عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
بیش ازین دوران ستم پرور نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر تاجم که در دست گدا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
سیر طالع بین کجا بودم کجا افتاده ام
وه چه بودی گر زبام آسمان افتادمی
اینچنین کز صحبت یاران جدا افتاده ام
صبح من شام غریبان است از شامم مپرس
تا بکام غم درین غربت سرا افتاده ام
با سپند سوخته گوئی که از یک مزرعیم
یکقلم از دیده نشو و نما افتاده ام
نقش پا برخواستم دارد بامداد نسیم
من سر شکم برنخیزم هر کجا افتاده ام
با وجود سرکشی چون گردبادم خاکسار
شعله ام از عجز در پای گیا افتاده ام
گوهر شب تابم و از شمع بیقیمت ترم
لیک ازین شادم که باری بی بها افتاده ام
هرگزم در سر هوای دانه کامی نبود
من ندانم از چه در دام بلا افتاده ام
من یکی آئینه گیتی نما بودم کلیم
روی غم از بسکه دیدم از جلا افتاده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - از بزرگی طلب ادای قروض خود را کرده است
ای خداوندی که باشد نسبت انعام تو
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٧ - قصیده در مدح علاءالدین محمد
مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٢ - قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۶ - قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
یکچند روز من ز سیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١١
طالع من ببین که از پی آب
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٢٠
غیاث دولت و دین آنکه طوطی جانرا
ز شکر سخن خوش اداش چینه بود
جهان فضل که پیر خرد به نسبت او
تهی ز جمله فضائل چو طفل دینه بود
نهال مهر و یم در میان جان همه عمر
بسان دانه دل در صمیم سینه بود
سفینه ئی برهی داد پر ز بحر گهر
سفینه ئی که در او روح را سکینه بود
سفینه ئی که در الفاظ عذب او معنی
بلطف همچو می صاف در قنینه بود
چه گفت گفت که دیباچه ئی نویس بر او
که گنجهای گهر اندر او دفینه بود
جواب دادم و گفتم مگر نئی آگاه
ز من که با من از آنسان فلک بکینه بود
که پیش صدمت دورش بنای هستی من
چنانکه بر گذر سنگ آبگینه بود
مرا که با من از اینسان ستم کند گردون
چه جای کتبت دیباچه سفینه بود
اگر قبول کند عذر من خداوندم
ز جانش ابن یمین بنده کمینه بود
ور اعتذار منش دلپذیر می ناید
روا نباشد و شرط کرم چنین نه بود
ز شکر سخن خوش اداش چینه بود
جهان فضل که پیر خرد به نسبت او
تهی ز جمله فضائل چو طفل دینه بود
نهال مهر و یم در میان جان همه عمر
بسان دانه دل در صمیم سینه بود
سفینه ئی برهی داد پر ز بحر گهر
سفینه ئی که در او روح را سکینه بود
سفینه ئی که در الفاظ عذب او معنی
بلطف همچو می صاف در قنینه بود
چه گفت گفت که دیباچه ئی نویس بر او
که گنجهای گهر اندر او دفینه بود
جواب دادم و گفتم مگر نئی آگاه
ز من که با من از آنسان فلک بکینه بود
که پیش صدمت دورش بنای هستی من
چنانکه بر گذر سنگ آبگینه بود
مرا که با من از اینسان ستم کند گردون
چه جای کتبت دیباچه سفینه بود
اگر قبول کند عذر من خداوندم
ز جانش ابن یمین بنده کمینه بود
ور اعتذار منش دلپذیر می ناید
روا نباشد و شرط کرم چنین نه بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٢
بنگر چه سرخ چشمی و شوخی همیکند
با من کبود روی سپهر سیاه کار
بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر
اینست کار بنده بتر زین مخواه کار
کارم تباه میکند این چرخ دون پرست
ز آن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار
با من همی کند ز بدی هر چه میکند
با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار
مهمان اگر رسد برم-از شرم نیستی
ماند سرم بپیش درون چون گناهکار
هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش
از راه طبع جز غم آب و گیاه کار
ابن یمین گشایش کارت ز حق طلب
نگشایدت ز هیچ امیر و ز شاه کار
با من کبود روی سپهر سیاه کار
بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر
اینست کار بنده بتر زین مخواه کار
کارم تباه میکند این چرخ دون پرست
ز آن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار
با من همی کند ز بدی هر چه میکند
با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار
مهمان اگر رسد برم-از شرم نیستی
ماند سرم بپیش درون چون گناهکار
هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش
از راه طبع جز غم آب و گیاه کار
ابن یمین گشایش کارت ز حق طلب
نگشایدت ز هیچ امیر و ز شاه کار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠٣
با خرد در حجره دل دوش صحبت داشتم
شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار
گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم
گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار
گفتم آخر چیست موجب کاین سپهر دون نواز
با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار
داشت قصد آن که از پایم در آرد بیگناه
گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار
عالم عادل علاءالدین که از انفاس او
بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار
آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش
کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نو بهار
و آندگر فرزند وی مولی شهاب الدین که نیست
در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار
آنکه لطف جانفزای او ز روی خاصیت
نوشدارو سازد از آب بن دندان مار
جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد
باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار
شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار
گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم
گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار
گفتم آخر چیست موجب کاین سپهر دون نواز
با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار
داشت قصد آن که از پایم در آرد بیگناه
گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار
عالم عادل علاءالدین که از انفاس او
بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار
آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش
کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نو بهار
و آندگر فرزند وی مولی شهاب الدین که نیست
در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار
آنکه لطف جانفزای او ز روی خاصیت
نوشدارو سازد از آب بن دندان مار
جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد
باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶٧
آنکه کارش ز ابتدا تا انتها
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
یاوگی و هرزه گوئی بود و بس
وانکه از عهد شبابش تا بشیب
میل سوی فتنه جوئی بود و بس
در جهان زد آتشی از طلم و زان
حاصلش بی آبروئی بود و بس
خواست تا گردد وزیر اما نشد
ز آنکه کارش زشتخوئی بود و بس
گر باستحقاق بودی کارها
کار آن دون مرده شوئی بود و بس
با عقل کار دیده بخلوت حکایتی
میکردم از شکایت گردون پر فسوس
گفتم ز جور اوست که اصحاب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر یئوس
از قرص آفتاب نهد خوان جاهلان
و ارباب علم را ندهد ذره ئی سبوس
زالیست سالخورده بدستان گشاده دست
و او بر مثال رستم و دانا چو اشکبوس
دانا فرود وار درین سر گرفته حصن
بیجرم و چرخ در طلبش کینه ور چو طوس
گفت از برای عزت ارباب جهل نیست
کاورنگشان نهد فلک از عاج و آبنوس
بر پای باز بند نه بهر مذلتست
تاج از پی شرف نبود بر سر خروس
مردان که از علائق دنیا مجردند
هرگز نظر کنند بزینت چو نو عروس
این فخر بس که چهره دانا گه جدال
باشد چو لعل و گونه نادان چو سندروس
عقلم چو پای بر سر افلاک مینهد
گو جاهلش مکن بهمه عمر دستبوس
چون همت تو نوبت شاهی همیزند
گو از درت مرو بفلک بر غریو کوس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٩
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش