عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزای تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو
تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من
رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو
با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من
آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو
خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من
مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو
آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو
سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من
هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو
از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو
تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین
تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو
هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر
غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو
تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من
رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو
با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من
آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو
خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من
مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو
آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو
سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من
هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو
از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو
تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین
تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو
هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر
غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
دلم در قید آن زنجیر گیسو
توگویی صید شاهین گشته تیهو
نه از سودای او خالی شوم من
نه از افکار من بیرون رود او
رسید اندر غمش آهم به هرجا
دوید اندر رهش اشکم بهرجو
رود آهنگ افغانم به افلاک
رسد سیلاب مژگانم به زانو
ز زلفین زره ساز گره گیر
که داری حلقه ها بر صفحه ی رو
در آتش نعل ها افکنده گویی
به احضار دلم آن چشم جادو
منت گر حور خوانم یا فرشته
بدین اوصاف خوش و اخلاق نیکو
عدیلت نیست در گلزار مینا
نظیرت نیست در جنات مینو
مرا وصل تو کی گردد میسر
به زور پنجه و نیروی بازو
که مقدار بهای خاک پایت
زر و سیمم نباشد در ترازو
صفایی پا منه در وادی عشق
که آنجا شیر گردد صید آهو
توگویی صید شاهین گشته تیهو
نه از سودای او خالی شوم من
نه از افکار من بیرون رود او
رسید اندر غمش آهم به هرجا
دوید اندر رهش اشکم بهرجو
رود آهنگ افغانم به افلاک
رسد سیلاب مژگانم به زانو
ز زلفین زره ساز گره گیر
که داری حلقه ها بر صفحه ی رو
در آتش نعل ها افکنده گویی
به احضار دلم آن چشم جادو
منت گر حور خوانم یا فرشته
بدین اوصاف خوش و اخلاق نیکو
عدیلت نیست در گلزار مینا
نظیرت نیست در جنات مینو
مرا وصل تو کی گردد میسر
به زور پنجه و نیروی بازو
که مقدار بهای خاک پایت
زر و سیمم نباشد در ترازو
صفایی پا منه در وادی عشق
که آنجا شیر گردد صید آهو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گسستن کی توانم زان دو گیسو
که بستم صد هزارش دل به هر مو
سر شکم آبرو برد ای دریغا
که ناید باز آب رفته در جو
نخواهد ماند دل در دست یک تن
کمان و تیر آن مژگان و ابرو
به چهر لاله گونت خال مشکین
در آتش رفته گویی طفل هندو
تعالی الله در اوصافت چه گویم
بدین حسن و بدین رای و بدین رو
ز صنف آفرینش کس ندیدم
بدین خلق و بدین خلق و بدین خو
لبت نوشین بطی میگون و می خوار
رخت سیمین بتی گل رنگ و گلبو
به عکس دلبران دلخواه و دلبند
خلاف دیگران دل دار و دلجو
کم آزاری که لطفش عادت وکیش
وفاداری که مهرش خصلت و خو
ستم درعصر او بر بال عنقا
جفا در عهد او بر شاخ آهو
صفایی تا به زلفت دل فرو بست
به چوگان تو سر بنهاده چون گو
که بستم صد هزارش دل به هر مو
سر شکم آبرو برد ای دریغا
که ناید باز آب رفته در جو
