عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
از بهار افزود شور عشق چون بلبل مرا
خامه مشق جنون گردید چوب گل مرا
صحبت طفلان بود دیوانه را باغ و بهار
دامن پر سنگ باشد دامن پر گل مرا
با پریشان خاطری از وسعت مشرب خوشم
چشمه ها پنهان بود در موجه سنبل مرا
می شوند از زودرفتن ها، گرانان خوشگوار
نیست از سیل بهاران شکوه ای چون پل مرا
پای طاوس از پر طاوس باشد بی نصیب
نیست غیر از خارخاری زان رخ گلگل مرا
خواب من هر چند از رطل گران سنگین ترست
شیشه می، می کند بیدار از قلقل مرا
گل چو شبنم رو نمی پوشد ز چشم پاک من
می برد با خود به سیر گلستان بلبل مرا
معنی رنگین شراب لاله رنگ من بس است
نیست صائب دیده حسرت به جام مل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا
کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
حیرت دیدار، قفل خانه چشم من است
نیست امید گشایش چشم حیران مرا
زیر بار منت ابر بهاران نیستم
زهره شیران دهد آب نیستان مرا
در محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه
سر فرو ناید به صحرا ابر نیسان مرا
از فروغ شمع ایمن سنگ اطلس پوش شد
داغ نومیدی نخواهد سوختن جان مرا
می رود صد جا دل از آشفتگی، زلفی کجاست
تا کند شیرازه اوراق پریشان مرا؟
بارها دامن ز چنگ برق بیرون کرده ام
خار نتواند گرفتن طرف دامان مرا
تاک اگر دست حمایت برنیارد ز آستین
کیست کز دست فلک گیرد گریبان مرا؟
تا قیامت صائب از دریوزه گردد بی نیاز
ابر اگر در خواب بیند چشم گریان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا
شست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرا
از تماشای رخش چون چشم بردارم، که هست
چهره گلرنگ او گیرنده تر از خون مرا
خط آزادی طمع زان روی نوخط داشتم
سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا
خشک می آید به چشم سرو چون سوهان روح
ریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا
یک سیه خانه است چشم لیلی از صحرای او
سر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مرا
شیشه گو گردنکشی کن، جام گو ناساز باش
کز خمار آورد بیرون آن لب میگون مرا
گرد کلفت گر به خاطر این چنین زور آورد
می دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا
از جهان آب و گل عمری است بیرون رفته ام
خم نمی سازد حصاری همچو افلاطون مرا
تنگنای شهر نتواند مرا دلتنگ داشت
وسعت مشرب بود پیشانی هامون مرا
نیست احسان، بنده کردن مردم آزاده را
بخل منعم می کند بیش از کرم ممنون مرا
سرمه دان دریاکشان را برنیارد از خمار
شد خمار لیلی از چشم غزال افزون مرا
صید وحشت دیده ام صائب به تنهایی خوشم
می توان کردن به رو گرداندنی ممنون مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا
می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا
گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال
در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا
پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان می دید اگر دست نگارین مرا
می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر
بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا
بعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیات
گر کنند از خشت خم احباب بالین مرا
گر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت می دهد آهوی مشکین مرا
کرد تحسین رسایی های فهم خویشتن
آن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
جامه آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
بی بری دارالامان مردم آزاده است
کی دل از بی حاصلی غمناک باشد سرو را؟
می توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از رعونت صاحب معراج می گردد جمال
همچو گل چندین گریبان چاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه رویی از دل صد چاک باشد سرو را
باد با آن سرکشی، یک عاشق سر در هوا
آب یک دیوانه بی باک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
نیست ممکن بوی گل خود را کند گردآوری
آه بی تاب از جگر خیزد دل صد پاره را
ماندگی از سیر و دور خود ندارد گردباد
نیست از سرگشتگی سیری دل آواره را
دل نمی سوزد کسی را بر یتیمی های من
سبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره را
از نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوح
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مور در خرمن ز نقل دانه عاجز می شود
حسن کامل، می کند بی دست و پا نظاره را
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
توبه مشکل تر بود از صاف، دردی خواره را
از نصیحت کی شود دلهای غافل چرب نرم؟
بهره ای از مومیایی نیست سنگ خاره را
نقطه بی رمال چون مرکز بود ثابت قدم
اختیاری نیست گردش سبعه سیاره را
شد ز فیض عالم بالا زبان من دراز
سربلندی در خور منبع بود فواره را
در رحم رزق مقدر یافت طفل بی زبان
همچنان دل می تپد در سینه روزی خواره را
یک سر مو تیرگی موی سفید از دل نبرد
شد ز سوهان بیش ناهمواری این انگاره را
هست در پاشیدن صحبت، حضور اهل دل
دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را
از لحد در هر نفس چندین دهن وا می کند
نیست ممکن سیر گشتن خاک مردم خواره را
جز جوانی نیست صائب درد پیری را علاج
از طبیبان تا به کی جویی ز غفلت چاره را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
دید تا در آتش تعجیل، نعل لاله را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
هست در سرگشتگی آرامش صاحبدلان
نیست بی گردش وجودی شعله جواله را
عاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمار
قسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله را
کاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروان
می زند از کاروان ها راهزن دنباله را
از ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی است
از پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله را
شیوه های بی شمار دستگاه حسن او
می زند مهر خموشی بر دهن دلاله را
بی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدن
لاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟
می شود از خال، حسن لاله رویان بیشتر
داغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله را
برنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشق
سد مومین نیست مانع آتش سیاله را
دوربین می گیرد از ایام، حیف خویش را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را
می رسد در پرده رزق تشنگان بسته لب
از تب گرم است سیرابی گل تبخاله را
فکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکر
این گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را
نیست پروای دل ویران من جانانه را
گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را
پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل
خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را
مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار
نشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه را
داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند
نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را
چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را
درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را
خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست
می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را
عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست
شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را
در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را
تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله نی می شمارم نعره شیرانه را
سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما
کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
از رگ خامی نباشد میوه ما ریشه دار
پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست
بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
بازی ما گر چه اول خام می آید به چشم
در عقب دارد تماشاهای رنگین، نرد ما
دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
روی در حی کرد تا مجنون صحراگرد ما
ناز پرورد خرام قامت رعنای اوست
برنمی خیزد به تعظیم قیامت، گرد ما
این جواب آن غزل صائب که طالب گفته است
بعد ازین از خاک، معشوقانه خیزد گرد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما
شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند دیده بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
شد چو گل از روی خندان، خرده زر رزق ما
چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما
باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد
از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما
خانه دربسته سنگ راه روزی خواره نیست
می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما
بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار
از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما
بی کشش گر طفل از پستان تواند شیر خورد
می شود بی جهد و کوشش هم میسر رزق ما
طرفی از دریا نبست از پوچ گویی ها حباب
از خموشی چون صدف شد آب گوهر رزق ما
سبزه ما همچو جوهر موی آتش دیده است
قطره آبی است چون شمشیر و خنجر رزق ما
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد
سینه چون دوزخ است از آب کوثر رزق ما
با خط شبرنگ ازان لب های میگون ساختیم
شد سیاهی ز آب حیوان چون سکندر رزق ما
چشم بینا نیست، ورنه همچو گندم کرده است
باز از هر دانه ای، آغوش دیگر رزق ما
نیست کم از تنگ شکر، چشم تنگ ما چو مور
تا ز صحرای قناعت شد مقرر رزق ما
آتش حرص از زبان بازی پریشان می کند
گر شود مشت سپندی همچو مجمر رزق ما
حاصل ما صائب از گفتار، پیچ و تاب بود
از زبان پاک شد چون تیغ، جوهر رزق ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما
می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما
ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما
می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای ترا در سینه هر ذره پنهان رازها
در میان مهر خاموشی گره آوازها
در تلاش جستجویت سر به هم آورده اند
مقطع انجام ها و مطلع آغازها
در زمین بوس جلالت، طایران قدس را
آه خون آلود گردد رشته پروازها
یک دل بیدار در نه پرده افلاک نیست
پرده خواب است گویا پرده این سازها
در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند
خامه صائب همان در پرده دارد رازها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
متصل گردد فلک را بر یک آیین آسیا
از شکست دل نگردد سیر هیچ این آسیا
می شود از دل شکستن تیزتر دندان او
حیرتی دارم ز دندان سختی این آسیا
حرص پیران شد زیاد از ریزش دندان به نان
دانه خواهد بیش چون افتد ز کار این آسیا
نه همین تنها ز تیغ ماه نو خون می چکد
تیغ خونریزی بود هر پره ای زین آسیا
رحم در دوران دولت از زبردستان مجو
متصل زور آورد بر سنگ زیرین آسیا
بی تردد دامن روزی نمی آید به دست
می کند با کاهلان این نکته تلقین آسیا
گردد از شور و فغان، خواب گرانجانان سبک
خواب ما را کرد سنگین، گردش این آسیا
پوچ سازد مغزها را چرخ تا روزی دهد
باشد از ریزش فزون آوازه این آسیا
لنگر رطل گران از زور می کمتر شود
با وجود سیل، می گردد به تمکین آسیا
گرد بر می آورد از عقده دلبستگیش
می کند با دانه کار رطل سنگین آسیا
لقمه های پاک، دندان را کند انجم فروغ
می شود از دانه خورشید، زرین آسیا
چرخ می گردد به کام مردم دون این زمان
گر به نوبت بود در ایام پیشین آسیا
صبر را عاجز کند دردی که بیش از طاقت است
می کند سررشته گم از آب زورین آسیا
سعی در رزق کسان دل را منور می کند
کم بود دلهای شب بی شمع بالین آسیا
رو سفیدی می دمد از سختی دوران چو صبح
گندم آید سینه چاک از کشت تا این آسیا
گر چه بالاتر نباشد از سیاهی هیچ رنگ
موی ما را کرد از گردش سفید این آسیا
دوستی و دشمنی با چرخ می بخشد اثر
می دهد پس هر چه بردی، جو به جو این آسیا
خواب غفلت از صدای آب اگر گردد گران
می جهد ز آواز آب از خواب سنگین آسیا
تازه شد ایمان من، تا دیدم از صنع اله
می کند بی آب، سیر و دور چندین آسیا
نیست در عقل متین دست تصرف باده را
دانه را سازد سفید از آب رنگین آسیا
تنگ چشمان را وصال رزق می آرد به چرخ
دانه چون نبود، گذارد سر به بالین آسیا
برنمی آید ز فکر بیستون و کوهکن
گر بگرداند فلک بر فرق شیرین آسیا
گر کند آفاق را چون صبح از احسان رو سفید
نیست جز گرد کدورت، رزق من زین آسیا
نیست یک گندم خیانت در سرشت آسمان
هر چه بردی، جو به جو پس می دهد این آسیا
اهل غیرت را نباشد چشم بر دست کسی
آب چون دندان ز خود بیرون دهد این آسیا
نعلش از خورشید صائب روز و شب در آتش است
تشنه خون است از بس گردش این آسیا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا
تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند
ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
قطره باران ز فیض گوشه گیری شد گهر
زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش
از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
می شوی از قیمت نازل سبک چون ماه مصر
زینهار از چه به امداد خسان بیرون میا
تیر کج را گوشه گیری پرده پوشی می کند
تا نسازی راست خود را، از کمان بیرون میا
اتفاق رهروان با هم دعای جوشن است
در بیابان طلب از کاروان بیرون میا
با دل خرسند قانع شو ز فکر آب و نان
بهر گندم از بهشت جاودان بیرون میا
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی
چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا
در کنار بحر بیش از بحر می باشد خطر
پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا
قطره در اندیشه دریا چو باشد واصل است
هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا
تا نسازی قطره بی قیمت خود را گهر
چون صدف از قعر بحر بیکران بیرون میا
نیست حق تربیت صائب فرامش کردنی
در برومندی ز فکر باغبان بیرون میا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده من زینهار آن روی زیبا را
غبار لشکر بیگانه خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را
نسازی دست اگر آلوده خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را
ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را
ز طوق قمریان می شد سراپا دیده حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟
اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را
سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را
به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را