عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
شیخ است و حلقه بر در خمار میزند
دست طلب بحلقه زنار میزند
این خرقه پوش صومعه را تا چه روی داد
کاتش بجان خرقه و دستار میزند
خلوت نشین شهر که از خانقه گریخت
مستانه نعره بر سر بازار میزند
یک نغمه بیش نیست که مطرب ببانک چنگ
مرغ چمن بساحت گلزار میزند
داود ناله از لب مزمار میکند
منصور نعره بر ز بر دار میزند
سنگی سخن ز حلقه تسبیح میکند
چو بی نوا ز پرده اسرار میزند
یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار
مجنون هزار بوسه بدیوار میزند
چنگ و چغانه وصف رخ دوست میکند
جام و پیاله دم ز لب یار میزند
دست طلب بحلقه زنار میزند
این خرقه پوش صومعه را تا چه روی داد
کاتش بجان خرقه و دستار میزند
خلوت نشین شهر که از خانقه گریخت
مستانه نعره بر سر بازار میزند
یک نغمه بیش نیست که مطرب ببانک چنگ
مرغ چمن بساحت گلزار میزند
داود ناله از لب مزمار میکند
منصور نعره بر ز بر دار میزند
سنگی سخن ز حلقه تسبیح میکند
چو بی نوا ز پرده اسرار میزند
یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار
مجنون هزار بوسه بدیوار میزند
چنگ و چغانه وصف رخ دوست میکند
جام و پیاله دم ز لب یار میزند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بخت اگر یاری کند دلدار دلداری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دو چشم مست تو کز خواب ناز برخیزد
هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد
کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ
مگر که از سر عمر دراز برخیزد
هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد
ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست
ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد
چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار
میان شک و یقین امتیاز برخیزد
بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق
کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد
ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست
کسی فتد که دگر باره باز برخیزد
هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد
کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ
مگر که از سر عمر دراز برخیزد
هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد
ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست
ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد
چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار
میان شک و یقین امتیاز برخیزد
بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق
کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد
ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست
کسی فتد که دگر باره باز برخیزد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
موج زد اشکی و ما را آب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بیخواب کرد
زلف پر تابت مرا از تاب برد
تارخ خوبت بگلشن جلوه کرد
از رخ گل رنگ و تاب و آب برد
چشم جادویت چه فتنه ساز کرد
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروی تو در وقت نماز
شیخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه برزه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بیخواب کرد
زلف پر تابت مرا از تاب برد
تارخ خوبت بگلشن جلوه کرد
از رخ گل رنگ و تاب و آب برد
چشم جادویت چه فتنه ساز کرد
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروی تو در وقت نماز
شیخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه برزه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دم زد لبی از شکوه، نیش نام نهادند
خون شد دلی از غصه، میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید، بهر بند
یکناله بر آورد، نیش نام نهادند
در قعر خم از چوب جفا بسکه قفا خورد
خون شد دل انگور، میش نام نهادند
گویند می و جام گرفت از کی و جم نام
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
لبریز شد از باده و، کف کرد و فرو ریخت
سر جوش می از خم، که قیش نام نهادند
عکسی ز رخ شاهد ما در عرب افتاد
سعدی و ثریا و قیش نام نهادند
یک قصه ز حال دل دیوانه ما بود
آن قیس، که مجنون حیش نام نهادند
خون شد دلی از غصه، میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید، بهر بند
یکناله بر آورد، نیش نام نهادند
در قعر خم از چوب جفا بسکه قفا خورد
خون شد دل انگور، میش نام نهادند
گویند می و جام گرفت از کی و جم نام
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
لبریز شد از باده و، کف کرد و فرو ریخت
سر جوش می از خم، که قیش نام نهادند
عکسی ز رخ شاهد ما در عرب افتاد
سعدی و ثریا و قیش نام نهادند
یک قصه ز حال دل دیوانه ما بود
آن قیس، که مجنون حیش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
گفتم از لعل لبت یک بوسه، گفت آری شود
لیک با صد خواری و زاری بدشواری شود
گفتمش بوسیدم از مستی لبت صد بار، گفت
هر چه در مستی شود آخر بهشیاری شود
گفتمش در خواب دیدم در بری دوشینه، گفت
بختت ار بیدار گردد هم ببیداری شود
گفتم از جور خیالت خانه دل شد خراب
گفت چون گردد خراب اینخانه معماری شود
گفتمش بی زر شدم بیزار گشت از من دلت
گفت آری بیزری اسباب بیزاری شود
گفتمش تا کی جفا کاری و خونخواری و جور
گفت شاید نوبتی هم وقت دلداری شود
گفتمش چندین گره بر طره مشکین مزن
گفت تا دلهای بیسامان نگهدای شود
گفتم از جان چون توان بگسیخت دل در پای دوست
گفت دشوار است و سخت اما بناچاری شود
لیک با صد خواری و زاری بدشواری شود
گفتمش بوسیدم از مستی لبت صد بار، گفت
هر چه در مستی شود آخر بهشیاری شود
گفتمش در خواب دیدم در بری دوشینه، گفت
بختت ار بیدار گردد هم ببیداری شود
گفتم از جور خیالت خانه دل شد خراب
گفت چون گردد خراب اینخانه معماری شود
گفتمش بی زر شدم بیزار گشت از من دلت
گفت آری بیزری اسباب بیزاری شود
گفتمش تا کی جفا کاری و خونخواری و جور
گفت شاید نوبتی هم وقت دلداری شود
گفتمش چندین گره بر طره مشکین مزن
گفت تا دلهای بیسامان نگهدای شود
گفتم از جان چون توان بگسیخت دل در پای دوست
گفت دشوار است و سخت اما بناچاری شود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کارم از عشق بسی مشکل و دشوار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پسته گر چون لعل جانبخش تو خندانی کند
کی تواند چون لب لعلت سخندانی کند
کار دل آمد بجان از درد و رنجوری و لیک
گر طبیب ما تو باشی درد درمانی کند
بر جراحتهای ناسور دل یاران توان
زد نمکها، گر زنخدانش نمکدانی کند
زهر غم شهد است اگر دلدار دلداری دهد
کار جان سهل است اگر جانانه جانانی کند
نرگس مستانه اش از یک نگاه آشنا
با لب خاموش من صد راز پنهانی کند
غمزه شوخ تو با دلدادگان از قهر و لطف
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی کند
اینچنین مستی که در چشم بت دلجوی ماست
خمر روحانی کند نی راح ریحانی کند
ما گدایانرا بود چشم طمع از خوان لطف
لعل دلجوی تو هر روزی که مهمانی کند
بخش درویشان فرستد خسرو از احسان
مجلس عشرت چه در خرگاه سلطانی کند
قسمت موران چرا از دعوت یاران نداد
آنکه با لعل لبش دیوی سلیمانی کند
کی تواند چون لب لعلت سخندانی کند
کار دل آمد بجان از درد و رنجوری و لیک
گر طبیب ما تو باشی درد درمانی کند
بر جراحتهای ناسور دل یاران توان
زد نمکها، گر زنخدانش نمکدانی کند
زهر غم شهد است اگر دلدار دلداری دهد
کار جان سهل است اگر جانانه جانانی کند
نرگس مستانه اش از یک نگاه آشنا
با لب خاموش من صد راز پنهانی کند
غمزه شوخ تو با دلدادگان از قهر و لطف
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی کند
اینچنین مستی که در چشم بت دلجوی ماست
خمر روحانی کند نی راح ریحانی کند
ما گدایانرا بود چشم طمع از خوان لطف
لعل دلجوی تو هر روزی که مهمانی کند
بخش درویشان فرستد خسرو از احسان
مجلس عشرت چه در خرگاه سلطانی کند
قسمت موران چرا از دعوت یاران نداد
آنکه با لعل لبش دیوی سلیمانی کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گفتمش هندوی زلفت، گفت طراری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست
گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت
گاه صید خانگی گه صید بازاری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست
گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت
گاه صید خانگی گه صید بازاری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
یاد آنروزیکه کس را ره در این محضر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
ما و دل بودیم و غیر از ما کسی دیگر نبود
آشنا با لعل دلجوی تو هر شب تا سحر
وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود
در خم زلف گرهگیر تو چون بند و شکن
این همه دل ریخته بر روی یکدیگر نبود
جز زبان شانه و دست من و باد صبا
دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود
زلف جادویت بدینسان جادوئی در سر نداشت
چشم هندویت چنین طرار و حیلت گر نبود
قصه ها از بیوفائی های تو با عاشقان
بر زبانها گفته شد لیکن مرا باور نبود
دوش در مستی بعزم کشتن ما خاست لیک
مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود
چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی
داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ابر اندک ترشحی دارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ایخوش آنروزیکه شمعی بود و پروانه نبود
در مقام آشنائی حرف بیگانه نبود
عقل از بیگانگی حرفی نهاد اندر میان
ورنه در زنجیر زلفت جای دیوانه نبود
از خم زلفت شبی تاریک بود اندر میان
کاندر او از مهر رخسار تو افسانه نبود
ما بقیدت نزپی این زلف و این خال آمدیم
صید بودیم آنزمان کین دام و این دانه نبود
بر لب پیمانه نوشان حرفی از لعل لبت
بود اگر، جز قول جام و راز پیمانه نبود
این خیالات محال اندر دل ساغر نبود
وین سخنهای پریشان بر لب شانه نبود
ترکی آمد در خراسان فتنه و آشوب خاست
ورنه در این شهر نام از چین و فرغانه نبود
اشک ما موجی زد و برخاست سیلی ناگهان
ورنه گنجی بود پنهانی و ویرانه نبود
بیحسابی احتساب آورد ورنه احتیاج
گردش پیمانه را تسبیح صد دانه نبود
در مقام آشنائی حرف بیگانه نبود
عقل از بیگانگی حرفی نهاد اندر میان
ورنه در زنجیر زلفت جای دیوانه نبود
از خم زلفت شبی تاریک بود اندر میان
کاندر او از مهر رخسار تو افسانه نبود
ما بقیدت نزپی این زلف و این خال آمدیم
صید بودیم آنزمان کین دام و این دانه نبود
بر لب پیمانه نوشان حرفی از لعل لبت
بود اگر، جز قول جام و راز پیمانه نبود
این خیالات محال اندر دل ساغر نبود
وین سخنهای پریشان بر لب شانه نبود
ترکی آمد در خراسان فتنه و آشوب خاست
ورنه در این شهر نام از چین و فرغانه نبود
اشک ما موجی زد و برخاست سیلی ناگهان
ورنه گنجی بود پنهانی و ویرانه نبود
بیحسابی احتساب آورد ورنه احتیاج
گردش پیمانه را تسبیح صد دانه نبود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هیچ می گوئی مراد دلداده ای دیوانه بود
با خیالم آشنا وز خویشتن بیگانه بود
هیچ می گوئی که نزد شمع رخسارم شبی
نیم جانی سوخته بال و پری پروانه بود
هیچ میآید بخاطر مرا ترا ای آفتاب
کز فروغت پرتوی در روزن اینخانه بود
هیچ میآید بخاطر شاه خوبانرا که شب
با گدا خفته بیک بالین و یک کاشانه بود
دست ما در گردنش افتاده چون طوق گران
چنگ ما در طره اش پیچید همچون شانه بود
با خیالم آشنا وز خویشتن بیگانه بود
هیچ می گوئی که نزد شمع رخسارم شبی
نیم جانی سوخته بال و پری پروانه بود
هیچ میآید بخاطر مرا ترا ای آفتاب
کز فروغت پرتوی در روزن اینخانه بود
هیچ میآید بخاطر شاه خوبانرا که شب
با گدا خفته بیک بالین و یک کاشانه بود
دست ما در گردنش افتاده چون طوق گران
چنگ ما در طره اش پیچید همچون شانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
کفر زلف تو عرض ایمان کرد
هندوی کافرم مسلمان کرد
اهرمن جادوئی بخاتم جم
داد تشریفم و سلیمان کرد
نرگس نمیخواب بیمارش
درد ما را بغمزه درمان کرد
دوش در پای خم حریفی مست
عقل را سر برید و قربان کرد
هر چه دشوار بود نزد خرد
پیر میخانه دوش آسان کرد
ترک چشمت پناه تقوی را
بیکی غمزه تیر باران کرد
پیر میخانه دوش مسئله ای
تازه و نغز، باز عنوان کرد
دم چه در هفت بند نای دمید
شرح هر هفت بطن قرآن کرد
شیخ تکفیر کرد مومن را
کفر را پیر عین ایمان کرد
هندوی کافرم مسلمان کرد
اهرمن جادوئی بخاتم جم
داد تشریفم و سلیمان کرد
نرگس نمیخواب بیمارش
درد ما را بغمزه درمان کرد
دوش در پای خم حریفی مست
عقل را سر برید و قربان کرد
هر چه دشوار بود نزد خرد
پیر میخانه دوش آسان کرد
ترک چشمت پناه تقوی را
بیکی غمزه تیر باران کرد
پیر میخانه دوش مسئله ای
تازه و نغز، باز عنوان کرد
دم چه در هفت بند نای دمید
شرح هر هفت بطن قرآن کرد
شیخ تکفیر کرد مومن را
کفر را پیر عین ایمان کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بیا که طره تو میل شور و شر دارد
بیا که چهره تو جلوه دگر دارد
بیا که جز قد تو کس ندیده قامت سرو
که سیب و نار و گل و لاله بارو بر دارد
بیا که هر چه سر زلف تو شکسته تر است
دل شکسته ما را شکسته تر دارد
بیا که از دل بشکسته پریش حبیب
شکسته زلف پریشیده ات خبر دارد
سواد زلف تو زآشفته حالی دل ما
هزار نسخه خوش خط معتبر دارد
بیا که چهره تو جلوه دگر دارد
بیا که جز قد تو کس ندیده قامت سرو
که سیب و نار و گل و لاله بارو بر دارد
بیا که هر چه سر زلف تو شکسته تر است
دل شکسته ما را شکسته تر دارد
بیا که از دل بشکسته پریش حبیب
شکسته زلف پریشیده ات خبر دارد
سواد زلف تو زآشفته حالی دل ما
هزار نسخه خوش خط معتبر دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آزار تو ایدوست دل آزار نباشد
لیکن ز تو آزار سزاوار نباشد
تیغ ار تو زنی بر سرما، تیغ نخوانیم
خار ارتو نهی در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد دوست ندانیم
ور یار ملامت نبرد یار نباشد
در حیرت آنم که نیاز تو چه آرم
جان نیز بدین پایه و مقدار نباشد
شایسته خاک کف پای تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداریم که ناموس بجوئیم
چون سر نبود حاجب دستار نباشد
ما جام نداریم که از سنگ گریزیم
چون خر نبود غصه افسار نباشد
با کیسه خالی ز عسس باک نداریم
چون زر نبود بیم ز طرار نباشد
لیکن ز تو آزار سزاوار نباشد
تیغ ار تو زنی بر سرما، تیغ نخوانیم
خار ارتو نهی در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد دوست ندانیم
ور یار ملامت نبرد یار نباشد
در حیرت آنم که نیاز تو چه آرم
جان نیز بدین پایه و مقدار نباشد
شایسته خاک کف پای تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداریم که ناموس بجوئیم
چون سر نبود حاجب دستار نباشد
ما جام نداریم که از سنگ گریزیم
چون خر نبود غصه افسار نباشد
با کیسه خالی ز عسس باک نداریم
چون زر نبود بیم ز طرار نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ترکیم سحرگاهان، در بستر خواب آمد
با زلف پریش آمد، با حال خراب آمد
با طره شوریده با زلف پریشیده
با لعل لب میگون با جام شراب آمد
چون دید که رنجورم بیچاره و مخمورم
از اهل و وطن دورم، از راه نواب آمد
آشفته و مستانه چون مردم دیوانه
با ساغر و پیمانه با ناز و عتاب آمد
ای مونس جان بر گوی راز دل این مشکوی
که نیمه شبم زاین کوی آهنگ رباب آمد
با زلف پریش آمد، با حال خراب آمد
با طره شوریده با زلف پریشیده
با لعل لب میگون با جام شراب آمد
چون دید که رنجورم بیچاره و مخمورم
از اهل و وطن دورم، از راه نواب آمد
آشفته و مستانه چون مردم دیوانه
با ساغر و پیمانه با ناز و عتاب آمد
ای مونس جان بر گوی راز دل این مشکوی
که نیمه شبم زاین کوی آهنگ رباب آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
دوش ترک مست ما با طره آشفته بود
چهر گلگونش بسان سرخ گل، بشکفته بود
نرگس مستانه اش از بیخودی تا نیمه شب
نیمه ای بیدار بود و نیم دیگر خفته بود
پسته خاموش او با باده نوشان خراب
در مقام بیخودی ناگفتنی ها گفته بود
می کشید و رام شد از سرکشی آرام شد
نیمه شب آشفته و وقت سحر آلفته بود
وقت آن عاشق خوش و فرخنده کش تا نیمه شب
حقه یاقوت با الماس مژگان سفته بود
چهر گلگونش بسان سرخ گل، بشکفته بود
نرگس مستانه اش از بیخودی تا نیمه شب
نیمه ای بیدار بود و نیم دیگر خفته بود
پسته خاموش او با باده نوشان خراب
در مقام بیخودی ناگفتنی ها گفته بود
می کشید و رام شد از سرکشی آرام شد
نیمه شب آشفته و وقت سحر آلفته بود
وقت آن عاشق خوش و فرخنده کش تا نیمه شب
حقه یاقوت با الماس مژگان سفته بود