عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نگاهم چون دچار عارض آن دلربا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه میماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل دادهام دل را و میدانم
که این آیینه چون روشن شود گیتینما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت میدانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیرآلود دیگر از سر کوی که میآید
که میخواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان میتواند شد
به مطلب میرسد قصاب اگر بیمدعا گردد
حیا از هر دو جانب سدّ راه مدعا گردد
ز خود محروم و از خلق جهان بیگانه میماند
کسی چون آشنای آن بت دیرآشنا گردد
ز زنگ کینه صیقل دادهام دل را و میدانم
که این آیینه چون روشن شود گیتینما گردد
ز نار عشق از بس استخوانم سوخت میدانم
که آخر پیکرم مردود درگاه هما گردد
عبیرآلود دیگر از سر کوی که میآید
که میخواهد غبارم باز بر گرد صبا گردد
تواند جانفشانی کرد پیش شمع رخسارش
سبکروحی که چون پروانه بی برگ و نوا گردد
ز جان گر بگذرد واصل به جانان میتواند شد
به مطلب میرسد قصاب اگر بیمدعا گردد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
عشق آن روزی که با دلها نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
دل چو با آن آتشینسیما نمک را تازه کرد
همچو خط گردید بر گرد لبش بیاختیار
هرکه به آن لعل شکّرخا نمک را تازه کرد
پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها
زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد
روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود
غمزه آمد با جراحتها نمک را تازه کرد
شورش و آشوب شبهای جدایی گرم شد
حسن او قصاب تا با ما نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
دل چو با آن آتشینسیما نمک را تازه کرد
همچو خط گردید بر گرد لبش بیاختیار
هرکه به آن لعل شکّرخا نمک را تازه کرد
پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها
زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد
روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود
غمزه آمد با جراحتها نمک را تازه کرد
شورش و آشوب شبهای جدایی گرم شد
حسن او قصاب تا با ما نمک را تازه کرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از آن رو سرمه دنبالهدارش قصد جان دارد
که چشمش نیم کش پیوسته ناوک در کمان دارد
حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی
به جز جنس وفا هرچیز خواهی در دکان دارد
در این محفل به یک شوقاند سوزان شمع و پروانه
هر آن آتش که آن دارد به جان این بر زبان دارد
شود گر خاک جسمم، میکند پیدا مرا تیرش
به هر صورت که باشم استخوانم را نشان دارد
ز ویران گشتن مأوای خویشم یاد میآید
به هر سروی که میبینم تذروی آشیان دارد
نه پنداری که آسان است شرح دوستی گفتن
حدیث عشق در هر باب چندین داستان دارد
گهی سودایی زلفم گهی شیدایی کاکل
پریشانی مرا چون بید مجنون در میان دارد
در اسطرلاب دل کردم چو سیر عارضش گفتم
همین ماه است کز نظاره عالم قران دارد
ندارد فرصت نشو و نما یک گل در این گلشن
بهار زندگی در آستین گویا خزان دارد
ز ناز آن دلربا قصاب عمری شد که در کویش
پی کشتن تو را در جرگه قربانیان دارد
که چشمش نیم کش پیوسته ناوک در کمان دارد
حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی
به جز جنس وفا هرچیز خواهی در دکان دارد
در این محفل به یک شوقاند سوزان شمع و پروانه
هر آن آتش که آن دارد به جان این بر زبان دارد
شود گر خاک جسمم، میکند پیدا مرا تیرش
به هر صورت که باشم استخوانم را نشان دارد
ز ویران گشتن مأوای خویشم یاد میآید
به هر سروی که میبینم تذروی آشیان دارد
نه پنداری که آسان است شرح دوستی گفتن
حدیث عشق در هر باب چندین داستان دارد
گهی سودایی زلفم گهی شیدایی کاکل
پریشانی مرا چون بید مجنون در میان دارد
در اسطرلاب دل کردم چو سیر عارضش گفتم
همین ماه است کز نظاره عالم قران دارد
ندارد فرصت نشو و نما یک گل در این گلشن
بهار زندگی در آستین گویا خزان دارد
ز ناز آن دلربا قصاب عمری شد که در کویش
پی کشتن تو را در جرگه قربانیان دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگیهای جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامهاش حرف وفا پیدا
تهی شد از نگه بس دیدهام گردیده بر کاغذ
کبوتر را به پر چسبیده مکتوبش ز شیرینی
ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ
ز شرح نامهام حرف محبت در میان گم شد
نگاه آن دلربا میکرد تا دزدیده بر کاغذ
ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد
تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ
نباشد دور اگر چون برگ گل از یکدگر پاشد
به رنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ
جواب نامهٔ آن شوخ را قصاب خونین دل
حنایی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگیهای جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامهاش حرف وفا پیدا
تهی شد از نگه بس دیدهام گردیده بر کاغذ
کبوتر را به پر چسبیده مکتوبش ز شیرینی
ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ
ز شرح نامهام حرف محبت در میان گم شد
نگاه آن دلربا میکرد تا دزدیده بر کاغذ
ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد
تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ
نباشد دور اگر چون برگ گل از یکدگر پاشد
به رنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ
جواب نامهٔ آن شوخ را قصاب خونین دل
حنایی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشتهمژگانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمانتر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستانتر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتانتر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشانتر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خونریزش از شمشیر برّانتر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویرانتر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیدهای از ابر گریانتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
مهی دارم که هرگه پرده بردارد ز رخسارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو همدوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بیباکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بیرحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دلدوزی به رخ شمع شبافروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون میشود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
رود خورشید در زیر نقاب از شرم دیدارش
بتی غارتگر هوشی ز قد با سرو همدوشی
ز لب چون غنچه خاموشی که کس نشنیده گفتارش
فرنگی طفل بیباکی به قصد دین و ادراکی
ز زلف افکنده فتراکی که عالم شد گرفتارش
ز دل بیرحم صیادی ز درس دانش استادی
ز قامت سرو آزادی که حق باشد نگهدارش
به تیره غمزه دلدوزی به رخ شمع شبافروزی
به غبغب صبح نوروزی که گلریزان بود کارش
سراپا کافرستانی ز پا تا سر گلستانی
که گلچین هوس هرگز نچیده گل ز گلزارش
مریض عشق او را درد افزون میشود دائم
به در کی جان برد قصاب هرکس گشت بیمارش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ماییم و درد و داغ دل بیقرار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عشق آمد و مرا ز الم میکند خلاص
شوق غم توام ز ستم میکند خلاص
شور جنونت ار برسد یک جهت مرا
از ورطه وجود و عدم میکند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم میکند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بتپرست را
یکبارگی ز قید صنم میکند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دلربا مرا
از جستجوی دیر و حرم میکند خلاص
ما را دل از نظاره گلهای داغ تو
از آرزوی باغ ارم میکند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم میکند خلاص
شوق غم توام ز ستم میکند خلاص
شور جنونت ار برسد یک جهت مرا
از ورطه وجود و عدم میکند خلاص
یاری کند اگر مژه در راه کوی دوست
ما را ز دست نقش قدم میکند خلاص
یک جلوه تو ای مه من بتپرست را
یکبارگی ز قید صنم میکند خلاص
وصلت دچار گر شود ای دلربا مرا
از جستجوی دیر و حرم میکند خلاص
ما را دل از نظاره گلهای داغ تو
از آرزوی باغ ارم میکند خلاص
قصاب اگر نقاب گشاید ز رخ نگار
دست مرا ز دامن غم میکند خلاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
رویت از آیینه ای دلدار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای در نظرم نشو و نمای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سوختم مهر یار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
گرمی آن نگار را نازم
خار راهش ز گریهام شد سبز
فیض این نوبهار را نازم
تا قیامت کشیده وعده وصل
طاقت انتظار را نازم
بردن نرد عشق جانبازی است
دو شش این قمار را نازم
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
کشتیام شد ز دیده طوفانی
دیده اشکبار را نازم
کرده ما را ز خود پریشانتر
سر زلف نگار را نازم
سنگ زیرین آسیا شدهام
گردش روزگار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانه بیحصار را نازم
خون دل شد حواله قصاب
تا به حشر این قرار را نازم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
من نمیگویم که منع نرگس غماز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
بنده چشمت شوم تا میتوانی ناز کن
کار عشاق پریشانروزگار از دست رفت
چند روزی تار قانون محبت ساز کن
میتوان آیینه کردن محرم اسرار خویش
چون زبان بستهام دادی انیس راز کن
کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست
گر پریشانخاطری خواهی مرا آواز کن
گلشن دلها است در پهلویت از بند قبا
یک گره بگشا و چندین غنچه را دلباز کن
سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل
طرفهدامی در چمن گسترده شد پرواز کن
ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت
میرسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بگذشت ز حد کار دل زار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بیخار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نهای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جانگدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرینلبی دور است پنداری
اگر همصحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر میسوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشانخاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر میشود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۲ - مخمس غزل شیخ سعدی در مصیبت
رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
برگ گل نسرینم یا شاخۀ ریحانم
آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی خوانم
آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
کی مهر و وفا باشد این رخ بد اختر را
تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را
بینم بدل شادی آن طلعت دلبر را
بخت ان نکند با من کانشاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای جعد سمن سایت دام دل شیدائی
در نرگس شهلایت شور سر سودائی
بی لعل شکر خایت کو تاب و توانائی؟
ای روی دل آرایت مجموعۀ زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
ای شمع رخت شاهد در بزم شهود من
موی تو و بوی تو مشک من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
ای لعل لبت میگون وی سرو قدت موزون
عذر ای جمالت را من وامق و من مفتون
رفتی تو و جانا رفت جان از تن من بیرون
ای خوب تر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل
سهلست گذشت از جان لیکن ز جوان مشگل
تند آمدی و رفتی ای دولت مستعجل
دستی ز غمت بر دل پائی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست از روی تو نتوانم
زود از نظرم رفتی ای کوکب اقبالم
یکباره نگون گشتی ایرایت اجلالم
آسوده شدی از غم من نیز بدنبالم
در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی خسبند از نالۀ پنهانم
سوز غمت ای مهوش در سوخته می گیرد
فریاد مصیبت کش در سوخته می گیرد
خوناب مرارت چش در سوخته می گیرد
بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
ای دوست نمی گویم چون آگهی از حالم
از مرگ جوانانم و ز نالۀ اطفالم
گر دست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم
حکم آن که تو فرمائی من بندۀ فرمانم
از بیش و کم دشمن هر چند که بسیارند
با کم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بدیوارند
یکپشت زمین دشمن گر روی بمن آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
زندان بلایت را صد باره چه ایوبم
من یوسف حسنت را همواره چه یعقوبم
من عاشق دیدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
زد مفتقر شیدا ز اول در این سودا
شد باز دلش آخر سود و بر این سودا
تا گشت سمند روار در اخگر این سودا
گویند ممکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زندۀ با جانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۸ - فی لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
خواهر با جان برابر تو
کاش بودی زیر خنجر شمر
جگر من جای حنجر تو
تشنه کاما سوخت جان مرا
کام خشک و دیدۀ تر تو
خاک عالم باد بر سر من
روی خاک افتاده پیکر تو
یا بعید الدار عن وطنه
عاقبت شد خاک بستر تو
یوسف گل پیرهن نگذاشت
خصم دون یک جامه در بر تو
جوی اشک چشم من چه کند
با تن در خون شناور تو
ای شهنشاه قلمرو عشق
کو سپهسالار لشگر تو
رایت گردون هماره نگون
کو علمدار دلاور تو
نه تو تنها بسوختی که بسوخت
عالمی از داغ اکبر تو
خون روان از چشم مادر دهر
از غم بی شیر اصغر تو
نو نهال باغ من بکجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
ای برادر سر بر آر و بپرس
چه شد ای غمدیده معجر تو
گردش چرخ کبود ربود
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از کوی تو زار و نزار
با دلی پر از غصه از بر تو
تا کند چون نی نوا دل من
چون به بینم روی نی سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بی یار و یاور تو
تا به بیند این ستمکش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تا که چوب خیزران چه کند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بی بال و بی پر تو
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۰ - لسان حال المظلومه زینب الکبری علیهاالسلام
ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده
بی محمل و عماری بی آشنا و یاری
سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده
خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده
دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر
دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!
ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما
بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده
یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده
گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر
لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون طپیده
دست سکینه بر دل پای رباب در گل
کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده
بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر
عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشیده
رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده
کردند مجلس آرا ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده
گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم با آن سر بریده
زانلعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۳ - فی الاربعین
بار غم فرود آمد در زمین ماریه باز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز