عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه مشکین مو ز بس نیکورخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اسیر بند تو در روزگار آزاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این کیست که آفت زن و مرداست
نازک اندام وناز پرورد است
از زلف چو سنبل وبه خط ریحان
از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است
بی روی سپید وبی خط سبزش
روزم سیه است وچهره ام زرد است
مرهم ننهم کزومرا زخم است
درمان نکنم کزو مرا درد است
منع دل من نمودن از عشقش
افسانه پتک وآهن سرد است
همچون من اگر کشد هزاران را
بر گوشه دامنش کجا گرداست
ز آن ماه به روز و شب بلند اقبال
جفت غم ومحنت است تا فرداست
نازک اندام وناز پرورد است
از زلف چو سنبل وبه خط ریحان
از قد چوصنوبر وبه رخ ورد است
بی روی سپید وبی خط سبزش
روزم سیه است وچهره ام زرد است
مرهم ننهم کزومرا زخم است
درمان نکنم کزو مرا درد است
منع دل من نمودن از عشقش
افسانه پتک وآهن سرد است
همچون من اگر کشد هزاران را
بر گوشه دامنش کجا گرداست
ز آن ماه به روز و شب بلند اقبال
جفت غم ومحنت است تا فرداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
چو پای بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را
که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است
هزار درد مرا در دل است وچاره آن
از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است
نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است
نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است
ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل
بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست
علاج ضعف دلماست شکرین لب تو
طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست
گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است
ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است
اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی
به ماه روی تو بازم خیال پیوند است
به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال
چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست
چو پای بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را
که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است
هزار درد مرا در دل است وچاره آن
از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است
نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است
نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است
ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل
بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست
علاج ضعف دلماست شکرین لب تو
طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست
گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است
ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است
اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی
به ماه روی تو بازم خیال پیوند است
به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال
چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به پیش آتش چهر توزلف تو دود است
ز دود توست مرا دیده گریه آلود است
تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست
که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است
رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است
رهم ز هجر تو هر چند دیرتر زود است
اگر مرض ز تو باشد مراست به ز علاج
وگر زیان ز توآید مرا به از سود است
ز دردهجر عجب خشک گشته کام ولبم
عجب تر اینکه کنارم ز اشک چون روداست
مرا به عشق توجشنی است باده خون جگر
پیاله کاسه چشمم دل از فغان رود است
علاج درد فراق تورا به صبر کنند
ولی به پیش فراق تو صبر نابود است
اگر چه عهد شکستی ولی بلند اقبال
هنوز از تورضامند وبازخشنود است
ز دود توست مرا دیده گریه آلود است
تو رابه معرکه حاجت به خود وجوشن نیست
که موی بر سر ودوش تو جوشن وخود است
رسم به وصل توهر چند زودتر دیر است
رهم ز هجر تو هر چند دیرتر زود است
اگر مرض ز تو باشد مراست به ز علاج
وگر زیان ز توآید مرا به از سود است
ز دردهجر عجب خشک گشته کام ولبم
عجب تر اینکه کنارم ز اشک چون روداست
مرا به عشق توجشنی است باده خون جگر
پیاله کاسه چشمم دل از فغان رود است
علاج درد فراق تورا به صبر کنند
ولی به پیش فراق تو صبر نابود است
اگر چه عهد شکستی ولی بلند اقبال
هنوز از تورضامند وبازخشنود است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
هر کس که باشدش خط و خالی نه دلبر است
دلبر کسی بود که دل او را مسخر است
حال دل شکسته من را ز من مپرس
آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است
درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا
زهر ار ز دست دوست رسد به ز شکر است
آن کس که در دلش نبودعشق دلبری
درمذهب و طریقت عشاق کافر است
جز سروقد دوست که بر داده مشک تر
سرو آنچه دیده ایم به گلزار بی بر است
تاری ز زلف یار توگفتی به از تتار
