عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۵
جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده
من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟
بس که در سایه دیوار تو در فریادم
ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده
چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که این مرحمتم فرموده
با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده
برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری
خدمتی چند به خونابه چشم آلوده
سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟
قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک
شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده
یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۲
ای قامت چون شاخ گل، از برگ گل خندان تری
چون لاله تر نازکی، چون سرو در بستان تری
گل داشت وقتی بوی تو، آمد به دعوی سوی تو
از آفتاب روی تو شد خشک با چندان تری
یارب چه اندام تر است آن کت به پیراهن در است
آب حیات ار چه تر است، اما ندارد آن تری
اکنون که برنا می شوی، آرام دلها می شوی
هر چند دانا می شوی، از کودکان نادانتری
با عهدت، ای پیمان شکن، گفتی نمی یارم سخن
کز عهد زلف خویشتن بدعهد و بد پیمان تری
یوسف به هفده قلب اگر ارزان بود اندر نظر
گر جان دهم عالم به سر، از وی بسی ارزان تری
گفت منت آید گران، وز همچو من تو بر کران
خوبی و رعنایی، از آن هر روز نافرمان تری
سلطان کند گر هر زمان تیغ سیاست را روان
تو در سیاست جان جان، حقا کزو سلطانتری
گر جان کند خسرو زیان، با تو چه در گیرد از آن
کز بهر جان عاشقان هر روز نافرمان تری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۹
می به جام ار چه زخون من مسکین داری
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری
دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری
زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری
پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری
نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری
خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟
همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۲
سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی
همه بتانت که محراب چشم هر صنمی
در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش
که آفتاب پرستی و بت پرستی همه
همه ولایت روی تو یاغی ست مگر
سواد خطه تو اندکی قلمی
به فرق تاج زمرد برآر چون طاووس
درآ به جلوه که طاووس هندی، ای عجمی
برون کشم رگ جان، بهر چه کشم بارش
ز عشق تو که نه از لات سومنات کمی
دریغ نیست که سوزند هندوان خود را
ز دوستیست که چون سومنات محترمی
نموده می شود آفاق، در صفای تنت
تو آبگینه هنری نه ای که جام جمی
سیاه تخته هندو بود سفید رخم
تو از سیاهی هند ز سفیدیی رقمی
چو گشت خسرو جادو زبون غمزه تو
به خواب بستنش افسون هندیی چه دمی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۵
زهی رویت شکفته لاله زاری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۴
در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن کو بدر تو سر نهاده است
پای از دو جهان بدر نهاده است
در دام غم تو طایر وهم
با بال شکسته پر نهاده است
سلطان که بسکه نقش نامش
بر چهره سیم و زر نهاده است
تا باشدش آب روی حاصل
بر خاک در تو سر نهاده است
در خانه دل ز دست عشقت
غم بر سر یکدگر نهاده است
عاشق چه کند چو اندرین ره
از بهر تو پای در نهاده است
باری بکشد بپشت همت
چون روی بدین سفر نهاده است
بیچاره سری گرفته بر دست
پای از همه پیشتر نهاده است
از بهر مراد دل درین راه
جا نیست که در خطر نهاده است
عاشق سر خدمتی عجب نیست
در پای رقیب اگر نهاده است
ترسا بنهد ز بهر عیسی
سر بر قدمی که خر نهاده است
رویت که بنور او توان دید
ارواح که در صور نهاده است
دیر است که از پس هوایت
اندر پی ما شرر نهاده است
در پیش رخ تو عقل کوریست
کش آینه در نظر نهاده است
از بهر بهای بوسه تو
کش روح به از شکر نهاده است
گر جان برود تفاوتی نیست
اندر لبت آن اثر نهاده است
خورشید و مهت نمی توان گفت
در من خرد این قدر نهاده است
کز جبهه تو هزار اکلیل
بر تارک ماه و خور نهاده است
آن خشک لبی که دست عشقش
داغی ز تو بر جگر نهاده است
از خون جگر بر آستانت
صد نقطه بچشم تر نهاده است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت
کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی
بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید
ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا
چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد
که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت
چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد
که عادلان ننشانند دزد را بایالت
درت مقید دیوار هر دو کون نباشد
ز هفت پرده برونست آستان جلالت
بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن
سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت
تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت
که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت
مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را
که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت
اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن
زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت
حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی
اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت
چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه
حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
بهشت روح شد گلزار رویت
امید عاشقان دیدار رویت
ندانستم که لطف صنع ایزد
بحسن اینجا رساند کار رویت
زمین را ذرها خورشید گردد
اگر بروی فتد انوار رویت
لبانت شکر مصر جمالت
زبانت بلبل گلزار رویت
گل سوری چو خار اندر گلستان
بها ناورد در بازار رویت
بدیدم از درست ماه بیش است
عیار حسن در دینار رویت
مه نو کومدد دارد ز خورشید
نگردد بدر بی تیمار رویت
فروغ شمع مه پشت زمین را
نگیرد جز باستظهار رویت
بجز آیینه ارواح عشاق
نداند هیچ کس مقدار رویت
ترا بیند نظر در هر چه دارد
کسی کو کسب کرد اسرار رویت
ببین چون سیف فرغانی جهانی
چو چشم تو شده بیمار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آنی که کس بخوبی تو من ندیده ام
خورشید را چو روی تو روشن ندیده ام
یا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهان
یا هست و زاشتغال بتو من ندیده ام
رنگی ز حسن در گل رویت نهاده اند
کندر شکوفهای ملون ندیده ام
روی تو گلستان و دهان غنچه یی کزو
الا بوقت خنده شکفتن ندیده ام
روی ترا بزینت وزیب احتیاج نیست
من احتیاج شمع بروغن ندیده ام
گویی بتن که آب روان زو خجل شود
جان مجسمی که چنین تن ندیده ام
از کشتنم بتیغ تو ای دوست حاصلست
ذوقی که در هزیمت دشمن ندیده ام
خود را بکام خویش شبی از سر رضا
با چون تو دوست دست بگردن ندیده ام
زآن سان که سیف بر کوی تو خوار ماند
خاشاک راه بر در گلخن ندیده ام
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم
درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم
هرآن نفس که ببینم جمال او گویی
که مرده بوده ام و باز جان همی یابم
زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست
مدام در دل خود گلستان همی یابم
همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف
کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم
بهر کنار که دامی نهد سر زلفش
چو مرغ پای خود اندر میان همی یابم
ازین جهان چو مرا کرد بی خبر عشقش
زخویشتن خبری زآن جهان همی یابم
کسی زصحبت حور آن نیابد اندر خلد
که من ز دیدن این دلستان همی یابم
نیافت خسرو آن ذوق از لب شیرین
که من زبوسه پای فلان همی یابم
نمی روم ز درش همچو سیف فرغانی
که هر چه خواهم ازین آستان همی یابم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گر کسی را حسد آید که ترا می نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اینکه بچشم تو ترا می نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا می نگرم
تشنه ام نیست شگفت ار طلبم آب حیات
دردمندم نه عجب گر بدوا می نگرم
نور حسنیست درآن روی،بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روی چرا می نگرم
هر طرف می نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من بکجا می نگرم
بحیات خودم امید نمی ماند هیچ
چون بحال خود و انصاف شما مینگرم
مدتی شد که بمن روی همی ننمایی
عیب بختست نه آن تو چو وامی نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد زآن بگیا می نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چکنم
(می روم وز سر حسرت بقفا می نگرم)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن
ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن
نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن
روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن
ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت
مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پی پای تو کشد بار سری
طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمین هر ذره
آفتابی شود از روی ضیاگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب
بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز
مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو
سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو
صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو
گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان
من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد
آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق
ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو
درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی
گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو
عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو
زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ
آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو
تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان
نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو
همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق
گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو
دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود
چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو
جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد
گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو
روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد
ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو
در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت
کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری