عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
خدایگان همه خسروان روی زمین
تویی که طبع لطیفت سراچه قدم است
در اهتمام تو آسوده اند جمله جهان
از ان جناب رفیع تو قبله کرم است
قضا به نام تو پرداخت دفتر اقبال
صدای نویت ملکت صریر آن قلم است
کمینه بنده درگاه اگر چه رنجور است
خدایگان جهان خسرو مسیح دم است
جهان و خلق جهان جمله معترف شده اند
که خسروی چو تو امروز در زمانه کم است
تویی که طبع لطیفت سراچه قدم است
در اهتمام تو آسوده اند جمله جهان
از ان جناب رفیع تو قبله کرم است
قضا به نام تو پرداخت دفتر اقبال
صدای نویت ملکت صریر آن قلم است
کمینه بنده درگاه اگر چه رنجور است
خدایگان جهان خسرو مسیح دم است
جهان و خلق جهان جمله معترف شده اند
که خسروی چو تو امروز در زمانه کم است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
فرمانده اکابر دنیا بهاءدین
دوران جاه و عمر تو را انقراض نیست
تا آفتاب دولت تو ارتفاع یافت
کار مخالفان تو جز انخفاض نیست
از بس که چرخ مدح تو در دیده ها نبشت
بر دیده ها بجز ز سواد و بیاض نیست
در حل و عقد حبل متین است حکم تو
زان همچو رشته قدرش انتقاض نیست
گر هست در جهان اثری از شمایلت
جز نکهت ربیع و نسیم ریاض نیست
افتادگان صدمت قهر تو را دگر
تا نفخ صور هم طمع انتهاض نیست
رای تو رایضی ست که گردون تند را
بی جد و جهد او سمت ارتیاض نیست
قدر تو کوکبی ست که از آسمان ملک
تا صبح محشرش خطر انقضاض نیست
شب نیست تا زمانه که آبستن بلاست
کز زادن مراد تو اندر مخاض نیست
بی اذن تو زمانه تصرّف نمی کند
در کاینات اگر چه که مال قراض نیست
گر اعتراض کردم بر شعر دیگران
زان منقبض مشو که گه انقباض نیست
بیرون ز دولت تو چه چیز است در جهان
کز صد هزار وجه بر او اعتراض نیست
جاویذ زی که پیش عطاهای فایضت
بحر محیط بیش ز رشح حیاض نیست
دوران جاه و عمر تو را انقراض نیست
تا آفتاب دولت تو ارتفاع یافت
کار مخالفان تو جز انخفاض نیست
از بس که چرخ مدح تو در دیده ها نبشت
بر دیده ها بجز ز سواد و بیاض نیست
در حل و عقد حبل متین است حکم تو
زان همچو رشته قدرش انتقاض نیست
گر هست در جهان اثری از شمایلت
جز نکهت ربیع و نسیم ریاض نیست
افتادگان صدمت قهر تو را دگر
تا نفخ صور هم طمع انتهاض نیست
رای تو رایضی ست که گردون تند را
بی جد و جهد او سمت ارتیاض نیست
قدر تو کوکبی ست که از آسمان ملک
تا صبح محشرش خطر انقضاض نیست
شب نیست تا زمانه که آبستن بلاست
کز زادن مراد تو اندر مخاض نیست
بی اذن تو زمانه تصرّف نمی کند
در کاینات اگر چه که مال قراض نیست
گر اعتراض کردم بر شعر دیگران
زان منقبض مشو که گه انقباض نیست
بیرون ز دولت تو چه چیز است در جهان
کز صد هزار وجه بر او اعتراض نیست
جاویذ زی که پیش عطاهای فایضت
بحر محیط بیش ز رشح حیاض نیست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
سپهر فضل و جهان هنر رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
به خدمت تو درین چند روز بیتی ده
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
ولیکن از راه انصاف دور نتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا افتاد
بضاعتی نبود شعر خاصه گقته من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه آب حیات در دهن است
کجا به جرعه نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی خود را گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره شمشاد
ولیکن از سر تصدیق وعده کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شده ست آبستن
ز وعده تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من ز کرم گر بسازی و گرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من نبود جز دعا که می گویم
به غیبت و به حضورت که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد و سیمین بر
که تا یگان و دوگان در طرب کنی آزاد
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
به خدمت تو درین چند روز بیتی ده
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
ولیکن از راه انصاف دور نتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا افتاد
بضاعتی نبود شعر خاصه گقته من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه آب حیات در دهن است
کجا به جرعه نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی خود را گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره شمشاد
ولیکن از سر تصدیق وعده کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شده ست آبستن
ز وعده تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من ز کرم گر بسازی و گرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من نبود جز دعا که می گویم
به غیبت و به حضورت که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد و سیمین بر
که تا یگان و دوگان در طرب کنی آزاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
خدایگان کرام جهان رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
زمانه چون تو کریمی به عهد ندید
سپهر چون تو لطیفی به هیچ دور نزاد
بخاست ساعقه آنجا که دشمنت بنشست
بمرد حادثه آن شب که دولت تو بزاد
نسیم لطف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طرّه شمشاد
سموم قهر تو با کوه صدمتی بنمود
بمرد آتش موهوم در دل پولاد
چنار پیش تو لاف از گشاده دستی زد
کنون ندارد در دست زان سخن جز باد
از آن لطایف نعمت که یاد فرمودی
اگر نهم به مثل شکر صد یکی بنیاد
چو سرو تا ابد اندر مقام آزادی
بخدمت تو پیاپی ببایدم استاد
تو فرض کن که چو سوسن همه زبان گشتم
کجا ز عهده تقریر آن شوم آزاد
مرا از آن گره بسته یاد می آید
که چند کار فرو بسته مرا بگشاد
توقفی که در آن باب می رود امسال
اگر ز توست مکن ور ز بی زریست مباد
چنین که من به تقاضای زر فرو شده ام
حدیث غلّه عجب گر بمانده ام بر یاد
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
زمانه چون تو کریمی به عهد ندید
سپهر چون تو لطیفی به هیچ دور نزاد
بخاست ساعقه آنجا که دشمنت بنشست
بمرد حادثه آن شب که دولت تو بزاد
نسیم لطف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طرّه شمشاد
سموم قهر تو با کوه صدمتی بنمود
بمرد آتش موهوم در دل پولاد
چنار پیش تو لاف از گشاده دستی زد
کنون ندارد در دست زان سخن جز باد
از آن لطایف نعمت که یاد فرمودی
اگر نهم به مثل شکر صد یکی بنیاد
چو سرو تا ابد اندر مقام آزادی
بخدمت تو پیاپی ببایدم استاد
تو فرض کن که چو سوسن همه زبان گشتم
کجا ز عهده تقریر آن شوم آزاد
مرا از آن گره بسته یاد می آید
که چند کار فرو بسته مرا بگشاد
توقفی که در آن باب می رود امسال
اگر ز توست مکن ور ز بی زریست مباد
چنین که من به تقاضای زر فرو شده ام
حدیث غلّه عجب گر بمانده ام بر یاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که قدر تو بر چرخ پایگه دارد
شده ست چشم ممالک به طلعتت روشن
از آنک طلعت تو نور مهر و مه دارد
تو بر سرآمده ای از همه ملوک جهان
جهان چه غم خورد اکنون که چون توشه دارد؟
مخالفت کله ملک جست و بی خبرست
که سر ندارد اگر چه سر کله دارد
چه خاصیت بود این کافتاب خنجر تو
همیشه روز بداندیش را سیه دارد
تو در ممالک اَرّان نشسته موجب چیست
که چرخ عیش حسودت به وی تبه دارد
در انتظار تو ملک عراق مدتهاست
که گوش سوی در و چشم سوی ره دارد
جهان به نام تو بگشاده اند و تو فارغ
چنین بود چو ز دولت کسی سپه دارد
زمانه با همه حشمت فتاده در پایت
چو تایبی که به خروارها گنه دارد
نگاه دار به شمشیر دین یزدان را
که ایزدت زهمه فتنه ها نگه دارد
تویی که قدر تو بر چرخ پایگه دارد
شده ست چشم ممالک به طلعتت روشن
از آنک طلعت تو نور مهر و مه دارد
تو بر سرآمده ای از همه ملوک جهان
جهان چه غم خورد اکنون که چون توشه دارد؟
مخالفت کله ملک جست و بی خبرست
که سر ندارد اگر چه سر کله دارد
چه خاصیت بود این کافتاب خنجر تو
همیشه روز بداندیش را سیه دارد
تو در ممالک اَرّان نشسته موجب چیست
که چرخ عیش حسودت به وی تبه دارد
در انتظار تو ملک عراق مدتهاست
که گوش سوی در و چشم سوی ره دارد
جهان به نام تو بگشاده اند و تو فارغ
چنین بود چو ز دولت کسی سپه دارد
زمانه با همه حشمت فتاده در پایت
چو تایبی که به خروارها گنه دارد
نگاه دار به شمشیر دین یزدان را
که ایزدت زهمه فتنه ها نگه دارد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
خورشید صدور عصر،صدرالدین
بی لطف تو جان عدوی تن باشد
واندر حرم حمایت حفظت
دوران سپهر مؤتمن باشد
ذات تو و چار صفّه ارکان
عیسی و سرای اَهرمن باشد
جود تو و الماس محتاجان
یعقوب و نسیم پیرهن باشد
شمعی ست جلال تو که در جنبش
نه طاس فلک یکی لگن باشد
با خلق تو باد چون روا دارد
که همدم نافه ختن باشد؟
با لطف تو آب چون در آرد سر
کو معدن لؤلؤ عدن باشد؟
اطراف ردا و رکن دستارت
آرایش صدر و انجمن باشد
ایام کریم و عهد میمونت
تاریخ مفاخر زمن باشد
قدر تو به جای چرخ بنشیند
وانگاه به جای خویشتن باشد
دوری ز در تو اهل معنی را
چون طعنه دوست دلشکن باشد
صدرا سر آن نداشتم کامسال
جز درگه تو مرا وطن باشد
ایام رها نکرد کان دولت
روزی دوسه دافع حزن باشد
از کاری و خدمتی که در حضرت
هرچ آن برود به دست من باشد
بی لطف تو جان عدوی تن باشد
واندر حرم حمایت حفظت
دوران سپهر مؤتمن باشد
ذات تو و چار صفّه ارکان
عیسی و سرای اَهرمن باشد
جود تو و الماس محتاجان
یعقوب و نسیم پیرهن باشد
شمعی ست جلال تو که در جنبش
نه طاس فلک یکی لگن باشد
با خلق تو باد چون روا دارد
که همدم نافه ختن باشد؟
با لطف تو آب چون در آرد سر
کو معدن لؤلؤ عدن باشد؟
اطراف ردا و رکن دستارت
آرایش صدر و انجمن باشد
ایام کریم و عهد میمونت
تاریخ مفاخر زمن باشد
قدر تو به جای چرخ بنشیند
وانگاه به جای خویشتن باشد
دوری ز در تو اهل معنی را
چون طعنه دوست دلشکن باشد
صدرا سر آن نداشتم کامسال
جز درگه تو مرا وطن باشد
ایام رها نکرد کان دولت
روزی دوسه دافع حزن باشد
از کاری و خدمتی که در حضرت
هرچ آن برود به دست من باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
صدر صدور مشرق و مغرب نظام دین
بر رقعه کمال تو شاهان پیاده اند
چرخ بلند و همت عالیت گوییا
هر دو به هم ز یک رحم و صلب زاده اند
احباب تو به ذُوره دولت رسیده اند
واعدات در حضیض مذلت فتاده اند
در امتثال حکم تو آزادگان دهر
با سرو در چمن شب و روز ایستاده اند
عمری ست صاحبا که خطیبان خاطرم
یکسر زبان به خطبه مدحت گشاده اند
چون دیدم از طریق فراست که بی مُکاس
دست و دلت وظیفه ارزاق داده اند
گفتم مگر که رسم تقاضا براوفتاد
این رسم خود به طالع ثابت نهاده اند
بر رقعه کمال تو شاهان پیاده اند
چرخ بلند و همت عالیت گوییا
هر دو به هم ز یک رحم و صلب زاده اند
احباب تو به ذُوره دولت رسیده اند
واعدات در حضیض مذلت فتاده اند
در امتثال حکم تو آزادگان دهر
با سرو در چمن شب و روز ایستاده اند
عمری ست صاحبا که خطیبان خاطرم
یکسر زبان به خطبه مدحت گشاده اند
چون دیدم از طریق فراست که بی مُکاس
دست و دلت وظیفه ارزاق داده اند
گفتم مگر که رسم تقاضا براوفتاد
این رسم خود به طالع ثابت نهاده اند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای قضا صولتی که در عالم
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
آنچه حکمت کند قدر نکند
و آنچه با خلق می کند سعیت
با چمن شبنم مطر نکند
شرف ذاتیت چنان آمد
کاندرو سلطنت اثر نکند
هر که خاطر گماشت بر کینت
جز به جان بی گمان خطر نکند
بعد ازین رایت جهانگیرت
فلک هفتمین مقر نکند
گر شبیخون کنی به اهل عراق
فتح این باب جز ظفر نکند
انتقام عدو بکش کامروز
با تو کس دست در کمر نکند
شهریارا سزد که بر حالم
کرم شاملت نظر نکند؟!
نیک دانی که بر سپهر هلال
نشود بدر تا سفر نکند
عمر من رفت بر امید مگر
هیچ سودی مرا مگر نکند
گر نگشتم به خدمتی مخصوص
کار طالع کند هنر نکند
بیش ازینم مدار بی پر و بال
تا کس این قصه را سمر نکند
کانچه با بنده کرد شهر سراب
با قصب پرتو قمر نکند
در گذرهای او [ گِلی است که] پیل
جز به کشتی درو عبر نکند
گر به خدمت نمی رسم چه عجب
که ازو اسب ره به در نکند
سخنی چند بشنو از بنده
که در آن شرح مختصر نکند
هر که از حال زیر دستانت
چون بداند تو را خبر نکند
گرچه در حال دولتی بیند
بر پل عافیت گذر نکند
ای چنان بوده در جهانداری
کز تو کس ناله سحر نکند
مادحی صادقم که در مدحت
خاطرم هیچ مدخر نکند
نبود روز کز ثنای تو را
جبرئیل امین ز بر نکند
هر که بیتی شنید ازین قطعه
سخن عِقد دُر،دگر نکند
گفته من به فال دار از آنک
مدد بحر جز شمر نکند
برخور از جود کانچه عدلت کرد
در نمای نبات خور نکند
جاودان باش تا مدار فلک
عاقبت گرد این مدر نکند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
پناه ملت و راعی خلق نصرة دین
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
تویی که چرخ به نام تو نامدار شود
بنای شرع به سعی تو مرتفع گردد
اساس عدل به ملک تو استوار شود
چو در شب حدثان صبح دولتت بدمید
چه جای صبح؟که خورشید شرمسار شود
تو از بزرگی جایی رسیده ای امروز
که آسمان ز قبولت بزرگوار شود
چه وهمها که درو بسته بود مهر و سپهر
که دولت تو بر اطراف کامکار شود
امید آن بود اکنون زمانه را از تو
که نظم رونق عالم یکی هزار شود
ز فیض نعمت تو ابر درفشان گردد
ز نشر مدحت تو خاک مشکبار شود
کسی که مدح تو گوید به جای آن باشد
که پیش همت او کاینات خوار شود
اگر قبول نکردم عطات معذورم
که پیش رای تو این نکته آشکار شود
که ابر قطره به دریا از آن فرستد باز
که تا به وقت دگر در شاهوار شود
بیاب کام دل از روزگار چندانی
که روزگار تو تاریخ روزگار شود
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۲
عمادالدین تو آن تقدیر حکمی
که با قدرت فلک را نیست مقدار
کشیده خط تو در دفع فتنه
به گرد خطه اسلام دیوار
فکنده هیبتت چون دور دایم
دوار اندر سر گردون دوار
عروس ملک را بربسته زیور
به دست درفشان و لفظ دُربار
تویی آن گوهر عالی که پیشت
فلک مانند خاکستر بود خوار
گر از خاک است گوهر پس چرا شد
ز نسلت گوهری دیگر پدیدار؟
چه می گویم تو دریایی و لابد
به در یا در بود گوهر سزاوار
مبادا کز تو ای دریای معنی
شود هر گز یتیم آن در شهوار
اگر چه این سخن بر جای خویش است
حدیث ما فرحنا یاد می دار
که با قدرت فلک را نیست مقدار
کشیده خط تو در دفع فتنه
به گرد خطه اسلام دیوار
فکنده هیبتت چون دور دایم
دوار اندر سر گردون دوار
