عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
وه که نگذاری به جای خویشتن
یک دل از زلف دو تای خویشتن
ترک تیرانداز چشمت عنقریب
زنده نگذارد سوای خویشتن
من به غم سازم تو با بیگانگان
هرکسی با آشنای خویشتن
ما شدیم از جان شیرین سرد و او
سیر نامد از جفای خویشتن
بود بی حاصل در اما پیش عشق
سرفرازیم از وفای خویشتن
از غمت هرچند بیمارم ولی
زین مرض یابم شفای خویشتن
نکشم از دارو فروشان منتی
من که خون سازم غذای خویشتن
با نگاه آخرینت گاه نزع
صلح کردم خونبهای خویشتن
خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست
فارغیم از ماجرای خویشتن
دل بهر گامی که پوید سوی یار
می نهد بندی به پای خویشتن
شه به جانم شد صفایی خواستار
خواند تا یارم گدای خویشتن
یک دل از زلف دو تای خویشتن
ترک تیرانداز چشمت عنقریب
زنده نگذارد سوای خویشتن
من به غم سازم تو با بیگانگان
هرکسی با آشنای خویشتن
ما شدیم از جان شیرین سرد و او
سیر نامد از جفای خویشتن
بود بی حاصل در اما پیش عشق
سرفرازیم از وفای خویشتن
از غمت هرچند بیمارم ولی
زین مرض یابم شفای خویشتن
نکشم از دارو فروشان منتی
من که خون سازم غذای خویشتن
با نگاه آخرینت گاه نزع
صلح کردم خونبهای خویشتن
خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست
فارغیم از ماجرای خویشتن
دل بهر گامی که پوید سوی یار
می نهد بندی به پای خویشتن
شه به جانم شد صفایی خواستار
خواند تا یارم گدای خویشتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
لبی زان لعل جان پرور کشیدن
به از صد جامم از کوثر کشیدن
مرا با نشأه این لعل نوشین
نشاید منت از شکر کشیدن
فزون از هر شرابم سر خوشی خاست
می از جام تو سیمین برکشیدن
بنازم صنع استادی که آموخت
به ابروی تو این خنجر کشیدن
ترا هرگز بدین حسن خداداد
نزیبد منت از زیور کشیدن
مرا هم نیز با این اشک و سیما
چرا منت ز سیم و زر کشیدن
به یک ره خون به خاکم ریز تاکی
توان خجلت ز چشم تر کشیدن
برو صوفی که بهر فسق پیدا
از این دلق ریا برسر کشیدن
مرا کآمد شبان فرقتت پیش
نباید عقبه ی محشر کشیدن
صفایی را که شادی در غم تست
چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن
به از صد جامم از کوثر کشیدن
مرا با نشأه این لعل نوشین
نشاید منت از شکر کشیدن
فزون از هر شرابم سر خوشی خاست
می از جام تو سیمین برکشیدن
بنازم صنع استادی که آموخت
به ابروی تو این خنجر کشیدن
ترا هرگز بدین حسن خداداد
نزیبد منت از زیور کشیدن
مرا هم نیز با این اشک و سیما
چرا منت ز سیم و زر کشیدن
به یک ره خون به خاکم ریز تاکی
توان خجلت ز چشم تر کشیدن
برو صوفی که بهر فسق پیدا
از این دلق ریا برسر کشیدن
مرا کآمد شبان فرقتت پیش
نباید عقبه ی محشر کشیدن
صفایی را که شادی در غم تست
چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مرا یک دم ز لعلت در کشیدن
به از صد خم ز جام زر کشیدن
بدین بستیم دیگر انتظارم
چرا در راه آن کوثر کشیدن
شبی تا روز و شامی تا سحرگاه
ترا خواهم چو جان در برکشیدن
به پایت سر سپردم تا نوازی
به دست رأفتم بر سرکشیدن
مگر آبی توان با رشته ی زلف
از آن چاه زنخدان برکشیدن
ز کلک آفرینش نیست ممکن
از آن رو صورتی بهتر کشیدن
مه و مهر جهان آرای او را
خطا بینم به یکدیگر کشیدن
صفایی طایر دل را بیاموز
سراندر زیر بال و پر کشیدن
ترا بر وصل جانان دسترس کو
چرا ز اندازه پا برتر کشیدن
به از صد خم ز جام زر کشیدن
بدین بستیم دیگر انتظارم
چرا در راه آن کوثر کشیدن
شبی تا روز و شامی تا سحرگاه
ترا خواهم چو جان در برکشیدن
به پایت سر سپردم تا نوازی
به دست رأفتم بر سرکشیدن
مگر آبی توان با رشته ی زلف
از آن چاه زنخدان برکشیدن
ز کلک آفرینش نیست ممکن
از آن رو صورتی بهتر کشیدن
مه و مهر جهان آرای او را
خطا بینم به یکدیگر کشیدن
صفایی طایر دل را بیاموز
سراندر زیر بال و پر کشیدن
ترا بر وصل جانان دسترس کو
چرا ز اندازه پا برتر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
دست را تا دارم امیدی به دامانت رسیدن
حاش لله کی توانم پای در دامان کشیدن
آفرین بر نقش بندی کو تواند ز آفرینش
آدمی زادی پری پیکر چنین خواب آفریدن
باشد افزون نه برابر با حیات جاودانی
یک نفس بوی تو بردن یک نظر روی تو دیدن
گر طپیدن های دل پوشم همی از چشم مردم
خود چه گویم با رقیبان عذر رنگ از رخ پریدن
با وجود قرب مقصد سهل باشد پیش سالک
خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خلیدن
قید دل در خانه ی صیاد از این محکم تر اولی
صید ما را نیست عادت جای دیگر آرمیدن
سر به ره دارم چه حاجت دیگر از ابروی و مژگان
در خم تیری فکندن، برسرم تیغی کشیدن
گر وصالت حاصل آید سهل باشد روزگاری
برامید شهد عشرت زهر ناکامی چشیدن
دامن مطلوب گیرم یا به ره میرم صفایی
این بیابانم سراپا گر به سر باید دویدن
حاش لله کی توانم پای در دامان کشیدن
آفرین بر نقش بندی کو تواند ز آفرینش
آدمی زادی پری پیکر چنین خواب آفریدن
باشد افزون نه برابر با حیات جاودانی
یک نفس بوی تو بردن یک نظر روی تو دیدن
گر طپیدن های دل پوشم همی از چشم مردم
خود چه گویم با رقیبان عذر رنگ از رخ پریدن
با وجود قرب مقصد سهل باشد پیش سالک
خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خلیدن
قید دل در خانه ی صیاد از این محکم تر اولی
صید ما را نیست عادت جای دیگر آرمیدن
سر به ره دارم چه حاجت دیگر از ابروی و مژگان
در خم تیری فکندن، برسرم تیغی کشیدن
گر وصالت حاصل آید سهل باشد روزگاری
برامید شهد عشرت زهر ناکامی چشیدن
دامن مطلوب گیرم یا به ره میرم صفایی
این بیابانم سراپا گر به سر باید دویدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر شبم چون شمع در بزمت به زاری سر بریدن
به که ناکام از سر کویت به خواری پا کشیدن
زندگی چبود به هجران پیش رویت، هست ما را
لذتی بر خاک خفتن دولتی در خون تپیدن
سرخوشم برخون خویش اما امان از زخم کاری
کز قفای قاتلم گامی دو نگذارد دویدن
سر به زیر بال در کنج قفس یا قید دامی
به که بهر آشیان در طرف گلزارم پریدن
زخم تیغ آشنا از مرهم بیگانه اولی
از دعای غیر به دشنامم از دلبر شنیدن
لوحش الله چون تو نقشی کی تواندکلک مانی
معنی چندین ملک در ضمن یک صورت کشیدن
ریخت دوارن زهر هجرانت به جام شوربختان
تا به کام دشمن آید لعل شیرینت مکیدن
چشم بگشایم اگر بر لاله بی گلبرگ آن رخ
گل نماید جای خارم در نظر خنجر خلیدن
ز اتفاق باغبانانم صفایی دسترس کو
نوبری ز آن باغ خوردن یا گلی ز آن شاخ چیدن
به که ناکام از سر کویت به خواری پا کشیدن
زندگی چبود به هجران پیش رویت، هست ما را
لذتی بر خاک خفتن دولتی در خون تپیدن
سرخوشم برخون خویش اما امان از زخم کاری
کز قفای قاتلم گامی دو نگذارد دویدن
سر به زیر بال در کنج قفس یا قید دامی
به که بهر آشیان در طرف گلزارم پریدن
زخم تیغ آشنا از مرهم بیگانه اولی
از دعای غیر به دشنامم از دلبر شنیدن
لوحش الله چون تو نقشی کی تواندکلک مانی
معنی چندین ملک در ضمن یک صورت کشیدن
ریخت دوارن زهر هجرانت به جام شوربختان
تا به کام دشمن آید لعل شیرینت مکیدن
چشم بگشایم اگر بر لاله بی گلبرگ آن رخ
گل نماید جای خارم در نظر خنجر خلیدن
ز اتفاق باغبانانم صفایی دسترس کو
نوبری ز آن باغ خوردن یا گلی ز آن شاخ چیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
نگویم با من از روی حقیقت دوست داری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
یک ره ای صبا سوی یار من، بگذر و بگو کای نگار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
اگر چه دور به فرسنگ هایی از برمن
ولیک می نروی یکدم از برابر من
هوای آب وصال تو زنده داشت مرا
اگر نه ز آتش هجران گداخت پیکر من
به داغ لعل تو یک چشمزد نشد که نریخت
به طرف دامن رخ دیده عقد گوهر من
دمی نرفت که دور از دهان نوش لبت
نریخت ساقی غم خون دل به ساغر من
ثواب طاعت خود خواهم هم از خدای که ترا
که چهر و لعل تو زیبد بهشت و کوثر من
مرا از آن لب و دندان به نقل و باده چکار
که زین دو باد مهیا شراب و شکر من
مران ز خاک درم تا مگر شبی روزی
سگان کوی تو پایی نهند برسر من
بر آستان تو سرها به عجز خواهم سود
که خاکپای تو گردد طراز افسر من
مرا امید رهایی ز قید زلف تو نیست
اسیر چنگل شهباز شد کبوتر من
دوباره بال گشایم به سیر گلشن انس
قضا اگر از قفس هجر واکند پر من
صفایی از تف دل تا رقم زدم نه شگفت
که بوی حسرت وطنم بشنوی ز دفتر من
ولیک می نروی یکدم از برابر من
هوای آب وصال تو زنده داشت مرا
اگر نه ز آتش هجران گداخت پیکر من
به داغ لعل تو یک چشمزد نشد که نریخت
به طرف دامن رخ دیده عقد گوهر من
دمی نرفت که دور از دهان نوش لبت
نریخت ساقی غم خون دل به ساغر من
ثواب طاعت خود خواهم هم از خدای که ترا
که چهر و لعل تو زیبد بهشت و کوثر من
مرا از آن لب و دندان به نقل و باده چکار
که زین دو باد مهیا شراب و شکر من
مران ز خاک درم تا مگر شبی روزی
سگان کوی تو پایی نهند برسر من
بر آستان تو سرها به عجز خواهم سود
که خاکپای تو گردد طراز افسر من
مرا امید رهایی ز قید زلف تو نیست
اسیر چنگل شهباز شد کبوتر من
دوباره بال گشایم به سیر گلشن انس
قضا اگر از قفس هجر واکند پر من
صفایی از تف دل تا رقم زدم نه شگفت
که بوی حسرت وطنم بشنوی ز دفتر من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از دست برد دین و دل ار دلستان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در کیش عشق گرنه مرض شد شفای من
درد تو پس چراست نکوتر دوای من
آنجا که ما به رد و قبول آزمون شدیم
بالای دل فریب تو آمد بلای من
خونم ترا بحل که همان دست رنج تو
افزون بود هزار ره از خون بهای من
شادیم با غم تو ولی ترسم آسمان
نگذارد از حسد که شود آشنای من
از دیگران برید و به ما برد روزگار
عشقت نکو شناخت مرا از وفای من
ننمودم از فراق تو کس راه چاره ای
جز غم که شد به جان سپری رهنمای من
بگداختی در آتش هجران دلت چو موم
بودی اگر تو با همه سختی به جای من
جز ناامیدی من و امید مدعی
حاصل ترا چه بود ز چندین جفای من
مرگ خود از خدای بخواهیم یا رقیب
تا زین دو خود چه خواسته باشد خدای من
از حسن و عشق این دو صفایی به ما رسید
ناز از برای یار و نیاز از برای من
درد تو پس چراست نکوتر دوای من
آنجا که ما به رد و قبول آزمون شدیم
بالای دل فریب تو آمد بلای من
خونم ترا بحل که همان دست رنج تو
افزون بود هزار ره از خون بهای من
شادیم با غم تو ولی ترسم آسمان
نگذارد از حسد که شود آشنای من
از دیگران برید و به ما برد روزگار
عشقت نکو شناخت مرا از وفای من
ننمودم از فراق تو کس راه چاره ای
جز غم که شد به جان سپری رهنمای من
بگداختی در آتش هجران دلت چو موم
بودی اگر تو با همه سختی به جای من
جز ناامیدی من و امید مدعی
حاصل ترا چه بود ز چندین جفای من
مرگ خود از خدای بخواهیم یا رقیب
تا زین دو خود چه خواسته باشد خدای من
از حسن و عشق این دو صفایی به ما رسید
ناز از برای یار و نیاز از برای من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
آن گوی چوگان آزما چاه است یا سیمین ذقن
وآن طره اژدرنما مار است یا مشکین رسن
چوگان شکن گویش نگر، شیر افکن آهویش نگر
در هرخم مویش نگر، شهری پر آشوب از فتن
پیچان مویت کفر و دین، حیران بویت ماء و طین
شیدای خویت مهر و کین، یغمای رویت جان و تن
وصف تو در هر کشوری، حرف تو در هر دفتری
فکر تو در هر خاطری، ذکر تو در هر انجمن
سرمست وصلت عارفان، بیمار هجرت عاشقان
مجنون زلفت عاقلان، مفتون عشقت مرد و زن
ساقی بگردان جام می، مطرب بیا بنواز نی
شاهد کجا شد گو به وی، برخیز و برقع برفکن
رطلی از آب زرفشان، آن جوهر آتش فشان
اول صفایی را چشان، و آنگه بطی پیما به من
وآن طره اژدرنما مار است یا مشکین رسن
چوگان شکن گویش نگر، شیر افکن آهویش نگر
در هرخم مویش نگر، شهری پر آشوب از فتن
پیچان مویت کفر و دین، حیران بویت ماء و طین
شیدای خویت مهر و کین، یغمای رویت جان و تن
وصف تو در هر کشوری، حرف تو در هر دفتری
فکر تو در هر خاطری، ذکر تو در هر انجمن
سرمست وصلت عارفان، بیمار هجرت عاشقان
مجنون زلفت عاقلان، مفتون عشقت مرد و زن
ساقی بگردان جام می، مطرب بیا بنواز نی
شاهد کجا شد گو به وی، برخیز و برقع برفکن
رطلی از آب زرفشان، آن جوهر آتش فشان
اول صفایی را چشان، و آنگه بطی پیما به من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
تعالی الله چه سیمین غبغب است این
بنامیزد چه شیرین مشرب است این
وصال و هجر آن یا سور و ماتم
جبین و زلف یا روز و شب است این
حجر یا روی و آهن یا دل است آن
نمک یا لعل و شکر یا لب است این
ز سودای غمت در تن ندانم
شرار عشق یا تاب تب است این
مخوان خط گرد رخسارش که ما را
ز دود آه یا رب یا رب است این
به تیرم زد کمان ابروی دلبند
مگر سلطان رخ را حاجب است این
فکندم نیم بسمل برسر راه
ز ملت ها کدامین مذهب است این
رسید از گرد ره آن شه نظر کن
دل ما یا غبار موکب است این
زمین و آسمان خون ریز و خون خوار
صفایی را چه بخت و کوکب است این
بنامیزد چه شیرین مشرب است این
وصال و هجر آن یا سور و ماتم
جبین و زلف یا روز و شب است این
حجر یا روی و آهن یا دل است آن
نمک یا لعل و شکر یا لب است این
ز سودای غمت در تن ندانم
شرار عشق یا تاب تب است این
مخوان خط گرد رخسارش که ما را
ز دود آه یا رب یا رب است این
به تیرم زد کمان ابروی دلبند
مگر سلطان رخ را حاجب است این
فکندم نیم بسمل برسر راه
ز ملت ها کدامین مذهب است این
رسید از گرد ره آن شه نظر کن
دل ما یا غبار موکب است این
زمین و آسمان خون ریز و خون خوار
صفایی را چه بخت و کوکب است این
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
خسرو پرویز گو در آتش ما بین
کآذر بردل کجا و آذر برزین
نرم بر احوال او چرا شد اگر نه
تیشه ی فرهاد خورد بردل شیرین
یار که آمد کسی نیافت سر از جان
شوق که آمد کسی ندید دل از دین
آنچه دل از عشق او کشید ندیده است
صعوه پر بسته زیر پنجه ی شاهین
خوار و خجل گرد نبود از آن بر و بالا
بید معلق فکند سر ز چه پایین
چشم سپهر ار به عقد گوهرت افتد
بگسلد از رخ به خاک رسته ی پروین
گوهر دندان و لعل نوش لبت را