نخواهد ماند دل در دست یک تن
کمان و تیر آن مژگان و ابرو
به چهر لاله گونت خال مشکین
در آتش رفته گویی طفل هندو
تعالی الله در اوصافت چه گویم
بدین حسن و بدین رای و بدین رو
ز صنف آفرینش کس ندیدم
بدین خلق و بدین خلق و بدین خو
لبت نوشین بطی میگون و می خوار
رخت سیمین بتی گل رنگ و گلبو
به عکس دلبران دلخواه و دلبند
خلاف دیگران دل دار و دلجو
کم آزاری که لطفش عادت وکیش
وفاداری که مهرش خصلت و خو
ستم درعصر او بر بال عنقا
جفا در عهد او بر شاخ آهو
صفایی تا به زلفت دل فرو بست
به چوگان تو سر بنهاده چون گو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
در تب و تیمار هجر همچو پر کاه
روی به دیوار حسرتم گه و بی گاه
شرم و غرور و تغافل این همه تا چند
کاش نمی کردمت ز عشق خود آگاه
روز به روزت جفا و ناز فزون شد
رحم ندارد مگر به سخت دلت راه
چشم وفا هر که داشت از تو جفا دید
آمده از روی طوع و رفته به اکراه
قصه ی عشقت همی درازتر آید
هر چه کنم داستان حسن توکوتاه
هر نگهی در رخ تو دارم و صد اشک
هر نفسی از دل تو دارم و صد آه
چندگزایم به یاد لعل مذابت
دست تغابن ز شام تا به سحرگاه
غیر تو ای مه که کاستی چو هلالم
کاهش خود بوه است خاصیت ماه
دل به وفای تو بسته بودم و اینک
تن به جفا بایدم نهاد علی الله
مسکنت کوی تست دولت جاوید
نیست مرا حاجتی به سلطنت شاه
هرکه صفایی چو من ندید چه از ره
لاجرم از ره به سر درآمده در چاه
روی به دیوار حسرتم گه و بی گاه
شرم و غرور و تغافل این همه تا چند
کاش نمی کردمت ز عشق خود آگاه
روز به روزت جفا و ناز فزون شد
رحم ندارد مگر به سخت دلت راه
چشم وفا هر که داشت از تو جفا دید
آمده از روی طوع و رفته به اکراه
قصه ی عشقت همی درازتر آید
هر چه کنم داستان حسن توکوتاه
هر نگهی در رخ تو دارم و صد اشک
هر نفسی از دل تو دارم و صد آه
چندگزایم به یاد لعل مذابت
دست تغابن ز شام تا به سحرگاه
غیر تو ای مه که کاستی چو هلالم
کاهش خود بوه است خاصیت ماه
دل به وفای تو بسته بودم و اینک
تن به جفا بایدم نهاد علی الله
مسکنت کوی تست دولت جاوید
نیست مرا حاجتی به سلطنت شاه
هرکه صفایی چو من ندید چه از ره
لاجرم از ره به سر درآمده در چاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بیاکه این شب هجران ز بس دراز و سیاه
کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه
مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک
مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه
مکن خیال که خون مرا نهان داری
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه
نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد
ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه
کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش
که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه
به عمرهای طویل این زبان قاصر من
حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه
مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش
همیشه روز سیاه است و روزگار تباه
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی
گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه
کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه
مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک
مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه
مکن خیال که خون مرا نهان داری
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه
نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد
ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه
کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش
که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه
به عمرهای طویل این زبان قاصر من
حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه
مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش
همیشه روز سیاه است و روزگار تباه
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی
گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دیگر شدم اسیر نگاری به یک نگاه
دل باختم به غمزه ی یاری به یک نگاه
تقوی و عقل و دین و دل از دست من ربود
آهوی شیر گیر نگاری به یک نگاه
تن را نماند تاب و توانی ز یک نظر
دل را نماند صبر و قراری به یک نگاه
تا ز آستانه اش نتوانم به در شدن
پیرامنم کشید حصاری به یک نگاه
آن کش به سر هوای شکار پلنگ بود
گردید صید شیر شکاری به یک نگاه
بر عصمت تو سر نهم ای شیخ بی سخن
گر مال و جان فداش نیازی به یک نگاه
یک ره نظر کن آن مه ی منظور بی نظیر
تا پا و سر نگاه نداری به یک نگاه
شنعت به ما مزن توگرش نیز بنگری
دنیا و دین خود بسپاری به یک نگاه
او را ببین و موعظه آغاز کن تو خرد
سر در قدومش ار نگذاری به یک نگاه
لشکرکشی ز ترک وی آید که می برد
سودی به یک کرشمه سواری به یک نگاه
گفتی صفایی از نگهی باخت دین و دل
دادم هر آنچه داشتم آری به یک نگاه
دل باختم به غمزه ی یاری به یک نگاه
تقوی و عقل و دین و دل از دست من ربود
آهوی شیر گیر نگاری به یک نگاه
تن را نماند تاب و توانی ز یک نظر
دل را نماند صبر و قراری به یک نگاه
تا ز آستانه اش نتوانم به در شدن
پیرامنم کشید حصاری به یک نگاه
آن کش به سر هوای شکار پلنگ بود
گردید صید شیر شکاری به یک نگاه
بر عصمت تو سر نهم ای شیخ بی سخن
گر مال و جان فداش نیازی به یک نگاه
یک ره نظر کن آن مه ی منظور بی نظیر
تا پا و سر نگاه نداری به یک نگاه
شنعت به ما مزن توگرش نیز بنگری
دنیا و دین خود بسپاری به یک نگاه
او را ببین و موعظه آغاز کن تو خرد
سر در قدومش ار نگذاری به یک نگاه
لشکرکشی ز ترک وی آید که می برد
سودی به یک کرشمه سواری به یک نگاه
گفتی صفایی از نگهی باخت دین و دل
دادم هر آنچه داشتم آری به یک نگاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
پس از این سنگ به ساغر زنم ان شاء الله
می ز پیمانه ی دیگر زنم ان شاء الله
هم کباب از جگر خویش خورم بی تشویش
هم شراب از لب دلبر زنم ان شاء الله
به قدش عقده مجدد بگشایم ز ضمیر
به لبش بوسه مکرر زنم ان شاء الله
گاه بر چهر منورکشمش دست مراد
که بر آن جعد معنبر زنم ان شاء الله
گه گزم لعل خوشابش چو می از جام عقیق
گاه بر مخزن گوهر زنم ان شاء الله
کردمش دست و بغل گاه به گردن چون زلف
که چو گیسوش به پا سر زنم ان شاء الله
گر کند بار دگر عزم جدایی به خدای
دست بر دامن او در زنم ان شاء الله
تا بسوزد دل سختش به جگر خواری من
سنگ بر سینه نه بر سر زنم ان شاء الله
صله ی این غزل از یار بود بوسی چند
کش صفایی بدو عبهر زنم ان شاء الله
می ز پیمانه ی دیگر زنم ان شاء الله
هم کباب از جگر خویش خورم بی تشویش
هم شراب از لب دلبر زنم ان شاء الله
به قدش عقده مجدد بگشایم ز ضمیر
به لبش بوسه مکرر زنم ان شاء الله
گاه بر چهر منورکشمش دست مراد
که بر آن جعد معنبر زنم ان شاء الله
گه گزم لعل خوشابش چو می از جام عقیق
گاه بر مخزن گوهر زنم ان شاء الله
کردمش دست و بغل گاه به گردن چون زلف
که چو گیسوش به پا سر زنم ان شاء الله
گر کند بار دگر عزم جدایی به خدای
دست بر دامن او در زنم ان شاء الله
تا بسوزد دل سختش به جگر خواری من
سنگ بر سینه نه بر سر زنم ان شاء الله
صله ی این غزل از یار بود بوسی چند
کش صفایی بدو عبهر زنم ان شاء الله
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
عقلم از آن چه برد بو قصه ی عشق یار به
وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به
نقدی اگر به کف ترا به سر او فدا نکو
جائی اگر به لب ترا در قدمش نثار به
ناله ی ما نوای نی خون جگر به جای می
کیست که نوش و نای وی باشد ازین شمار به
عشاق صادق ترا در پی کام چشم و لب
اشک زمین گذر سزاه آه فلک گذار به
با غم هجر خویشتن خنده مجویم از دهن
کاین دل داغ دار را دیده اشکبار به
جام عقیق لعل خود از لب ما به دورخط
منع مکن که بزم می طرف بنفشه زار به
در غمت اشک من ببین آی و به دیده ام نشین
ز آنکه صنوبری چنین بر لب جویبار به
تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشیده صف
پاس وجود را به دف ساغر می حصار به
هست صفایی آرزو، زاری و خاکساریم
کز همه کارها مرا بیش وکم این دوکار به
وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به
نقدی اگر به کف ترا به سر او فدا نکو
جائی اگر به لب ترا در قدمش نثار به
ناله ی ما نوای نی خون جگر به جای می
کیست که نوش و نای وی باشد ازین شمار به
عشاق صادق ترا در پی کام چشم و لب
اشک زمین گذر سزاه آه فلک گذار به
با غم هجر خویشتن خنده مجویم از دهن
کاین دل داغ دار را دیده اشکبار به
جام عقیق لعل خود از لب ما به دورخط
منع مکن که بزم می طرف بنفشه زار به
در غمت اشک من ببین آی و به دیده ام نشین
ز آنکه صنوبری چنین بر لب جویبار به
تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشیده صف
پاس وجود را به دف ساغر می حصار به
هست صفایی آرزو، زاری و خاکساریم
کز همه کارها مرا بیش وکم این دوکار به
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
چون کنم یاد توای دوست من آلوده
نام پاک تو کجا وین دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد
چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده
در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند
ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده
گیرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولی
خود چه تدبیر کنم با بدن آلوده
دل خونین به کفم ماند و در آن رسته ترا
چون خریدار شوم زین ثمن آلوده
ما بماندیم درین کوی خوشا وقت کسی
که به غربت رود از این وطن آلوده
روی برتابم از این زال که لایق نبود
صحبت همسر پیمان شکن آلوده
دیدی از برگ گلش خار خط آخر سر زد
دست در شوی دلا ز آن ذقن آلوده
آسمان گو پس از این تخم میفشان به زمین
حاصلت چیست ازین مرد و زن آلوده
وصف تنزیه ترا عقل صفایی شیداست
خاک بر فرق من و این سخن آلوده
نام پاک تو کجا وین دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد
چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده
در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند
ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده
گیرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولی
خود چه تدبیر کنم با بدن آلوده
دل خونین به کفم ماند و در آن رسته ترا
چون خریدار شوم زین ثمن آلوده
ما بماندیم درین کوی خوشا وقت کسی
که به غربت رود از این وطن آلوده
روی برتابم از این زال که لایق نبود
صحبت همسر پیمان شکن آلوده
دیدی از برگ گلش خار خط آخر سر زد
دست در شوی دلا ز آن ذقن آلوده
آسمان گو پس از این تخم میفشان به زمین
حاصلت چیست ازین مرد و زن آلوده
وصف تنزیه ترا عقل صفایی شیداست
خاک بر فرق من و این سخن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
زیر رخش آن گردن سیمین کشیده
صبحی است بلند از پس خورشید دمیده
تیغت به نیام است و کشد خلق، چه تشبیه
ابروی خمت راست به شمشیر کشیده
آنجا مژه سرگرم نظر بازی و اینجا
صد خار مرا در دل خون بار خلیده
تیرت به کمان است و کنی صید چه نسبت
مژگان کجت راست به پیکان پریده
چون راز تو پوشم که دو صد لؤلؤی غماز
نگشاده لب از درد فرو ریخت ز دیده
پنهان چه کنم درد که تکذیب زبان کرد
خون دلم از دیده که بر روی دویده
دل در شکن زلف تو دانی به چه ماند
آن کبک که در چنگل شهباز طپیده
کوته نکند دست و به پایت ننهد سر
زلف از چه اگر لعل تو یک ره نگزیده
من با همه دوری چه کنم کابروی او نیز
بالای وی از حسرت آن لعل خمیده
چشم تو دلم در نظر آورد و رها کرد
صیادکجا دیده کس از صید رمیده
خط نیست که این در غم ما خون سیاه است
کز چشم قلم بر رخ اوراق چکیده
برجای مدادم خوی خجلت چکد از کلک
در حسن رخت و آنهمه اوصاف حمیده
یک دفتر از اسرار غمت راند صفایی
هر چند زبانش چو قلم بود بریده
صبحی است بلند از پس خورشید دمیده
تیغت به نیام است و کشد خلق، چه تشبیه
ابروی خمت راست به شمشیر کشیده
آنجا مژه سرگرم نظر بازی و اینجا
صد خار مرا در دل خون بار خلیده
تیرت به کمان است و کنی صید چه نسبت
مژگان کجت راست به پیکان پریده
چون راز تو پوشم که دو صد لؤلؤی غماز
نگشاده لب از درد فرو ریخت ز دیده
پنهان چه کنم درد که تکذیب زبان کرد
خون دلم از دیده که بر روی دویده
دل در شکن زلف تو دانی به چه ماند
آن کبک که در چنگل شهباز طپیده
کوته نکند دست و به پایت ننهد سر
زلف از چه اگر لعل تو یک ره نگزیده
من با همه دوری چه کنم کابروی او نیز
بالای وی از حسرت آن لعل خمیده
چشم تو دلم در نظر آورد و رها کرد
صیادکجا دیده کس از صید رمیده
خط نیست که این در غم ما خون سیاه است
کز چشم قلم بر رخ اوراق چکیده
برجای مدادم خوی خجلت چکد از کلک
در حسن رخت و آنهمه اوصاف حمیده
یک دفتر از اسرار غمت راند صفایی
هر چند زبانش چو قلم بود بریده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
دوش مرا در غم تو همدم و هم رای
آه سبک خیز بود و اشک گران پای
تا سحر از سینه خاست آه فلک سوز
تاکمر از دیده ریخت اشک شمرزای
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای
گاه به خاکم نشست اشک زمین سیر
گه به سپهرم گذشت آه فلک سای
اشک جهانگیر من دوید بهر جوی
آه فلک گرد من رسید بهر جای
بسترم از آب دیده ماند تراتر
پیکرم از تاب سینه سوخت سرا پای
رفت به چرخم فغان هاویه پیوند
ریخت به خاکم سرشک بادیه پیمای
دیده ام از افتراق گریان چون ناو
سینه ام از التهاب نالان چون نای
شب همه هم راز و هم نشین صفایی
ناله ی جانکاه بود و اشک غم افزای
آه سبک خیز بود و اشک گران پای
تا سحر از سینه خاست آه فلک سوز
تاکمر از دیده ریخت اشک شمرزای
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای
گاه به خاکم نشست اشک زمین سیر
گه به سپهرم گذشت آه فلک سای
اشک جهانگیر من دوید بهر جوی
آه فلک گرد من رسید بهر جای
بسترم از آب دیده ماند تراتر
پیکرم از تاب سینه سوخت سرا پای
رفت به چرخم فغان هاویه پیوند
ریخت به خاکم سرشک بادیه پیمای
دیده ام از افتراق گریان چون ناو
سینه ام از التهاب نالان چون نای
شب همه هم راز و هم نشین صفایی
ناله ی جانکاه بود و اشک غم افزای
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دور چون با من رسید از بیخودی ساغر شکستی
غم مخور ساقی به جان معذور داریمت که مستی
پرده از رخ بر زدی و ز غیرت آن زلف و عارض
پرده ی دل ها دریدی رشته ی جان ها گسستی
دام زلف و دانه خال ار بدیدی شیخ شهرت
سبحه بگسستی ز گردن بر میان زنار بستی
هندوی خال ترا داریم حیرت کز چه یا رب
خیمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستی
آفتاب محشر رخ سوختت ای خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ی کوثر نشستی
پایم از ره ماند و این حسرت مرا در دل که یک ره
دلستانم محض دلجویی کشد بر فرق دستی
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجیر
صید دل ها را مخور غم زانکه اری طرفه شستی
کج مرو با عقل آگه رو متاب از رای ناصح
گر صفایی راستی روزی ز بند عشق رستی
غم مخور ساقی به جان معذور داریمت که مستی
پرده از رخ بر زدی و ز غیرت آن زلف و عارض
پرده ی دل ها دریدی رشته ی جان ها گسستی
دام زلف و دانه خال ار بدیدی شیخ شهرت
سبحه بگسستی ز گردن بر میان زنار بستی
هندوی خال ترا داریم حیرت کز چه یا رب
خیمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستی
آفتاب محشر رخ سوختت ای خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ی کوثر نشستی
پایم از ره ماند و این حسرت مرا در دل که یک ره
دلستانم محض دلجویی کشد بر فرق دستی
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجیر
صید دل ها را مخور غم زانکه اری طرفه شستی
کج مرو با عقل آگه رو متاب از رای ناصح
گر صفایی راستی روزی ز بند عشق رستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
گر دل هوای عشق تو بر سر نداشتی
ما را چون خویش واله و مضطر نداشتی
در قتل من بس آن هم ابروی و قد راست
حاشا نکن که نیزه و خنجر نداشتی
حال درون چه گویمت ازعشق و کی ترا
باشد خبر که دست در آذر نداشتی
دل ها به زلف بستی و یک مو در این عمل
خوف از صراط و شورش محشر نداشتی
نازم غرور حسن که خون های بی گناه
با خاک راه خویش برابر داشتی
بنگر به تاب زلف پریشان بی قرار
احوال دل که گفتم و باور نداشتی
ای سیل اشک رو به من آورده ای چرا
ویران تری ز من مگر آخر نداشتی
عمری است کم ز لعل لب آورده ای خراب
با آنکه هیچ باده به ساغر نداشتی
گر دل به پا فتاد صفایی ز دست دوست
دلخور مباش چاره ی دیگر نداشتی
ما را چون خویش واله و مضطر نداشتی
در قتل من بس آن هم ابروی و قد راست
حاشا نکن که نیزه و خنجر نداشتی
حال درون چه گویمت ازعشق و کی ترا
باشد خبر که دست در آذر نداشتی
دل ها به زلف بستی و یک مو در این عمل
خوف از صراط و شورش محشر نداشتی
نازم غرور حسن که خون های بی گناه
با خاک راه خویش برابر داشتی
بنگر به تاب زلف پریشان بی قرار
احوال دل که گفتم و باور نداشتی
