عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
جان من گر دل به دست دلستانی داشتی
رحم بر خون دل آزرده جانی داشتی
بیش از این بودی به عاشق مهربان ای سنگدل
گر بت سنگین دل نامهربانی داشتی
بی خبر کی بودی از درد نهان من چنین
گر چو من در عاشقی درد نهانی داشتی
منع من کردی کجا ز آه و فغان در عشق اگر
از غم معشوقه ای آه و فغانی داشتی
کی گمان بد به من می داشتی در عشق خویش
گر چو خود عاشق فریب و بدگمانی داشتی
بر دل من کی زدی ناوک اگر زخمی به دل
از خدنگ غمزهٔ ابروکمانی داشتی
داشتی بر جان و دل گر درد و داغی ای رفیق
آه آتشبار و چشم خونفشانی داشتی
رحم بر خون دل آزرده جانی داشتی
بیش از این بودی به عاشق مهربان ای سنگدل
گر بت سنگین دل نامهربانی داشتی
بی خبر کی بودی از درد نهان من چنین
گر چو من در عاشقی درد نهانی داشتی
منع من کردی کجا ز آه و فغان در عشق اگر
از غم معشوقه ای آه و فغانی داشتی
کی گمان بد به من می داشتی در عشق خویش
گر چو خود عاشق فریب و بدگمانی داشتی
بر دل من کی زدی ناوک اگر زخمی به دل
از خدنگ غمزهٔ ابروکمانی داشتی
داشتی بر جان و دل گر درد و داغی ای رفیق
آه آتشبار و چشم خونفشانی داشتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
مرا دل خسته تر باید ز خارا
که در دست غمت پایم شکیبا
بدین منظر به مینو گر درآیی
رود در پرده از شرم تو حورا
فلک تا نطفه راندت ای پری دخت
به بطن امهات از پشت آبا
چه خجلت ها کشد از روی آدم
چه منت ها نهد بر دوش حوا
ز دست حسنت اندر ملک خوبی
حدیث حسن خوبان رفته در پا
نه یاد از داستان ویس و رامین
نه راز از سرگذشت قیس و لیلی
چه تن ها را دل از دست تو مفتون
به سودای تو شیدا من نه تنها
هم از حسن تو در سر شور وامق
هم از عشق تو بر لب عذر عذرا
زید شیرین لبت کز یک تبسم
به جان بخشی سبق برد از مسیحا
به قتلم حاکمستی بی تکلف
چه امروزم کشی در خون چه فردا
دل از زلفش کجا برهد صفایی
ندارد دست مرغ رشته بر پا
که در دست غمت پایم شکیبا
بدین منظر به مینو گر درآیی
رود در پرده از شرم تو حورا
فلک تا نطفه راندت ای پری دخت
به بطن امهات از پشت آبا
چه خجلت ها کشد از روی آدم
چه منت ها نهد بر دوش حوا
ز دست حسنت اندر ملک خوبی
حدیث حسن خوبان رفته در پا
نه یاد از داستان ویس و رامین
نه راز از سرگذشت قیس و لیلی
چه تن ها را دل از دست تو مفتون
به سودای تو شیدا من نه تنها
هم از حسن تو در سر شور وامق
هم از عشق تو بر لب عذر عذرا
زید شیرین لبت کز یک تبسم
به جان بخشی سبق برد از مسیحا
به قتلم حاکمستی بی تکلف
چه امروزم کشی در خون چه فردا
دل از زلفش کجا برهد صفایی
ندارد دست مرغ رشته بر پا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳
کنون کز ملامت تو را نیست پروا
بکش تیغ بر ما بکش بی محابا
به پای تو جان خواهم افشاند روزی
چه امشب به قتلم رسانی چه فردا
به خون ریزیم حکم کن بی غرامت
که نبود ز جانان جز اینم تمنا
به فرقم قدم رنجه فرما ز رأفت
به دست فراقم ببین چنگ فرسا
رود بی تو عمرم به افغان و زاری
شب و روز پیوسته پنهان و پیدا
رخ از اشک جاری چو تیغ سکندر
دل از زخم کاری چو پهلوی دارا
نثار تو را از درم گر در آیی
ندانم دل از دین نپایم سر از پا
دل مردم از سیر باید تسلی
نه چون من که شوقم فزود ازتماشا
هوای خودی در رضای تو بردم
چو مفتی خدا را ندادم به خرما
به جز درگهت خوابگه بی تفاوت
چه خارا و خارم چه کتان و دیبا
تو را نیست از چهر و لعلش نصیبی
صفایی بشو دست زین نان و حلوا
بکش تیغ بر ما بکش بی محابا
به پای تو جان خواهم افشاند روزی
چه امشب به قتلم رسانی چه فردا
به خون ریزیم حکم کن بی غرامت
که نبود ز جانان جز اینم تمنا
به فرقم قدم رنجه فرما ز رأفت
به دست فراقم ببین چنگ فرسا
رود بی تو عمرم به افغان و زاری
شب و روز پیوسته پنهان و پیدا
رخ از اشک جاری چو تیغ سکندر
دل از زخم کاری چو پهلوی دارا
نثار تو را از درم گر در آیی
ندانم دل از دین نپایم سر از پا
دل مردم از سیر باید تسلی
نه چون من که شوقم فزود ازتماشا
هوای خودی در رضای تو بردم
چو مفتی خدا را ندادم به خرما
به جز درگهت خوابگه بی تفاوت
چه خارا و خارم چه کتان و دیبا
تو را نیست از چهر و لعلش نصیبی
صفایی بشو دست زین نان و حلوا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
اگر رخ تو بدین دست دلبری کندا
به مهر خود مه و خورشید مشتری کندا
از آن دو جادوی بیمار صد چو جالینوس
به یک کرشمه ی جان تاب بستری کندا
دو چشم کافرت ار خون عالمی بخورند
نه شه نه مفتی اسلام داوری کندا
ز روی شرم به زیر افکند سر اول پی
اگر بر سرو تو شمشاد همسری کندا
تو خود بری به دهان جام و رنه باده ی تلخ
کجا به آن لب نوشین برابری کندا
سرم به پای تو ساید به وقت جان سپری
گرم ستاره ی مسعود رهبری کندا
به بوی قرب درت زنده ام ولی غم هجر
ز جان خویشتنم هر زمان بری کندا
مگر کند فلک از رشک کام عیشم تلخ
مرا که تنگ دهان تو شکری کندا
ز صاف و درد صفایی دهن نیالاید
گرش تو ساقی و لعل تو ساغری کندا
به مهر خود مه و خورشید مشتری کندا
از آن دو جادوی بیمار صد چو جالینوس
به یک کرشمه ی جان تاب بستری کندا
دو چشم کافرت ار خون عالمی بخورند
نه شه نه مفتی اسلام داوری کندا
ز روی شرم به زیر افکند سر اول پی
اگر بر سرو تو شمشاد همسری کندا
تو خود بری به دهان جام و رنه باده ی تلخ
کجا به آن لب نوشین برابری کندا
سرم به پای تو ساید به وقت جان سپری
گرم ستاره ی مسعود رهبری کندا
به بوی قرب درت زنده ام ولی غم هجر
ز جان خویشتنم هر زمان بری کندا
مگر کند فلک از رشک کام عیشم تلخ
مرا که تنگ دهان تو شکری کندا
ز صاف و درد صفایی دهن نیالاید
گرش تو ساقی و لعل تو ساغری کندا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
رو ترش ار کنی همی محتملم عتاب را
ور همه تلخ تر دهی منتظرم جواب را
با لب نوش پرورت نیست کبابم آرزو
هست تفاوت این قدر مست تو و شراب را
ز آن گل رخ به غنچگان پاک کنی عرق مکن
بوی فزون کند همی تابش خور گلاب را
سیل سرشک چشم من بسته شود به آستین
گر همی از گریستن منع توان سحاب را
داد به باد نیستی هجر تو خاک هستیم
زانکه در آتش است جان ماهی دور از آب را
مهر رخت به یک نظر پیر جوان کند ز سر
دور قمر به عکس اگر شیب کند شباب را
درد فراق و صبر من می نکند برابری
صعوه ناتوان کجا پنجه زند عقاب را
خسرو حسن خویش گو از دل ما سکون مجو
شه ز خراج بگذرد مملکت خراب را
نیست صفایی ار ترا جای به صدر بزم او
بس که به جنب بندگان بوسه زنی جناب را
ور همه تلخ تر دهی منتظرم جواب را
با لب نوش پرورت نیست کبابم آرزو
هست تفاوت این قدر مست تو و شراب را
ز آن گل رخ به غنچگان پاک کنی عرق مکن
بوی فزون کند همی تابش خور گلاب را
سیل سرشک چشم من بسته شود به آستین
گر همی از گریستن منع توان سحاب را
داد به باد نیستی هجر تو خاک هستیم
زانکه در آتش است جان ماهی دور از آب را
مهر رخت به یک نظر پیر جوان کند ز سر
دور قمر به عکس اگر شیب کند شباب را
درد فراق و صبر من می نکند برابری
صعوه ناتوان کجا پنجه زند عقاب را
خسرو حسن خویش گو از دل ما سکون مجو
شه ز خراج بگذرد مملکت خراب را
نیست صفایی ار ترا جای به صدر بزم او
بس که به جنب بندگان بوسه زنی جناب را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
مردم عوض اشک فتد دیده ی تر را
تا از نظر انداخته ای اهل نظر را
از زاری ما شد به جفا سخت ترش دل
وین طرفه که باران نکند نرم حجر را
با اشک من از دجله مگو باز که با بحر
هرگز بشماری نشمارند شمر را
گفتم نشد از ناله من سخت دلت نرم
گفتا نه اثر نیست در این خاره شرر را
دل نگذرد از ابروی آن ترک کمان کش
ز آن رو که ز شمشیر گذر نیست سپر را
از دیده مردم ز چه هر روز نهان است
بر مهر رخت غیرت اگر نیست قمر را
از خجلت دندان بتان بسکه عرق ریخت
یک بحر ز سر آب گذشته است گهر را
پیش دهن او دهن غنچه خود از شرم
وامانده گل آسا چه کند باد سحر را
جایش به فراخای جهان تنگ نمی بود
گرتلخ نکردی لبت اوقات شکر را
گو آتش عشق تو به بادم دهد ای دوست
با خاک درت می نخرم آب خضر را
بی رحم تر آمد دلت از آه صفایی
شک نیست که در سنگ تو ره نیست اثر را
تا از نظر انداخته ای اهل نظر را
از زاری ما شد به جفا سخت ترش دل
وین طرفه که باران نکند نرم حجر را
با اشک من از دجله مگو باز که با بحر
هرگز بشماری نشمارند شمر را
گفتم نشد از ناله من سخت دلت نرم
گفتا نه اثر نیست در این خاره شرر را
دل نگذرد از ابروی آن ترک کمان کش
ز آن رو که ز شمشیر گذر نیست سپر را
از دیده مردم ز چه هر روز نهان است
بر مهر رخت غیرت اگر نیست قمر را
از خجلت دندان بتان بسکه عرق ریخت
یک بحر ز سر آب گذشته است گهر را
پیش دهن او دهن غنچه خود از شرم
وامانده گل آسا چه کند باد سحر را
جایش به فراخای جهان تنگ نمی بود
گرتلخ نکردی لبت اوقات شکر را
گو آتش عشق تو به بادم دهد ای دوست
با خاک درت می نخرم آب خضر را
بی رحم تر آمد دلت از آه صفایی
شک نیست که در سنگ تو ره نیست اثر را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آن کآفرید روز اول اشتیاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کنون که سایهٔ تیغ تو بر سر است مرا
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عهد غیر دلبر پیمان گسست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
درد ا ز حسرت دل پیمان پرست ما
تا آرمت به مهر کنم با رقیب صلح
از بخت شوم خانه خصم است بست ما
مغرور هوش خود مشو ای دل که دیده ایم
صد مرد برنیامده با ترک مست ما
افتاد عاقبت سر زلفش به دست غیر
دیدی که جست ماهی دولت ز شست ما
شهری ز ملک خویش به تاراج داده اند
فتحی نکرده اند بتان در شکست ما
بادش به دست باده کوثر ز دست حور
گر شحنه این پیاله نگیرد ز دست ما
خط رست وکار بوسه ز لعلش به کام شد
شکر به یمن دمید از کبست ما
انکار عشق ما کند آری بود غریب
معنی به چشم عابد صورت پرست ما
از جان نصیحت تو صفایی کنیم گوش
روزی اگر زمام دل آید به دست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پیمان به پا فکنده ونالی ز دست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جور است اگرتلافی مهر و وفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
علیالصباح چه گلها که در گلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نگارینا تو با چندین ملاحت
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
غمت بر تابه ی عشقم چنان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مرا چون تو یاری غم گسار است
به غم شادم ور افزون از شمار است
الا ای گلستان اهل معنی
که گل های تو با آسیب خار است
به جام از شیر و شهدم گر شرابی است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با این لب از تسنیم ننگ است
مرا با این رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و یاقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت های آن نوشین دهن بین
که با چندین ملاحت شهد بار است
نعیم جنت ار باور نداری
ندیدش دیدم اینک بزم یار است
کز آسایش نعیم اندر نعیم است
و ز آرایش بهار اندر بهار است
صفایی بی وفایی های خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
به غم شادم ور افزون از شمار است
الا ای گلستان اهل معنی
که گل های تو با آسیب خار است
به جام از شیر و شهدم گر شرابی است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با این لب از تسنیم ننگ است
مرا با این رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و یاقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت های آن نوشین دهن بین
که با چندین ملاحت شهد بار است
نعیم جنت ار باور نداری
ندیدش دیدم اینک بزم یار است
کز آسایش نعیم اندر نعیم است
و ز آرایش بهار اندر بهار است
صفایی بی وفایی های خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه بسته ای که به بند وفا گرفتار است
چه رسته ای که گرفتار قید اغیار است
مدان دل آنکه نه از دشنه ی محبت چاک
مخوان تن آنکه نه از تاب عشق بیمار است
بها لبی که ز سر پنجه ی بتی پر خون
خوشا رخی که به خون سرشک گلنار است
چه ناظری که نه از زخمه ی نگاهی زخم
چه خاطری که نه در فکر دوست افگار است
چه دیده ای که نه از تیغ ابرویی خون ریز
چه سینه ای که نه از غمزه ی سنان زار است
چه ساقی ای که نه از جام مهربانی مست
چه ساغری که نه از صاف شوق سرشار است
چه ساجدی که به جز ابروی تواش محراب
چه سالکی که نه روی ترا طلب کار است
چه عاقلی که نه سودای عشق را مجنون
چه گردنی که به او، جز قلاده ی یار است
بیا به کشتنم آسان و سهل آن همه کار
که بی تو زیستنم صعب و صبر دشوار است
دمی که دوش صفایی به زیر بار تو نیست
به دوش کردن او سر یکی گران بار است
چه رسته ای که گرفتار قید اغیار است
مدان دل آنکه نه از دشنه ی محبت چاک
مخوان تن آنکه نه از تاب عشق بیمار است
بها لبی که ز سر پنجه ی بتی پر خون
خوشا رخی که به خون سرشک گلنار است
چه ناظری که نه از زخمه ی نگاهی زخم
چه خاطری که نه در فکر دوست افگار است
چه دیده ای که نه از تیغ ابرویی خون ریز
چه سینه ای که نه از غمزه ی سنان زار است
چه ساقی ای که نه از جام مهربانی مست
چه ساغری که نه از صاف شوق سرشار است
چه ساجدی که به جز ابروی تواش محراب
چه سالکی که نه روی ترا طلب کار است
چه عاقلی که نه سودای عشق را مجنون
چه گردنی که به او، جز قلاده ی یار است
بیا به کشتنم آسان و سهل آن همه کار
که بی تو زیستنم صعب و صبر دشوار است
دمی که دوش صفایی به زیر بار تو نیست
به دوش کردن او سر یکی گران بار است