عروس ملک را بربسته زیور
به دست درفشان و لفظ دُربار
تویی آن گوهر عالی که پیشت
فلک مانند خاکستر بود خوار
گر از خاک است گوهر پس چرا شد
ز نسلت گوهری دیگر پدیدار؟
چه می گویم تو دریایی و لابد
به در یا در بود گوهر سزاوار
مبادا کز تو ای دریای معنی
شود هر گز یتیم آن در شهوار
اگر چه این سخن بر جای خویش است
حدیث ما فرحنا یاد می دار
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بر سر ساکنان گردون
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
گسترده همای دولتت پر
در پای جنیبت تو افتاد
از حمله هیبت تو صرصر
آمد به حمایت حسامت
از دست[ مواهب] تو گوهر
ترس از تو و بازگشت با تو
پس چیست سپهر و کیست اختر؟
ای بس دم صبح را که پاست
در سینه شب شکست لشکر
وی بس شب خصم را که تیغت
پیوست به صبح روز محشر
زان روز که بهر حفظ اسلام
در دست تو نور داد خنجر
هر جا که دو تن فراهم آیند
این است حدیث کای برادر
روزی که به زخم گرز خسرو
می کوفت عدوی ملک را سر
چون گل که برون دمد ز غنچه
بر می جوشید خون ز مغفر
ای چشم سپهر در تو حیران
در بنده به چشم لطف بنگر
مپسند که با چنین معانی
کافاق شده ست ازو معطر
بی عطر بود مرا شب و روز
از آتش فاقه دل چو مجمر
وز غصه سروران ملکت
هر لحظه رخم به خون شود تر
صد بار به مدح یک به یک شان
بر گردن دهر بسته زیور
وین محتشمان نهاده با بخل
صد منت دیگرم به سر بر
تا خود به چه دانش و کفایت
در ملک تو گشته اند سرور
هم طبع زمانه باش زنهار
جز ناکس و بی هنر مپرور
چندانک خری کری ستاند
گر هیچ کری کند بده زر
تا باز خرم به دولت تو
خود را ز جفای این همه خر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
سر اکابر دولت صفی دولت و دین
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده بگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر
به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تاخیر
بزرگوارا دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست
که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسند ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست
مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک
بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر
کسی که بر همه احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر
به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد
درون پرده بگنجد مدبر تقدیر
به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند
ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر
به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی
روا ندارد بر امتثال آن تاخیر
بزرگوارا دانند همگنان که نبود
به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر
برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام
چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟
ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع
صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر
به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست
که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟
فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست
علی العموم شناسند ناقدان بصیر
اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم
زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر
ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست
مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر
به پشتی کرمت کردم این عتاب که او
مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر
اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک
بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر
کسی که بر همه احرار سروری جوید
روا ندارد در حق چون منی تقصیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
ای طلعت تو دیده جان را به جای نور
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
صاحب عادل نظام الملک ثانی مجد دین
ای حضیض بارگاهت اوج کیوان را مماس
ذهن پاکت خاک حیرت کرده در چشم عقول
حکم جزمت بند عطلت بسته بر پای حواس
آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند
ماه را عار آید از خورشید گردون اقتباس
پیش رای روشنت اسرار گیتی کشف شد
مهبط انوار عصمت نیست جای التباس
گر حقوق نعمتت را آسمان منکر شود
گاه کافر نعمتش خوانند و گه ناحق شناس
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی سخت فارغ باشد از دندان داس
بر خلایق راتب جودت از آن جاری تر است
کاسمان یابد درو هرگز مجال احتباس
حلقه در گوش جهان کن تا بدان گردد عزیز
پای بر چشم فلک نه تا بدان دارد سپاس
آنک در دور تو گردون را میسر شد ز امن
هرگز از دوران او کس را نبوده ست التماس
پاسبان چرخ هفتم خوش نخسبد بعد از این
چون جهان را عدل و انصاف تو می دارند پاس
در زمانه گر فتوری هست در کار منست
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس
سعی کن تا این فتور از کارها بیرون رود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
با چنین نظمی که عالم راست در ایام تو
حال من شاید که بیرون باشد از نظم و قیاس
چون ازین دولت شدم راضی به احدی الراحتین
سهل باشد گر امیدم نیست باری کم ز یاس
مدت عمر تو چندان باد کز راه دوام
بامدار آسمان بیرون شود رأسا به راس
ای حضیض بارگاهت اوج کیوان را مماس
ذهن پاکت خاک حیرت کرده در چشم عقول
حکم جزمت بند عطلت بسته بر پای حواس
آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند
ماه را عار آید از خورشید گردون اقتباس
پیش رای روشنت اسرار گیتی کشف شد
مهبط انوار عصمت نیست جای التباس
گر حقوق نعمتت را آسمان منکر شود
گاه کافر نعمتش خوانند و گه ناحق شناس
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی سخت فارغ باشد از دندان داس
بر خلایق راتب جودت از آن جاری تر است
کاسمان یابد درو هرگز مجال احتباس
حلقه در گوش جهان کن تا بدان گردد عزیز
پای بر چشم فلک نه تا بدان دارد سپاس
آنک در دور تو گردون را میسر شد ز امن
هرگز از دوران او کس را نبوده ست التماس
پاسبان چرخ هفتم خوش نخسبد بعد از این
چون جهان را عدل و انصاف تو می دارند پاس
در زمانه گر فتوری هست در کار منست
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس
سعی کن تا این فتور از کارها بیرون رود
خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس
با چنین نظمی که عالم راست در ایام تو
حال من شاید که بیرون باشد از نظم و قیاس
چون ازین دولت شدم راضی به احدی الراحتین
سهل باشد گر امیدم نیست باری کم ز یاس
مدت عمر تو چندان باد کز راه دوام
بامدار آسمان بیرون شود رأسا به راس
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۶
میمون و مبارک است شاها
عزمت که جهان ازوست پر جوش
ای چتر تو را گرفته هر دم
از بهر شرف هوا در آغوش
در موج سپاه ذره فوجت
خورشید سزد به جای چاووش
بیداری دولتت فکنده
در دیده فتنه خواب خرگوش
چون جبهت فرخ تو دیده
مه را بشکسته طرف شب یوش
در مدح تو نفس ناطقه کیست؟
گنگی به زبان عجز خاموش
