قد رعنایت
ز آه شب عالمی آسوده زید خون دلم
گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت
بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما
جز پریشانی دل سودی از این سودایت
طره ز آن سلسلهها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
که به طوفان دهد این قطره دریا زایت
گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون
بر نتابید به رسوائی ما صحرایت
نخل نوخیز نه بر چوب کند تکیه به پا
تا در آغوش کشم سر و قد رعنایت
ز آه شب عالمی آسوده زید خون دلم
گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت
بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما
جز پریشانی دل سودی از این سودایت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانفشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گرنه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گرنه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در دهانش نه ره بوسه نه جای سخن است
سخن از بوسه در او لقمه بیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی بر تارک و در گردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریک تر از مو چه کند حکم طناب
طره کافر او گردن اسلام من است
سر و بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است
کافرم گر نه خطا هر کش از آن جبهه و خال
چشم بر بیضه اسلام و سواد ختن است
من به سر پنجه گرگان و توئی یوسف مصر
تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر
روی بر تاب که آن راهنما راهزن است
سخن از بوسه در او لقمه بیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی بر تارک و در گردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریک تر از مو چه کند حکم طناب
طره کافر او گردن اسلام من است
سر و بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است
کافرم گر نه خطا هر کش از آن جبهه و خال
چشم بر بیضه اسلام و سواد ختن است
من به سر پنجه گرگان و توئی یوسف مصر
تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر
روی بر تاب که آن راهنما راهزن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز عشق ار شد دلی دیوانه غم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
اما خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که می دانم بر آورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده نم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
اما خواهم ز خط یار و دانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که می دانم بر آورد
برآوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
بسر پویم طریق عشق و بر من
چه منت ها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دل های پریشان
عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست
می منصور می خواهم دریغا
درین میخانه ها زآن باده نم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
انجمن از سمن و سوری ونسرین چمن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
آنچه نتوان به چمن یافت در این انجمن است
گر شبستان نه گلستان ز چه از قامت و چهر
سرو و سوری گل و شمشاد چمن در چمن است
خنده برق، ابر قدح، رعد نوا، باران می
گلرخان سرو و سمن ساحت باغ انجمن است
مجلس از روی بهارین زهر اندر زهر است
بزم از اندام گل آگین سمن اندر سمن است
بدل سرو چمان یار صنوبر بالای
نایب مرغ سحرخوان صنم رود زن است
بوستان مجلس و شمشاد و گل و سنبل او
قامت و عارض و زلفین شکن در شکن است
ساقی گلشن اگر ساقیه خاک نهاد
ساقیه مجلس ما ساقی سیمین بدن است
جزع خونخواره گلروی بتان نرگس مست
دل صد پاره ما لاله خونین کفن است
یاسمن سینه صافی و شقایق رخسار
گل سیراب رخ و غنچه خندان دهن است
نغمه فاخته و قمری و سیمرغ و هزار
با سراینده بتان ناله زاغ و زغن است
باغ گل کاخ طرب بلبل مطرب یغما
وین دلاویز غزل زمزمه خارکن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
شبها به کشف سر دهانت به تاب و پیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