یک تار موی او به دو عالم برابر است
گفتی لبان لعل نگار است شکرین
شیرین ترش بگوی که قندمکرر است
چون تونباشد آدمی از حسن ودلبری
غلمان مگر تو را پدر و حور و مادر است
چون قامت ولب تو میسر بودمرا
دیگر چه احتیاج به طوبی وکوثر است
از عشق تو به سیم و زرم نیست احتیاج
زیرا که اشک من همه سیم و رخم زر است
هر کس چومن زعشق شد اقبال او بلند
از خاک راه پست تر از ذره کمتر است
دلبر کسی بود که دل او را مسخر است
حال دل شکسته من را ز من مپرس
آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است
درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا
زهر ار ز دست دوست رسد به ز شکر است
آن کس که در دلش نبودعشق دلبری
درمذهب و طریقت عشاق کافر است
جز سروقد دوست که بر داده مشک تر
سرو آنچه دیده ایم به گلزار بی بر است
تاری ز زلف یار توگفتی به از تتار
یک تار موی او به دو عالم برابر است
گفتی لبان لعل نگار است شکرین
شیرین ترش بگوی که قندمکرر است
چون تونباشد آدمی از حسن ودلبری
غلمان مگر تو را پدر و حور و مادر است
چون قامت ولب تو میسر بودمرا
دیگر چه احتیاج به طوبی وکوثر است
از عشق تو به سیم و زرم نیست احتیاج
زیرا که اشک من همه سیم و رخم زر است
هر کس چومن زعشق شد اقبال او بلند
از خاک راه پست تر از ذره کمتر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبر من نه ز جنس بشر است
مادرش حوری وغلمان پدر است
قمری است ار به سر سروچمن
به سر سرو قد او قمر است
خال جا کرده به شیرین لب او
یاکه پرویز به پیش شکر است
مشک خیر است عجب طره او
بی ختا تبت و چین وتتر است
نیست جز قامت وزلف مه من
ثمر سرو اگر مشک تر است
ای که پرسی ز من وحال دلم
دلم از زلف تو آشفته تر است
می توان گفت بلنداقبال است
هر که از عشق ز خود بی خبر است
مادرش حوری وغلمان پدر است
قمری است ار به سر سروچمن
به سر سرو قد او قمر است
خال جا کرده به شیرین لب او
یاکه پرویز به پیش شکر است
مشک خیر است عجب طره او
بی ختا تبت و چین وتتر است
نیست جز قامت وزلف مه من
ثمر سرو اگر مشک تر است
ای که پرسی ز من وحال دلم
دلم از زلف تو آشفته تر است
می توان گفت بلنداقبال است
هر که از عشق ز خود بی خبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ماه رویت ز بسکه پر نوراست
شد یقینم که مادرت حور است
شرح موی توسوره واللیل
وصف روی تو آیه نور است
موی تو نافه نافه ازمشک است
روی تو طبله طبله کافور است
شهد شیرین لبت بود چو عسل
مژه ات گر چه نیش زنبور است
زلف تو رهزن است اگر چشمت
نیز رهزن شده است مجبور است
بگذر از جرم چشم خود هم نیز
زآنکه بیمار هست ومعذور است
خانه صبر از تو ویران است
کشور حسن از تومعموراست
آنکه در شهر نیست عاشق تو
یا رخت را ندیده یا کوراست
نشود همچو من بلنداقبال
آنکه از فیض خدمتت دور است
شد یقینم که مادرت حور است
شرح موی توسوره واللیل
وصف روی تو آیه نور است
موی تو نافه نافه ازمشک است
روی تو طبله طبله کافور است
شهد شیرین لبت بود چو عسل
مژه ات گر چه نیش زنبور است
زلف تو رهزن است اگر چشمت
نیز رهزن شده است مجبور است
بگذر از جرم چشم خود هم نیز
زآنکه بیمار هست ومعذور است
خانه صبر از تو ویران است
کشور حسن از تومعموراست
آنکه در شهر نیست عاشق تو
یا رخت را ندیده یا کوراست
نشود همچو من بلنداقبال
آنکه از فیض خدمتت دور است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
رخت چو مهر درخشان ز بسکه پر نور است
اگر غلط نکنم مادر تواز حور است
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که وصف روی تو والشمس وآیه نور است
لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است
ولی ز بس نمکین زو دلم پر از شوراست
دگر به مشک و به کافورم احتیاجی نیست
که طره تو چومشک و رخت چو کافور است
کسی که روی تورا دید ودل نداد به تو
گمان نکن که بود ور بود یقین کور است
نباشدش به دهن انگبین چنین حقا
چو مژه تو گرفتم که نیش زنبور است
به چین وحلقه ی زلفت دل بلند اقبال
اسیر همچو به چنگال باز عصفوراست
اگر غلط نکنم مادر تواز حور است
قسم به موی تو یعنی به سوره واللیل
که وصف روی تو والشمس وآیه نور است
لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است
ولی ز بس نمکین زو دلم پر از شوراست
دگر به مشک و به کافورم احتیاجی نیست
که طره تو چومشک و رخت چو کافور است
کسی که روی تورا دید ودل نداد به تو
گمان نکن که بود ور بود یقین کور است
نباشدش به دهن انگبین چنین حقا
چو مژه تو گرفتم که نیش زنبور است
به چین وحلقه ی زلفت دل بلند اقبال
اسیر همچو به چنگال باز عصفوراست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دل در آن طره ی گره گیر است
جای دیوانه زیر زنجیر است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شیر است
تیره شد آینه رخش از خط
آه ما را ببین چه تأثیر است
بکش ای شوخ اگرکشی ما را
زآنکه آفت بسی به تأخیر است
روی ار دیر از برم زود است
آیی ار زود بر سرم دیر است
دل من گر خراب شدغم نیست
که کنون مستحق تعمیر است
عاشقی کار هر سری نبود
امر یزدان و حکم تقدیر است
مرنه گویند هست کج منقار