از بهر مدد به روز رزمت
هر شب شده آسمان زره پوش
اقبال نهاده بر فلک زین
خور غاشیه ات نهاده بر دوش
با دعوی بندگیت گردون
کرده ز هلال حلقه در گوش
مسعود کمینه بنده توست
چون داد به دولتت همه هوش
در مجلس ملک تو ازین پس
بس جام امید گو کند نوش
دیر است که بر امید فردا
بگذاشته ام من امشب و دوش
یادش نکند سعادت ار زانک
بر خاطر شه شود فراموش
عزمت که جهان ازوست پر جوش
ای چتر تو را گرفته هر دم
از بهر شرف هوا در آغوش
در موج سپاه ذره فوجت
خورشید سزد به جای چاووش
بیداری دولتت فکنده
در دیده فتنه خواب خرگوش
چون جبهت فرخ تو دیده
مه را بشکسته طرف شب یوش
در مدح تو نفس ناطقه کیست؟
گنگی به زبان عجز خاموش
از بهر مدد به روز رزمت
هر شب شده آسمان زره پوش
اقبال نهاده بر فلک زین
خور غاشیه ات نهاده بر دوش
با دعوی بندگیت گردون
کرده ز هلال حلقه در گوش
مسعود کمینه بنده توست
چون داد به دولتت همه هوش
در مجلس ملک تو ازین پس
بس جام امید گو کند نوش
دیر است که بر امید فردا
بگذاشته ام من امشب و دوش
یادش نکند سعادت ار زانک
بر خاطر شه شود فراموش
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۸
سر ملوک جهان فخر دین تو آن شاهی
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
که ماه و مهر ز رای تو می برند شعاع
تویی که همت تو سر بدان فرو نارد
که با فلک بودش ملک کاینات مشاع
خدایگانا دانی که در ممالک تو
مرا نه باغ و سراسیت و نه عقار و ضیاع
چه واجب است که تا حشر همچنین باشد
به مجلس تو مرا لذت شراب و سماع
چنین خوش است که این آستانه را دو در است
یکی به کوی سلام و یکی به راه وداع
به طوع و رغبت خویش آمده به حضرت تو
رواست گر ببرم بی اجازت تو صداع
بر هر کجا که روم پادشاه نفس خودم
به علم و عقل توانگر به صبر و حلم شجاع
جنایتی نه که بی رسمیی کند شحنه
بضاعتی نه که دردسری دهد بیاع
من از زمین و زمان فارغم بحمدالله
نه رغبتی است به مال و نه حاجتی به متاع
ز خدمت تو یکی دستبوس نقد مرا
به از هزار برات و حوالت و اقطاع
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای مثال تو را زمین و زمان
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
کرده از راه امتثال مثول
دولتت را فتور ناممکن
حشمتت را زوال نامعقول
گشته پیش تو رام و آهسته
فلک تند و روزگار عجول
بر رخ آفتاب دولت تو
آسمان نانهاده داغ افول
در دلت نور کبریای خدای
بر تنت فر معجزات رسول
کرده بر وفق رای افلاطون
روح لقمان به قالب تو حلول
قلمت روز و شب کشان در پا
طره جعد و گیسوی مفتول
من بدان عزتی که نفس مراست
گشتم از خدمت ملوک ملول
سخن فضل می نیارم گفت
زانک او شعبه ای بود ز فضول
حاصل الامر مدتیست که نیست
بر در کس مرا خروج و دخول
ار چه ماندم بر آستانه تو
متردد میان ردّ و قبول
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
بزرگوارا سالی زیادت است که من
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟
به جام نظم می مدح تو همی نوشم
ندیده ام ز تو نانی چنانک بر گویم
نیافته ز تو چیزی چنانک در پوشم
به مجلسی که ز جودت مرا سئوال کنند
نهاد باید ناچار پنبه در گوشم
مباش غافل اگر چه من از شمایل خوب
حکیم سیرت و نیکو نهاد و خاموشم
به گاه نظم چو من بر سخن سوار شوم
کشند غاشیه اقران به عجز بر دوشم
به مدح و هجو همه کس گه شکایت و شکر
چو آفتاب بتابم چو بحر بخروشم
به مدح خویش مرا گر صلت همی ندهی
ازین حدیث نه غمگین شوم نه بخروشم
من ار ز هجو تو بیتی دو،برکسان خوانم
نهند تخته دیباهمی در آغوشم
به زر سرخ ز من چون هجای تو بخرند
رضا دهی که به نرخی تمام بفروشم؟