دیده ام آن نقل شور و این می شیرین
وصف ملاحت ز بس شنیده ام از آن
طعم حلاوت ز بس چشیده ام از این
دید صفایی صفات حق همه در یار
هرکه چو من برگشود دیده ی حق بین
کآذر بردل کجا و آذر برزین
نرم بر احوال او چرا شد اگر نه
تیشه ی فرهاد خورد بردل شیرین
یار که آمد کسی نیافت سر از جان
شوق که آمد کسی ندید دل از دین
آنچه دل از عشق او کشید ندیده است
صعوه پر بسته زیر پنجه ی شاهین
خوار و خجل گرد نبود از آن بر و بالا
بید معلق فکند سر ز چه پایین
چشم سپهر ار به عقد گوهرت افتد
بگسلد از رخ به خاک رسته ی پروین
گوهر دندان و لعل نوش لبت را
دیده ام آن نقل شور و این می شیرین
وصف ملاحت ز بس شنیده ام از آن
طعم حلاوت ز بس چشیده ام از این
دید صفایی صفات حق همه در یار
هرکه چو من برگشود دیده ی حق بین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
برد عیبم به دشمن یاریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
جائی که دل مریض و تو گردی طبیب او
غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او
با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم
فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او
زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت
ندهم به باغ ها همه بویی ز سیب او
چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند
از فرط شرم روسیه آمدکتیب او
از قهر دوست با همه سنگین دلی نرفت
برما اهانتی که رسید از رقیب او
یارا کنی پیاده بگو چون روم که رفت
دل ها عنان گسسته دوان در رکیب او
ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکری
مشکل که جان به در برم از توپ و تیب او
زنهار برصفایی زارت خدای را
رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او
غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او
با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم
فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او
زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت
ندهم به باغ ها همه بویی ز سیب او
چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند
از فرط شرم روسیه آمدکتیب او
از قهر دوست با همه سنگین دلی نرفت
برما اهانتی که رسید از رقیب او
یارا کنی پیاده بگو چون روم که رفت
دل ها عنان گسسته دوان در رکیب او
ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکری
مشکل که جان به در برم از توپ و تیب او
زنهار برصفایی زارت خدای را
رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو
سرگشته بیدلی که بود پای بست تو
ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار
شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو
در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست
صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو
دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز
رحم و رضا متاع عهد الست تو
تا مدعی درست نداند حدیث ما
با وی سخن کنم همه جا در شکست تو
بی صرف باده مستم از آن منتی شگرف
دارم به دوش جان ز لب می پرست تو
دوری گذشت کز مدد بخت سازگار
بی می مدام سرخوشم از ترک مست تو
ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست
بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو
با این تطاولات صفایی مگر سپهر
کوته تری نیافت ز دیوار پست تو
سرگشته بیدلی که بود پای بست تو
ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار
شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو
در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست
صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو
دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز
رحم و رضا متاع عهد الست تو
تا مدعی درست نداند حدیث ما
با وی سخن کنم همه جا در شکست تو
بی صرف باده مستم از آن منتی شگرف
دارم به دوش جان ز لب می پرست تو
دوری گذشت کز مدد بخت سازگار
بی می مدام سرخوشم از ترک مست تو
ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست
بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو
با این تطاولات صفایی مگر سپهر
کوته تری نیافت ز دیوار پست تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
سر را نه دولتی که سپارم به پای تو
تن را نه قیمتی که سرایم فدای تو
جان را بهای خاک رهت نیست ورنه من
صد ره چو خاک ریخته بودم به پای تو
کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه
من می خرم به جان همه درد و بلای تو
مرغ دلم به دام غمت ریخت بال و باز
پرواز همچنان کند اندر هوای تو
از رامش رقیب ملولم وگرنه من
شادم بهر غمی که رسد از جفای تو
یک دل ز ما گرفتی و بس خرمم که داد
صد جان به ما تبسم معجز نمای تو
دام او فکنده ی حلقه ی زلفت به راه دل
یا چشم حسرتی است فراز از قفای تو
رای ترا به صدق و صفا سر نهاده باز
ور هست در هلاک صفایی صفای تو
تن را نه قیمتی که سرایم فدای تو
جان را بهای خاک رهت نیست ورنه من
صد ره چو خاک ریخته بودم به پای تو
کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه
من می خرم به جان همه درد و بلای تو
مرغ دلم به دام غمت ریخت بال و باز
پرواز همچنان کند اندر هوای تو
از رامش رقیب ملولم وگرنه من
شادم بهر غمی که رسد از جفای تو
یک دل ز ما گرفتی و بس خرمم که داد
صد جان به ما تبسم معجز نمای تو
دام او فکنده ی حلقه ی زلفت به راه دل
یا چشم حسرتی است فراز از قفای تو
رای ترا به صدق و صفا سر نهاده باز
ور هست در هلاک صفایی صفای تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
تا جان و سر فدا نکنم در وفای تو
حاشا که تن زند سر و جان از هوای تو
سودم همین بس است به سودای زندگی
کانجام کار جان و سر آید فدای تو
جز حسرتم چه حاصل از این عمر یافت
هر روز اگر به شوق نمیرم برای تو
چون زلف پیچ پیچ تو خواهم به کام دل
صد دیده ام فراز بود در لقای تو
گه بر جبین برآیم و گه در روم به جیب
گه سرنهم به دوش و گه افتم به پای تو
نگشاید آن گره که ز لعلت بدل مراست
جز خنده ای ز حقه ی مشکل گشای تو
با دعوی خلوص به جای بقای خویش
باقی مباد هرکه نخواهد بقای تو
در کشتنم مکن دو دلی کز کمال شوق
عین دعای ماست همان مدعای تو
کار صفایی از تو نیاید به کام من
با طبع زود رنجش دیر آشنای تو
حاشا که تن زند سر و جان از هوای تو
سودم همین بس است به سودای زندگی
کانجام کار جان و سر آید فدای تو
جز حسرتم چه حاصل از این عمر یافت
هر روز اگر به شوق نمیرم برای تو
چون زلف پیچ پیچ تو خواهم به کام دل
صد دیده ام فراز بود در لقای تو
گه بر جبین برآیم و گه در روم به جیب
گه سرنهم به دوش و گه افتم به پای تو
نگشاید آن گره که ز لعلت بدل مراست
جز خنده ای ز حقه ی مشکل گشای تو
با دعوی خلوص به جای بقای خویش
باقی مباد هرکه نخواهد بقای تو
در کشتنم مکن دو دلی کز کمال شوق
عین دعای ماست همان مدعای تو
کار صفایی از تو نیاید به کام من
با طبع زود رنجش دیر آشنای تو