عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یار آنچه بسینۀ سینا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای روح روان تند مرو وامش رویدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دوش هاتف غیبی حل این معما کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیست در عالم ز من مسکین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
بهار و عید میآید که عالم را بیاراید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
نگار سرو قد گلعذار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
کسی که شیفته ی روی آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
سحرگه باد نوروزی چو از گلزار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
تا بسودای تو از راه دراز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۷
تو که شاه ملک حسنی و سریر و جاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۸ - جنگ کردن جتایو با راون و کشته شدن جتایو به دست او و بردن او سیتا را به لنکا
به بی رویی کشان می بردش از مو
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۸ - در وصف شب تیره و جاسوسی گرفتن رام از افواه مردم شهر در باب پاکی سیتا
شبی تیره چو دود آه عشّاق
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۱
محمد بن منور : ابیات
بخش ۶
شیخ این دو بیت بخط خویش نوشته بود:
لان کانت الایام فرقن بیننا
فانا بقرب القلب مجتمعان
تصورت فی قلبی لفرط صبابتی
فشخصک لی نصب بکل مکان
*
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
حفا که درین سخن نه زرقست و نه فن
کر تو ز وجود خود برون جستی پاک
شاید صنما بجای تو هستم من
بیت
چندانکه بکوی سلمه یارست و ربود
چندانکه درخت میوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است برین چرخ کبود
از ما ببر دوست سلامست ودرود
بیت
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
.......................................................
بیت
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگ دلانرا بر ما رنگ نی
بیت
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن خام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را عام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
لان کانت الایام فرقن بیننا
فانا بقرب القلب مجتمعان
تصورت فی قلبی لفرط صبابتی
فشخصک لی نصب بکل مکان
*
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
حفا که درین سخن نه زرقست و نه فن
کر تو ز وجود خود برون جستی پاک
شاید صنما بجای تو هستم من
بیت
چندانکه بکوی سلمه یارست و ربود
چندانکه درخت میوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است برین چرخ کبود
از ما ببر دوست سلامست ودرود
بیت
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
.......................................................
بیت
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگ دلانرا بر ما رنگ نی
بیت
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن خام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را عام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم