عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۸ - جنگ کردن جتایو با راون و کشته شدن جتایو به دست او و بردن او سیتا را به لنکا
به بی رویی کشان می بردش از مو
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۸ - در وصف شب تیره و جاسوسی گرفتن رام از افواه مردم شهر در باب پاکی سیتا
شبی تیره چو دود آه عشّاق
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۱
محمد بن منور : ابیات
بخش ۶
شیخ این دو بیت بخط خویش نوشته بود:
لان کانت الایام فرقن بیننا
فانا بقرب القلب مجتمعان
تصورت فی قلبی لفرط صبابتی
فشخصک لی نصب بکل مکان
*
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
حفا که درین سخن نه زرقست و نه فن
کر تو ز وجود خود برون جستی پاک
شاید صنما بجای تو هستم من
بیت
چندانکه بکوی سلمه یارست و ربود
چندانکه درخت میوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است برین چرخ کبود
از ما ببر دوست سلامست ودرود
بیت
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
.......................................................
بیت
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگ دلانرا بر ما رنگ نی
بیت
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن خام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را عام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
لان کانت الایام فرقن بیننا
فانا بقرب القلب مجتمعان
تصورت فی قلبی لفرط صبابتی
فشخصک لی نصب بکل مکان
*
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
حفا که درین سخن نه زرقست و نه فن
کر تو ز وجود خود برون جستی پاک
شاید صنما بجای تو هستم من
بیت
چندانکه بکوی سلمه یارست و ربود
چندانکه درخت میوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است برین چرخ کبود
از ما ببر دوست سلامست ودرود
بیت
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
.......................................................
بیت
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگ دلانرا بر ما رنگ نی
بیت
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن خام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را عام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گرم خون کردم بمژگان آه آتشناک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
بیتو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده گل دردسر می آورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان بلب آورده را
نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوتست گوئی زاهد دل مرده را
کاغذ غم نامه را کردم حنائی از سرشگ
تا بیاد او دهم چشم بخون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریکی دل پی بمعنی برده را
دل مکن از دوست گر خواهی باو پیوست باز
کس بگلبن تا یکی بندد گل افسرده را
چون زخاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یکدسته گل خاک بر سر کرده را
چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیکان خورده را
خنده گل دردسر می آورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان بلب آورده را
نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوتست گوئی زاهد دل مرده را
کاغذ غم نامه را کردم حنائی از سرشگ
تا بیاد او دهم چشم بخون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریکی دل پی بمعنی برده را
دل مکن از دوست گر خواهی باو پیوست باز
کس بگلبن تا یکی بندد گل افسرده را
چون زخاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یکدسته گل خاک بر سر کرده را
چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیکان خورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
نمی بیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
آن سرو روان تا به گلستان گذری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
باغ و راغ من خونین جگرست
نفسی کز دل من تنگ ترست
ز آنچه آن سرو بخود می پیچد
پیچش طره و تاب کمرست
بیزبان باش، نبینی که قلم
با زبانست و سرش در خطرست
آب از اشک جگرسوزی خورد
نخل آهم که سراسر ثمرست
همت عالی ما هست تهی
شاهبازیست که بی بال و پرست
برنگردیده بچشمم تا رفت
خواب با اشک مگر هم سفرست
نکهت گوهر دلها سفته
مژه حکاک عقیق جگرست
بیم سر باشد اگر در ره عشق
چون سرت پای شود بیخطرست
آستین هر که بدستش افتاد
در پی کشتن شمع سحرست
اختر طالع وارون کلیم
نظر تربیتش از شررست
نفسی کز دل من تنگ ترست
ز آنچه آن سرو بخود می پیچد
پیچش طره و تاب کمرست
بیزبان باش، نبینی که قلم
با زبانست و سرش در خطرست
آب از اشک جگرسوزی خورد
نخل آهم که سراسر ثمرست
همت عالی ما هست تهی
شاهبازیست که بی بال و پرست
برنگردیده بچشمم تا رفت
خواب با اشک مگر هم سفرست
نکهت گوهر دلها سفته
مژه حکاک عقیق جگرست
بیم سر باشد اگر در ره عشق
چون سرت پای شود بیخطرست
آستین هر که بدستش افتاد
در پی کشتن شمع سحرست
اختر طالع وارون کلیم
نظر تربیتش از شررست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
نام ترا شنیدن، چون آرزوی جانست
بر لب مقام دارد، چون درد لب همانست
یک مرغ فارغ البال، در این چمن ندیدم
در دام اگر نباشد، در بند آشیانست
شوخ الف قدمن، هر گه کمان کشیدی
پنداشتم خدنگی، در خانه کمانست
دل شد هزار پاره، نالد هزار دستان
این خود ز قصه عشق، آغاز داستانست
در باغ آفرینش، ما بخت شعله داریم
از چارفصل ما را، قسمت همین خزانست
از دست و پا زدن ها، کاری نمی گشاید
پا بر نیاید از گل، دستم بسر همانست
آهی که بی سر شکست، از دل بلب نیاید
هر جا که باشد این گرد، همراه کاروانست
گر در بلای غربت، آواره وطن را
چیزی به از وطن هست، مکتوب دوستانت
غم را کلیم شادی، از بخت خفته ماست
پیوسته دزد خوشدل، از خواب پاسبانت
بر لب مقام دارد، چون درد لب همانست
یک مرغ فارغ البال، در این چمن ندیدم
در دام اگر نباشد، در بند آشیانست
شوخ الف قدمن، هر گه کمان کشیدی
پنداشتم خدنگی، در خانه کمانست
دل شد هزار پاره، نالد هزار دستان
این خود ز قصه عشق، آغاز داستانست
در باغ آفرینش، ما بخت شعله داریم
از چارفصل ما را، قسمت همین خزانست
از دست و پا زدن ها، کاری نمی گشاید
پا بر نیاید از گل، دستم بسر همانست
آهی که بی سر شکست، از دل بلب نیاید
هر جا که باشد این گرد، همراه کاروانست
گر در بلای غربت، آواره وطن را
چیزی به از وطن هست، مکتوب دوستانت
غم را کلیم شادی، از بخت خفته ماست
پیوسته دزد خوشدل، از خواب پاسبانت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گاهی از خاک درت مرهم بزخم ما به بند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا به بند
حفظ بی برگی به از سامان کن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را به بند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یکجرعه ما را رنگ بر سیما به بند
در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد بدام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا به بند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته گل از رگ جانها به بند
حرف را با صرفه میگو تا کدورت ناورد
باده گر خواهی که صاف آید سر مینا به بند
تار زلفت را بصید دیگری ضایع مکن
هر چه می ماند ز بال ما بپای ما به بند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینم کلیم
پند من بشنو بزلف او ره سودا به بند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا به بند
حفظ بی برگی به از سامان کن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را به بند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یکجرعه ما را رنگ بر سیما به بند
در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد بدام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا به بند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته گل از رگ جانها به بند
حرف را با صرفه میگو تا کدورت ناورد
باده گر خواهی که صاف آید سر مینا به بند
تار زلفت را بصید دیگری ضایع مکن
هر چه می ماند ز بال ما بپای ما به بند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینم کلیم
پند من بشنو بزلف او ره سودا به بند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اسیر عشقم و هر کس مرا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
بگوش حلقه ام از حلقه های دام کند
چه بخت بی اثرست این که جزو ناری من
دمیکه شعله کشد کار پخته خام کند
چرا نگرید بلبل که بیوفائی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند
باسم و رسم چه مردانه پشت پا زده ام
نگین بدستم پهلو تهی ز نام کند
هر آنکه سر ز گریبان چو نال برون کرد
بطاق ابروی شمشیر او سلام کند
اگر جدا ز تو می را حلال می دانم
خدا بتیغ تو خون مرا حرام کند
ندیده ایم بجز جان مانده بر لب خویش
مسافریکه در اول قدم مقام کند
خوش آنکه نام تو موزون نهد بنسبت شعر
کلیم شاه جهان ترا غلام کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
شب که جوش گریه من مایه سیلاب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو
زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن
نه ز بیرحمی برغم عالم اسباب بود
موی سر زنجیر ما بهتر که در راه جنون
برطرف شد گرچه تکلیف از میان آداب بود
نه براه آرام می گیرد نه در منزل قرار
هر که او بیتاب مادرزاد چون سیماب بود
خاکساران بیشتر از فیض قسمت می برند
کلبه دیوار کوتاهان پر از مهتاب بود
رحم از آن بیباک می خواهم که از مستی حسن
هایهای گریه در گوشش صدای آب بود
شب که ساغر می زدی، با آنکه نتوان حرف زد
کشتی من بسکه می پیچد در گرداب بود
سالک این ره کلیم از برق منت کی کشید
گرم رو آن بود کو خوش آتش اسباب بود
بخت بد را آب می برد و همان در خواب بود
تیغت آرام شهیدان داد اما دور ازو
زخم ها را اضطراب ماهی بی آب بود
عالمی را بی سبب گر کشت آن مغرور حسن
نه ز بیرحمی برغم عالم اسباب بود
موی سر زنجیر ما بهتر که در راه جنون
برطرف شد گرچه تکلیف از میان آداب بود
نه براه آرام می گیرد نه در منزل قرار
هر که او بیتاب مادرزاد چون سیماب بود
خاکساران بیشتر از فیض قسمت می برند
کلبه دیوار کوتاهان پر از مهتاب بود
رحم از آن بیباک می خواهم که از مستی حسن
هایهای گریه در گوشش صدای آب بود
شب که ساغر می زدی، با آنکه نتوان حرف زد
کشتی من بسکه می پیچد در گرداب بود
سالک این ره کلیم از برق منت کی کشید
گرم رو آن بود کو خوش آتش اسباب بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زیک قطره سرشکم تن زجا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف
پس از عمریکه راه حرف وا شد
حنای پنجه قاتل نشد حیف
که خونم آب از شرم بها شد
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه از رهنما شد
بیکتائی علم گردید زلفش
بزیر بار دلها تا دو تا شد
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم کرد ازین نه آسیا شد
بافسر گر رسد رفعت نیابد
سری کز کرسی زانو جدا شد
چو ندهد فرصت بر خوردن از کام
بگیر آن کام کز گردون جدا شد
کلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامعه نقش بوریا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف
پس از عمریکه راه حرف وا شد
حنای پنجه قاتل نشد حیف
که خونم آب از شرم بها شد
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه از رهنما شد
بیکتائی علم گردید زلفش
بزیر بار دلها تا دو تا شد
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم کرد ازین نه آسیا شد
بافسر گر رسد رفعت نیابد
سری کز کرسی زانو جدا شد
چو ندهد فرصت بر خوردن از کام
بگیر آن کام کز گردون جدا شد
کلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامعه نقش بوریا شد