ای سیل اشک رو به من آورده ای چرا
ویران تری ز من مگر آخر نداشتی
عمری است کم ز لعل لب آورده ای خراب
با آنکه هیچ باده به ساغر نداشتی
گر دل به پا فتاد صفایی ز دست دوست
دلخور مباش چاره ی دیگر نداشتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
برخاست از قیام تو ز آنسان قیامتی
کآن را بود قیام قیامت علامتی
بی بند برده ای دل و بی تیغ کرده خون
بی دعوی امامت از اهل کرامتی
در پای رفت جان و سر از دست دل مرا
برچشم بیگناه نباشد غرامتی
ازتاب آفتاب حوادث مرا چه غم
تا بر سر است سایه ی شمشاد قامتی
گفتند نرخ بوسه به جان بسته است یار
زین وعده باز ترسمش آید ندامتی
جز صبر ما به جور چنیت جوی نکرد
بر ما رواست گر به تو باید ملامتی
جان خواست تا به پای تو بازد که دیر ماند
دل را نبود ورنه درین ره لآمتی
خاک درت نگشتم و دردا که دور چرخ
ما را نداد بر سر کویت اقامتی
بستی ره ی رقیب صفایی ز کوی تو
بودی گرش به نزد تو چون وی مقامتی
کآن را بود قیام قیامت علامتی
بی بند برده ای دل و بی تیغ کرده خون
بی دعوی امامت از اهل کرامتی
در پای رفت جان و سر از دست دل مرا
برچشم بیگناه نباشد غرامتی
ازتاب آفتاب حوادث مرا چه غم
تا بر سر است سایه ی شمشاد قامتی
گفتند نرخ بوسه به جان بسته است یار
زین وعده باز ترسمش آید ندامتی
جز صبر ما به جور چنیت جوی نکرد
بر ما رواست گر به تو باید ملامتی
جان خواست تا به پای تو بازد که دیر ماند
دل را نبود ورنه درین ره لآمتی
خاک درت نگشتم و دردا که دور چرخ
ما را نداد بر سر کویت اقامتی
بستی ره ی رقیب صفایی ز کوی تو
بودی گرش به نزد تو چون وی مقامتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
مگو از بندت ای صیاد خرسندم به آزادی
که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی
مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن
نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی
به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت
ندانم از کجا آموختی این مایه استادی
به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان
بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی
به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر
مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی
ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار
مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی
بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو
که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی
ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا
نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی
صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن
وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی
که صید عشق را باشد رهایی قید و غم شادی
مرا انسی است با صیاد خود کز شوق جان دادن
نه غمناکم به آزردن نه دل شادم به آزادی
به حسن و دلبری لیلی کمین شاگرد مجنونت
ندانم از کجا آموختی این مایه استادی
به خون خفت از نخستین تیر صیدت کاش صیادان
بیاموزند از آن شست و بازو رسم صیادی
به چشمم مو نمود اول به گردن شد طناب آخر
مگر آموخت از فرهاد زلفت طرز شیادی
ز چشم مست و نوشین لب ز چشم افکند یکبار
مرا هم ناب خلاری و هم دکان قنادی
بیا اسرار راه عشق را از رهروان بشنو
که ما پیدا و پنهان واقفیم از وضع آن وادی
ورای مگ ناکامان و خون کشتگان آنجا
نیابی بوی آسایش نبینی رنگ آبادی
صفایی گر سفر خواهی به شهر عاشقی کردن
وداع عقل کن کاین ره جنون می بایدت هادی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
میثاق دوش را ز اول وفا نکردی
و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی
چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام
جبران ما مضی را باری قضا نکردی
یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری
گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستی بهانه کردی
درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت
برترک تندخویی خود را رضا نکردی
قانون مهربانی دانم که نیک دانی
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی
در وصل کشته بودی به کز فراق ما را
بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی
مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردی
دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان
دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی
و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی
چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام
جبران ما مضی را باری قضا نکردی
یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری
گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستی بهانه کردی
درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت
برترک تندخویی خود را رضا نکردی
قانون مهربانی دانم که نیک دانی
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی
در وصل کشته بودی به کز فراق ما را
بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی
مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردی
دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان
دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
تاهمچو من از عشق گرفتار نگردی
از کشمکش هجر خبردار نگردی
هرگز نشماری غم عشاق به یک مو
تا بسته ی آن طره طرار نگردی
کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد
کآگاه ز حال دل بیمار نگردی
چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل
زنهار دگر گرد رخ یار نگردی
دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب
پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی
ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردی
سر در قدم یار عزیزت نکند جای
تا خاک صفت در ره او خوار نگردی
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند
تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر
خالی ز خیال بت و زنار نگردی
ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد
شرط خرد آن است که هشیار نگردی
از کشمکش هجر خبردار نگردی
هرگز نشماری غم عشاق به یک مو
تا بسته ی آن طره طرار نگردی
کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد
کآگاه ز حال دل بیمار نگردی
چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل
زنهار دگر گرد رخ یار نگردی
دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب
پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی
ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردی
سر در قدم یار عزیزت نکند جای
تا خاک صفت در ره او خوار نگردی
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند
تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر
خالی ز خیال بت و زنار نگردی
ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد
شرط خرد آن است که هشیار نگردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چشم یوسف گر به خواب آن چهر عالمتاب دیدی
حاش لله گر دگر چشمش به عالم خواب دیدی
خشک کردی پیر دهقان سرو و سوری بهر هیزم
گر به بستانت خرامان گلبن سیراب دیدی
گر صبا بر لاله و سنبل گذشتی در حضورت
روی آن بیرنگ خواندی زلف آن بی تاب دیدی
کاش ناصح پنجه کردی با تو کاندر دلبری ها
زور بازوی تو بیش از رستم و سهراب دیدی
فاتحه وارونه خواندی قبله ی بیت الحرم را
گر امام مسجدت ابروی چون محراب دیدی
خود تصور کن که حالش چیست در شبهای هجران
آنکه در ایام قربش آنقدر بی تاب دیدی
در فراقت خود بگواز گریه چون حالی کند دل
آنکه در عین وصالش دیده پرخوناب دیدی
از سر دنیا و دین مشتاق بر می خاست صد ره
گر حصول وصل را سودی در این اسباب دیدی
خدمتت را من نیم درخور ولی فخرم همین بس
چون سگم تا قابل دربانی آن باب دیدی
با تو از طومار غم کوته نکردی این سخن را
کرده چندانت صفایی کار از اطناب دیدی
حاش لله گر دگر چشمش به عالم خواب دیدی
خشک کردی پیر دهقان سرو و سوری بهر هیزم
گر به بستانت خرامان گلبن سیراب دیدی
گر صبا بر لاله و سنبل گذشتی در حضورت
روی آن بیرنگ خواندی زلف آن بی تاب دیدی
کاش ناصح پنجه کردی با تو کاندر دلبری ها
زور بازوی تو بیش از رستم و سهراب دیدی
فاتحه وارونه خواندی قبله ی بیت الحرم را
گر امام مسجدت ابروی چون محراب دیدی
