عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۳ - صفت رنگرز
از رنگرزان کشم بناچار
هر روز هزار رنگ آزار
داغم بر دل، که "صبر کاه" است
چون ناخن رنگرز سیاه است
باشد جگرم نهان درین داغ
مانند حنای دست صّباغ
از دوری او که هم چو ماه است
از بس شب هجر من سیاه است
خورشید چو از شبم برآید
چون پنجه ی رنگ رز نماید
از عکس جمال چون گل وی
گردد خم نیل چون خم می
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۴ - صفت رفوگر
شد چاک دل من از رفوگر
بر من لب لعل او شد اخگر
شیرین سخنی در آن لب شور
شهد است در آشیان زنبور
شاید فتدش به من نظاره
شادم ز لباسِ صبرِ پاره
در دیده نگاه حسرت من
چون رشته بود به چشم سوزن
هستم ز دلِِ اسیرِ بریان
دنبالِ نگاهِ خویش پویان
کردست به نوک سوزنم صید
از چشم خودم فتاده در قید
نبود بسوی نجات راهم
شد رشته ی دام من نگاهم
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۶ - صفت منجّم
ای واقف گردش ستاره
در گریه ی من فکن نظاره
یک ره به دل حزین گذر کن
در خانه ی طالعم نظر کن
این دل که ز عشق گشته بیتاب
چندین ورقست چون سطرلاب
بر هر ورقی به دست دیده
از زخم هزار خط کشیده
هر یک شده از قضای محتوم
در حلقه ی طاعت تو منظوم
خونم شده قطره قطره از بیم
در رگ چو رقوم سطر تقویم
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۸ - صفت سرّاج
سرّاج کزو بود خروشم
باشد به کفش عنان هوشم
از دیدن آن نگار شیرین
چون مورچه پر برآورد زین
آن آیه ی صنع لایزالی
صد زین، به نگاه کرده خالی
او راست ز بسکه ناز و تمکین
هرگز نرود به خانه ی زین
مشکل که به خانه ی من آید
وین عقده ی من ز دل گشاید
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۰ - صفت کلاه دوز
سرگرم کلاه هر که گردید
هر دیده وری که روی او دید
از دیدن آن رخ چو ماهم
رقصان چو حباب شد کلاهم
کرده است زهرچه هست اعراض
وز جمله بریده غیر مقراض
مقراض صفت به دست، مشکل
آیند دو هم زبان یک دل
زان جان جهان و نور دیده
پیوسته مرا به دل خلیده
از ناز و عتاب و تندی خو
هر حرف چو سوزن سه پهلو
از بهر جمال یار دیدن
وندر ره وصل او دویدن
از ضعف بدن نمانده از من
جز چشم و قدم برنکِ سوزن
از پرتو روی همچو ماهش
بنموده به دیده ها کلاهش
هم ابره ی آستر مصفا
مانند گل دو رنگ رعنا
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۲ - صفت شیشه گر
بر شیشه گران گذارم افتاد
آن جا دل خسته رفت بر باد
از سینه ام آن غریب بگریخت
هم جنس بدید و در وی آویخت
مانند کبوتری که پرّید
شد داخل کلّه بر نگردید
این شیشه شکست از جدایی
دارد ز گداز مومیائی
آن غیرت مهر و رشک مهتاب
از بس حُسنش فتاده سیراب
چون آبله شیشه ز آتش تیز
آید بیرون ز آب لبریز
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۳ - صفت کحّال
کحّال که دلبری فن اوست
چشمم روشن ز دیدن اوست
از بسکه فقیر و خاکسارم
گردیده چو توتیا غبارم
از میل رهش دو دیده ی من
گردیده چو میلِ سُرمه روشن
شد سبز،خط از رخ نکویش
چشمست، غبار دار رویش
خاک رَهِ آن نگار ساده
هر گاه به دست من فتاده
هم بیخته هم خمیر کرده
چشمم به سه آب و هفت پرده
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۵ - صفت میوه فروش
از میوه فروش نرم شانه
خونست دلم چو هندوانه
دارم ز خیال آن شمایل
لبریز ز تخم مهر او دل
باشد دل من دو نیم از غم
چون زرد آلوی مغز توام
شد زان کمر و سُرین نشانه
در بوته ی خویش هندوانه
از خوش بوییش، وز پُر آبی
سیب زنخش بود گلابی
هر بوسه ی او ز لعل رنگین
شفتالویست مغز شیرین
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۷ - صفت رمّال
رمّال که از غمش چو نالم
دارد خبری ز کلّ حالم
آن شوخ مرا ز حُسن گل بوش
چون قرعه نموده خانه بر دوش
ویران دل من که وقف یار است
چون خانه ی رمل بی حصار است
از دیدن او دو چشم پُر خون
آتش ریزد چو شمع وارون
از سیر جمال آن پریوش
شد متصل آب من به آتش
یاران از من کشند محنت
شرمنده شدم از این جماعت
خون در دلم از غم رفیق است
در عشق چه سازم این طریق است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۸ - صفت طبّاخ
طبّاخ ز پختگی مرا سوخت
از سوختنم رخش بر افروخت
هست از خط سبز آن گرامی
صبحم، که تعب نموده شامی
دل در بر و من ز حیرت او
هر لحظه کنم فغان که کوکو
دارم چشمی به روی جانان
چون چشم پیاز حلقه، حیران
سوز دلم از رقیب قلاش
همچون مگسِ فتاده بر آش
از دود، دلم شدست گریان
من چون نشوم کباب بریان
در سینه ی من دل مشوش
کز دوری او بود در آتش
نالان شده، اشک چون چکیده
چون روغنِ داغِ آب دیده
هر گاه نفس کشم دهد بو
دم پخت دلم ز آتش او
از حسرت آن عذار گل پوش
باشد دل من چو دیگ در جوش
هر یک به زبان تُرک و تاجیک
چون شعله بود بزیر آن دیگ
دل را افزود، از فغان درد
این آش نگشت از نفس سرد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۹ - صفت تیرگر
از دیدن تیرگر دل زار
گردید نشان تیرآزار
چون ضعف بدن مرا تراشید
از گوشه ی چشم پوی من دید
چوبی که به دست او شود تیر
زود است، شود به چشم شوق او دیر
در دل از بس که شوق دارد
در شاخ چو برگ پر بر آرد
هر تیر به شاخ خویش از این کام
انگاره بود چو رگ در اندام
هر شاخ ز ذوق تیر گشتن
سوزن دانیست پر ز سوزن
از دیدن روی او زمین گیر
گرد سر خویش گشته چون تیر
در پا دارد اگر چه پیکان
دایم باشد چو تیر خندان
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۰ - صفت قنّاد
قنّاد که خون عاشقان خورد
از شیرینی، دل مرا بُرد
دارد دهنی جو نُقل پسته
شیرین وز گفتگوی بسته
مغزم ز خیال آن بت چین
چون کلّه ی قند گشته شیرین
شیرین شده، دیده، توی بر تو
چون قرص زرشک و قرص لیمو
دل از غم آن بت دو بُرجی
سُوراخ بود چو نان کُرجی
سرهاست بیادش از هوس پُر
چون کاسه ی شهد از مگس پُر
مغز من خسته را هوس خورد
این کلّه ی قند را مگس خورد
دل ار لب او شکست خود دید
چون شیشه که پُر نبات گردید
با یاد تو در دلم گره ها
چون پسته بود دورن حلوا
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۳ - صفت حکاک
حکّاک نظر به سویم افکند
مانند نگین، دل مرا کند
از دیدن روی آن جفا کیش
دل کنده شدم ز هستی خویش
آن طفل ز بس که شرمگین است
چون گل رنگش نگین نگین است
خشکیده از آن نگار موزون
مانند عقیق در تنم خون
مانند نگین ازان گل اندام
هر گُم نامیست صاحب نام
خورد است دل اسیر بیتاب
از جوی خط عقیق او آب
این باغ شکفته است بی نم
همچون گل و برگِ نقش خاتم
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۴ - صفت باسمه چی
از بسمه چی ای دلم هواییست
چون باسمه رنگ من طلائیست
شد زرد و ضعیف از غم دوست
هم چون ورق طلا مرا پوست
شاید آید به کار جانان
این خسته که قالبی ست بیجان
دل تنگ و امید دل فراخست
چون قالب او هزار شاخ است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۵ - صفت اتوکش
تا چند ز دوری اتوکش
باشم چو اتو میان آتش
گر روی دهد گذارمش پیش
مانند خم اتو سر خویش
جانان چو در آتشم دهد جای
مانند اتو ز سر کنم پای
از پرتو آفتاب رویش
پر باله بود خم اتویش
دارم چو اتو به راه او من
در پا شب و روز کفش آهن
در پهلو استخوان خزیده
چون تافته ی اتو کشیده
خم از نگهش به گاه دیدن
چون انگشتانه شد ز سوزن
کی هم چو اتو به او رسم من
گر کفش و عصا کنم ز آهن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۶ - صفت ضرّابی
ضرّابی را عیار پاکست
از من دل اگر خَرَد چه باکست
وصلش که بود مراد دیده
دارد صد راه چون حدیده
زین ره که بود به دیده چون دام
نتوان رفتن مگر به اندام
با غیر همیشه یار یار است
این نقره ی خام شاخ دار است
عاشق، سر کوی سکّه بیند
تا نقش کس دگر نشیند
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۹ - صفت عصّار
عصّار که از فشار اویم
خون آب دود ز دل به رویم
دایم دارد ز هجر آن یار
بر دل باری چو سنگ عصّار
شد مغز روان ز بار جانم
چون آب ز جوی استخوانم
بینا، نه همین بروست حیران
دارند به دل هواش، کوران
با دیده ی بسته گرد آن یار
گردنده به رنگ، گاو عصّار
باشد چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
از روغن او به حجره ی تن
ما راست چراغ دیده روشن
ما را نفعی نداد ازو رو
چربست اگر چه پهلوی او
پختن، سودای وصل جانان
بی روغن شیر بخت نتوان
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۲ - صفت اهل دفتر
افتاد گذار من به دفتر
شد دفتر طاقت من ابتر
از موزونان به دیده بنمود
سروستان، بهشتِ موعود
از روی گل و خط چو سنبل
هر چهره نموده دسته ی گل
گردن های سفید رعنا
احکام بیاضی مثنّی
رویی گرو از بهشت برده
نقد سخنی چو در شمرده
از دیده نگاه هر گل اندام
دلخواه به رنگ مدّ انعام
در حلقه ی امر و نهی شان در
افراد جهان چو بند دفتر
آن خانه به چشم دور و نزدیک
شد دار الصّلح ترک و تاجیک
کوتاه شده نزاع ایشان
چون کزلک و خامه در قلمدان
از بس که قلم گرفته در مشت
کاتب شده در نظر شش انگشت
هر یک شده چون زبان قپّان
بر حاصل کاینات میزان
آن خانه ز جوش خلق در باب
همچون دل حشر دیده در خواب
در عرصه ی او سپاه امکان
یک جا شده جمع هم چو میزان
احکام به کف گرفته ابطال
چون محشر، نامه های اعمال
وان جمع فزون به چشم بینا
از بار ز کوه و حشر و صحرا
بر پا برشان ستاده ترکان
چون جایزه های عقد میزان
در صحبت شان شوی دگرگون
ز اندازه نهی چو پای بیرون
آهسته کنند غارت خواب
گیرند رسوم خود به آداب
اسباب دلم شود مرتّب
گر تن خواهم دهند از آن لب
من هیچ نیم چو خرج رنگم
از دخل تن حزین شود گم
صد محشر نقد گشته بیخرج
در مفرده ی فغان من درج
از ناله ی دل خراب مشتاق
پُر مَد شده همچو فرد مشّاق
رگ در تن من فسرد ازین درد
مانند خط قرینه بر فرد
این داغ که دل به سینه انباشت
فهرست ز خال یار برداشت
نقش پی او که خاک مال است
تاج سر من چو اتصالست
بینم چو به نرگسِ سیاهش
منع نگهم کند نگاهش
آن بت که مرا شد است مانع
دارد ز نگاه، حکم راجع
باشد به رخش نشان لب ها
دنیای من خراب و عقبی
بر پُشت لبش که خط عیان است
در دیده چو مدّ جملتان است
کرده است چو جام باده پیوست
کیفیّت دفترش مرامست
گشتست از آن رخ مصفّا
سر کوچه ی او مکان دل ها
بیروی خوشش چو گل کنم بو
ایمن نیم از تعرّض او
دل از غم روی او به تخصیص
گردیده سیه چو فرد تشخیص
در خیل سگانش صاحب دید
داخل ز ابواب جمع گردید
دل را که غمش به باد داد است
مانند حواله ی زیاد است
وصلش آید به دست مشکل
باقی چو نمانده چیزی از دل
کاری که بمن نکرده ابرو
از پشتی خط کند لب او
ابواب دلم کند نهانی
از مفرده ی حساب ثانی
گر لطف و گر نزاع و غوغاست
هر چیز کند به خرج مُجراست
کوهی که از آن کمر نگونست
کوهست یُزاد ان یَکونست
خط مژه اش ز جمع دل ها
آرام قرار کرده منها
داغم به دل حزین بتحقیق
از دفتر حسن اوست تصدیق
یک فرد ز بندگان یارم
بنگر! در گوش، گوشوارم!
دید است چو دفتر دل ما
برداشته از میان ورق ها
فریاد کشیده از دلم سر
چون سر ورق از میان دفتر
دل را غم یار داده تنقیح
داغست برو نشان تصحیح
بعد از نگهش نگاه دیگر
باشد چو حواله ی مکرّر
کاری نگذشته از تو آسان
ای خاصه و ای خلاصه ی جان
از عهده ی هجر تا بر آیم
صبری توجیه کن برایم
حسن تو ره دل مرا زد
داروغه مگر خبر ندارد
چشم تو دلم نمود غارت
فریاد ز دست این نظارت
جمعیّت دل، خراب، دائم
در دفتر صونک یا جرایم
تا یار منی مبین در اغیار
این ضابطه را نکو نگهدار
هر چند که مرد کد خدایم
همچون عَزَبت به خدمت آیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نه در شرار رخ افکنده ای ز خال سپندی
که زآن سپند شراری به جان خلق فکندی
ز طرّه رشته و بندم، منه بپای که اینک
خود آمدم به کمندت، چه جای رشته و بندی
بتا، ز عارض نیکو، ادیب ماه تمامی
مها، ز قامت دلجو، فریب سرو بلندی
ندیده سرو بروید کسی، ز خانه زینی
ندیده ماه برآید کسی به پشت سمندی
نه ماه را به رخ از ابروان کشیده کمانی
نه سرو را ببر از گیسوان گشاده کمندی
ندانمت ز چه جنسی، نه از قبیله انسی
پری عیان نشنیدم، مگر تو پرده فکندی
دمی برافسر غمگین نظر فکن به عنایت
همی بقصد دل وی، پذیره تا کی و چندی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری
آرد به دوستداران پیغام دلپذیری
ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی
خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری
آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان
چون کشوری است کاو را ویران کند امیری
دام بلا چه حاجت در راه ما نهادن
تاری ز زلف بگشا گر می‌بری اسیری
ما خود پذیره هستیم تا جان دهیم لیکن
تو خود ز بس تکبّر از ما نمی‌پذیری
گفتی که گیرمت دست چون اوفتادی از پای
اینک ز پا فتادم، دست از چه ام نگیری؟
افسر نوای عشقش در گوش جان اثر کرد
زآن بیخودانه هر دم بر می‌کشد صفیری