مرغکی کش خوراک انجیر است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پیش تیر نگار نخجیر است
جای دیوانه زیر زنجیر است
چشم او گر بود غزال اما
مژه اش همچوچنگل شیر است
تیره شد آینه رخش از خط
آه ما را ببین چه تأثیر است
بکش ای شوخ اگرکشی ما را
زآنکه آفت بسی به تأخیر است
روی ار دیر از برم زود است
آیی ار زود بر سرم دیر است
دل من گر خراب شدغم نیست
که کنون مستحق تعمیر است
عاشقی کار هر سری نبود
امر یزدان و حکم تقدیر است
مرنه گویند هست کج منقار
مرغکی کش خوراک انجیر است
همچومن هر که شد بلنداقبال
پیش تیر نگار نخجیر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زلف تو سرکش است و دل من مشوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است
تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
دیدم که صبر خار و فراق توآتش است
از بهر بردن دل من چشم مست تو
دایم به زلف پرشکنت در کشاکش است
بر بوده چهره تو دل از دست شیخ وشاب
باد آفرین به جان توچهرت چه دلکش است
تیر و کمان چو از مژه و ابروی تو داشت
هر کس که دید چشم تو را گفت آرش است
حاجت کجا بودبه می کوثرش دگر
هر کس ز باده لب لعل تو سرخوش است
اقبال من که گشته به عالم چنین بلند
از فیض عشق آن بت عیار مهوش است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بارم اندر کوی یارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آتشی کز توگلستان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تیغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آید ز تو ای دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودین
عشق رخسار تو ایمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز این گهرها که به عمان من است
چاه و زندان تو بستان من است
زخم کز تیغ توباشد مرهم است
درد کزعشق تودر مان من است
هر چه آید ز تو ای دوست نکوست
اجل گرگ تو چوپان من است
من ندارم خبر از مذهب ودین
عشق رخسار تو ایمان من است
از غمت بس که فشانم اختر
آسمان درغم دامان من است
سزد ار طعنه زنم بر مه ومهر
بس که مهرت به دل وجان من است
هر که داراست بلند اقبال است
ز این گهرها که به عمان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
این صنم کیست که غارتگر ایمان من است
دل ودین از کف من برده پی جان من است
چندبیمم دهی ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قیامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستی روی تو غارتگر ایمان من است
لب لعل شکرین توچوجان شیرین است
لیک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روی مه جانان من است
دل ودین از کف من برده پی جان من است
چندبیمم دهی ازمحنت محشر زاهد
به خدا روز قیامت شب هجران من است
گلرخا غنچه لباسرو قداکچ کلها
راستی روی تو غارتگر ایمان من است
لب لعل شکرین توچوجان شیرین است
لیک افسوس که دور از لب ودندان مناست
زرد از آن مهر چو رخسار بلند اقبال است
کش به دل حسرت روی مه جانان من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
لب لعل تویاقوت روان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
هرچه را مینگرم عکس رخ یار من است
هرکجا میگذرم قصه دلدار من است
هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم
می بردرشک ودمادم پی آزار من است
دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست
عجب این است که بیمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا
گفت از جلوه رخسار پری وار من است
گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت
این متاعی است که شایسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است
هرکجا میگذرم قصه دلدار من است
هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم
می بردرشک ودمادم پی آزار من است
دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد
کافرم تا رخ وزلفش بت وزنار من است
عجبی نیست که بیمار بود نرگس دوست
عجب این است که بیمار پرستار من است
غم دلدار نخواهم ز برم دور شود
زآنکه در خلوت دل محرم اسرار من است
حاجت شمع وچراغم نبود در شب تار
تا که مهتاب رخش شمع شب تار من است
گفتمش باعث دیوانه دلی چیست مرا
گفت از جلوه رخسار پری وار من است
گفتم آید به چه کار این دل خون گشته بگفت
این متاعی است که شایسته بازار من است
گفتمش ده خبر از شعر بلنداقبالم
گفت شیرین چو لب لعل شکر بار من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
بها را چکنم من که چون خزان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است
خزان به برگ رزان چون کندچنان به من است
به جز وفا چه بدی دیده است از من زار
که اوبه گفته بدگوی بدگمان به من است
چه حاجت است به حور وجنان مرا ای شیخ
که یار حور من وکوی او جنان به من است
بهای بوسی اگر صد هزار جان گیری
بگو هنوز که مغبونم وزیان به من است
خطا چه سر زده از من که آن پری پیکر
ز من بری شده اینگونه سر گران به من است
به حیرتم که چه کوکب به طالع است مرا
که هر چه جور وجفا دارد آسمان به من است
روا بودکه بخوانی مرا بلند اقبال
دمی که آن مه بی مهر مهربان به من است