خود تصور کن که حالش چیست در شبهای هجران
آنکه در ایام قربش آنقدر بی تاب دیدی
در فراقت خود بگواز گریه چون حالی کند دل
آنکه در عین وصالش دیده پرخوناب دیدی
از سر دنیا و دین مشتاق بر می خاست صد ره
گر حصول وصل را سودی در این اسباب دیدی
خدمتت را من نیم درخور ولی فخرم همین بس
چون سگم تا قابل دربانی آن باب دیدی
با تو از طومار غم کوته نکردی این سخن را
کرده چندانت صفایی کار از اطناب دیدی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
ماه کنعانی اگر در مصر معنی روت دیدی
زالسان از فرط حیرت خویش را فرتوت دیدی
تا ابد بستی در دکان سحاری و افسون
چشم هاروت ار به خواب آن نرگس جادوت دیدی
سوختی از تاب خجلت خون شدی از غیرتش دل
گر یکی لعل شکرخای ترا یاقوت دیدی
دیده ز اول گر بدیدی خود بدین دستت خرامان
سَروْبُن را دار خواندی نخل را تابوت دیدی
دل شدی چون نافه خون از شرم آهوی ختن را
گر عبیرانگیزی آن زلف چون هندوت دیدی
برد چشمت شیرمردان را به تحریک تو از ره
اوستادی خود و صیادی آهوت دیدی
بار چندین دل کشیدی مدتی بر دوش و کس را
نیست تقصیر این تطاولها خود از گیسوت دیدی
زخم را کاری زدی هان یک دم از بهر تماشا
مفکنم یک باره از پا قوت بازوت دیدی
کاش آن کو پهلو از غیر تو خالی کرده یارب
جای دل یک شب به کام خویش در پهلوت دیدی
یک نفس دور از تو از زانوی حسرت برندارم
آن سری کش گه به پا گه بر سر زانوت دیدی
خود نپرسیدی صفایی را که کبود چیست کارش
روز و شب با آنکه عمری شد کش اندر کوت دیدی
زالسان از فرط حیرت خویش را فرتوت دیدی
تا ابد بستی در دکان سحاری و افسون
چشم هاروت ار به خواب آن نرگس جادوت دیدی
سوختی از تاب خجلت خون شدی از غیرتش دل
گر یکی لعل شکرخای ترا یاقوت دیدی
دیده ز اول گر بدیدی خود بدین دستت خرامان
سَروْبُن را دار خواندی نخل را تابوت دیدی
دل شدی چون نافه خون از شرم آهوی ختن را
گر عبیرانگیزی آن زلف چون هندوت دیدی
برد چشمت شیرمردان را به تحریک تو از ره
اوستادی خود و صیادی آهوت دیدی
بار چندین دل کشیدی مدتی بر دوش و کس را
نیست تقصیر این تطاولها خود از گیسوت دیدی
زخم را کاری زدی هان یک دم از بهر تماشا
مفکنم یک باره از پا قوت بازوت دیدی
کاش آن کو پهلو از غیر تو خالی کرده یارب
جای دل یک شب به کام خویش در پهلوت دیدی
یک نفس دور از تو از زانوی حسرت برندارم
آن سری کش گه به پا گه بر سر زانوت دیدی
خود نپرسیدی صفایی را که کبود چیست کارش
روز و شب با آنکه عمری شد کش اندر کوت دیدی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
رسید جان به لبم ز انتظار و تیغ کشیدی
فدای دست تو زودم بکش که دیر رسیدی
زدی چو زخم و فکندی نکشته مگذرم از سر
که دیده بر سر راهت گشوده ام به امیدی
نه درد دل به توگفتم نه رازی از تو شنفتم
مرا نداد تماشا مجال گفت و شنیدی
ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت
پس از فکندن و بستن، ز صید خویش رمیدی
مرا به عشق تو زین پس ملامتی نکندکس
چرا که پرده پرهیز شیخ و شاب دریدی
گزند غارت گلچین به سیر باغ نیرزد
به گوشه ی قفس ای مرغ دل چرا نخزیدی
ز گلشنت همه در دل خلید خار تغابن
عبث ز حلقه ی دامش به آشیانه پریدی
ز ناله های من آسوده نیست خاطر جانان
چه بودی ار عوض اشک دل ز دیده چکیدی
غم حبیب به چشم رقیب می ننمودم
گر اشک پرده در از دیده بر رخم ندویدی
به شست و بازوی صیاد نازمت که چو بسمل
به یک خدنگ صفایی به خون خویش طپیدی
فدای دست تو زودم بکش که دیر رسیدی
زدی چو زخم و فکندی نکشته مگذرم از سر
که دیده بر سر راهت گشوده ام به امیدی
نه درد دل به توگفتم نه رازی از تو شنفتم
مرا نداد تماشا مجال گفت و شنیدی
ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت
پس از فکندن و بستن، ز صید خویش رمیدی
مرا به عشق تو زین پس ملامتی نکندکس
چرا که پرده پرهیز شیخ و شاب دریدی
گزند غارت گلچین به سیر باغ نیرزد
به گوشه ی قفس ای مرغ دل چرا نخزیدی
ز گلشنت همه در دل خلید خار تغابن
عبث ز حلقه ی دامش به آشیانه پریدی
ز ناله های من آسوده نیست خاطر جانان
چه بودی ار عوض اشک دل ز دیده چکیدی
غم حبیب به چشم رقیب می ننمودم
گر اشک پرده در از دیده بر رخم ندویدی
به شست و بازوی صیاد نازمت که چو بسمل
به یک خدنگ صفایی به خون خویش طپیدی