عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت
من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت
نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر
درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت
دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر
دل هم به دل همین را پیوسته آرزو داشت
دیشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز
دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت
گفتا شدم اسیرش گفتم چگونه گفتا
از خال دانه واز زلف دامی زچار سوداشت
گفتم که زخمت ای دل کرده است از چه ناسور
گفتا ز بوی مشکی کان زلف مشکبوداشت
گفتم که زلف جانان بود از چه رو پریشان
گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت
گفتم کهطره یار مانند صولجان بود
گفتا بلی مرا هم درپیش اوچوگوداشت
اقبال هر که درعشق چون من بلندگردید
در پیش زلف دلبر او نیز آبرو داشت
من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت
نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر
درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت
دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر
دل هم به دل همین را پیوسته آرزو داشت
دیشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز
دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت
گفتا شدم اسیرش گفتم چگونه گفتا
از خال دانه واز زلف دامی زچار سوداشت
گفتم که زخمت ای دل کرده است از چه ناسور
گفتا ز بوی مشکی کان زلف مشکبوداشت
گفتم که زلف جانان بود از چه رو پریشان
گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت
گفتم کهطره یار مانند صولجان بود
گفتا بلی مرا هم درپیش اوچوگوداشت
اقبال هر که درعشق چون من بلندگردید
در پیش زلف دلبر او نیز آبرو داشت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
این همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد
مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شیرینی
مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
جست و برخسته دلم ازمژه خنجر زد ورفت
این همان کافر خونخوار بود کز ابرو
به دل پیر و جوان تیغ مکرر زد ورفت
به برم آمد و بنشست ومیش دادم وخورد
مست گردید ومرا سنگ به ساغر زد و رفت
گفتم ای مه بنشین باده بنوش از سر ناز
دست بر زلف وهمی پای به عنبر زد و رفت
آب برد از شکر و ریخت به روز شکر آب
از شکر خنده ز بس طعنه به شکر زد ورفت
گر نبرده است لب او زشکر شیرینی
مگس از پیش شکر پس ز چه بر سر زد و رفت
رفت تا از برم آن قوت روان قوت جان
مرغ روح از قفس تنگ تنم پر زد ورفت
گفتم ای دوست ز عشقت که بلنداقبال است
گفت آن کس که زدست غم من در زد ورفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت
وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت
وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرد رویتخط سیاه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت
من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت
شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت
عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری
کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت
از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم
ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت
گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را
بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت
من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت
گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت
شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت
عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری
کافتاده زیر زلفت گوید هر آنچه اوگفت
گفتا دلم به زلفت کاشفته ای چرا گفت
از همنشینی توگفت وعجب نکوگفت
گفتم دل ازکفم رفت گفتی خبر ندارم
ز آشفته حالی اوزلف توموبه موگفت
کر کردگوش ها را دل در سراغ دلبر
کوکو ز بس چوقمری پیوسته کو به کو گفت
گفتا شنیده ام یار دادی به غیر دل را
بر ماچه تهمتی بودکان شوخ روبرو گفت
آخر بلنداقبال مغزش زکام بگرفت
از بس همی حکایت زآن زلف مشکبو گفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زقامت کرده ای بر پا قیامت
قیامت قامتی ای سروقامت
به پایت کس نکرد ار جانفشانی
گران جانی نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نیست
ز عشقت می کندما را ملامت
تورامأموم گردد شیخ وزاهد
کنی از روی مستی گر امامت
به پیغامی دهی جان مردگان را
تعالی الله از این فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمی بود
ز جان و زندگی بودش ندامت
قیامت قامتی ای سروقامت
به پایت کس نکرد ار جانفشانی
گران جانی نموده است از لئامت
چوازحسن تو زاهد با خبر نیست
ز عشقت می کندما را ملامت
تورامأموم گردد شیخ وزاهد
کنی از روی مستی گر امامت
به پیغامی دهی جان مردگان را
تعالی الله از این فضل وکرامت
گذشته ز اشک سرخ و چهره زرد
بود با عاشقانت صد علامت
بلند اقبال اگر عاشق نمی بود
ز جان و زندگی بودش ندامت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت
دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت
الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل
از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت
کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان
ز مهر روی چون ماهت به عشق لعل خندانت
دلم پیوسته می موید به بختم فتنه می جوید
به یادموی مشکینت زهجر چشم فتانت
دهد شیخ ریا پیشه مرا از محشر اندیشه
نمی داند که صبح محشرم شد شام هجرانت
به دامانم کی از این پس رسد از کبر دست کس
مرا گر پای بوست دست بدهد همچودامانت
سر سودایی ما را نباشد چاره ای یارا
به جز عناب لبهایت مگر لیموی پستانت
بیا ای باغبان بگشا در بستان به روی ما
که چیزی از تماشایی نگردد کم ز بستانت
بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان
که تا همچون بلنداقبال می کردم به قربانت
دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت
الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل
از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت
کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان
ز مهر روی چون ماهت به عشق لعل خندانت
دلم پیوسته می موید به بختم فتنه می جوید
به یادموی مشکینت زهجر چشم فتانت
دهد شیخ ریا پیشه مرا از محشر اندیشه
نمی داند که صبح محشرم شد شام هجرانت
به دامانم کی از این پس رسد از کبر دست کس
مرا گر پای بوست دست بدهد همچودامانت
سر سودایی ما را نباشد چاره ای یارا
به جز عناب لبهایت مگر لیموی پستانت
بیا ای باغبان بگشا در بستان به روی ما
که چیزی از تماشایی نگردد کم ز بستانت
بهر دم کاش در دوران مرا بد صد هزاران جان
که تا همچون بلنداقبال می کردم به قربانت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
رشک می آیدم ز پیرهنت
که زندبوسه هر زمان به تنت
مده از پیرهن به تن آزار
نکنم چاک دل چو پیرهنت
می درد پیرهن ز غنچه صبا
دیده بی پرده تاگل بدنت
مرغ دل را کنی ز دانه خال
بسته دام زلف پر شکنت
بر لب چشمه بقا خضر است
یا که خال است گوشه دهنت
جان به رنج از ترنج غبغب تو
دل پر آسیب سیب بر ذقنت
می کندصید صد هزاران شیر
به یکی جلوه آهوی ختنت
ز آب وگل نیستی سرشت تو چیست
ای فدا صد هزار همچو منت
نبود هرگز ای بلنداقبال
قندرا طعم شکر سخنت
که زندبوسه هر زمان به تنت
مده از پیرهن به تن آزار
نکنم چاک دل چو پیرهنت
می درد پیرهن ز غنچه صبا
دیده بی پرده تاگل بدنت
مرغ دل را کنی ز دانه خال
بسته دام زلف پر شکنت
بر لب چشمه بقا خضر است
یا که خال است گوشه دهنت
جان به رنج از ترنج غبغب تو
دل پر آسیب سیب بر ذقنت
می کندصید صد هزاران شیر
به یکی جلوه آهوی ختنت
ز آب وگل نیستی سرشت تو چیست
ای فدا صد هزار همچو منت
نبود هرگز ای بلنداقبال
قندرا طعم شکر سخنت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت
گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم
یا هادی المضلین ما را بکن هدایت
ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر
کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت
از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم
« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»
گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن یار نبود در عشق او نهایت
کومحرمی که گویم در پیش او حکایت
ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن
کز شاه بر رعیت لازم بود رعایت
گفتم به دل میسر گردد وصال دلبر
گفتا بلی نماید طالع اگر حمایت
گمراه وخوار وزاریم حیران و بی قراریم
یا هادی المضلین ما را بکن هدایت
ای ساقی ار دهی می خم رانمای ساغر
کاین باده ها به مستی ندهد به ما کفایت
از یار ناامیدیم از عارفی شنیدیم
« یارب مباد کس رامخدوم بی عنایت»
گفتی که تا چه حد است عشق بلنداقبال
چون حسن یار نبود در عشق او نهایت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تو شاه حسنی وداری ز مشک بر سر تاج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بگیر ازهمه دلبران عالم باج
دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد
خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج
سوادطره تو برده ز آبنوس گرو
بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج
خبر ز حال دل من بهزلف تو گردد
اسیر چنگل شهباز اگر شوددراج
به بوسه حجر الاسود آرزو نکند
به خال کعبه رویت نظر کندگر حاج
چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید
که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج
زعشق روی تو از شیخ شهر می بینم
بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج
اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر
وگر تونیز زنی سینه راکنم آماج
ز فر بندگی تو بلنداقبالم
مکن ز سلک غلامان خود مرا از اخراج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گوید ار کس زمعجزات مسیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
پیش لعل لب تو هست قبیح
همه عضو تودل برد از دست
کل شی من الملیح ملیح
من به وصف رخ توام اخرص
درهمه قول هایم ار چه فصیح
می کند عمر جاودان به جهان
پیش پایت کسی که گشته ذبیح
بسته ام من ز زلف تو زنار
کرده زاهد ز تربت ار تسبیح
همه اعمال من خطا وغلط
همه افعال توبه جا وصحیح
بسکه کاهیده شدتنم از غم
شده ام پای تا به سر تشریح
نیست حاجت به سیر گلشن وگل
خاک کویت ز بس دهد تفریح
شدم از آن چنین بلند اقبال
که به اغیار دادیم ترجیح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
چه خوردی که گشتی چنین ارغوان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
مگر دوش کردی سوی آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشانی به فصل خزان رخ
ز دیدار خود تا دهی قوت جان ها
چو یوسف نشان ده به پیر وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پی امتحان رخ
کنی دلبری چون پری زآنکه هر دم
بری هی دل از ما کنی هی نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندی
تورا هر که سائیده بر آستان رخ
بگوتا کنیم ارغوانی از آن رخ
چو قد و رخت سرو ومه بود بودی
گر این را چنین زلف و آنرا چنان رخ
شفق لاله گون گشته از عکس رویت
مگر دوش کردی سوی آسمان رخ
شود باغ خرم تر از نوبهاران
به باغ ار گشانی به فصل خزان رخ
ز دیدار خود تا دهی قوت جان ها
چو یوسف نشان ده به پیر وجوان رخ
به شطرنج عشق تو شه مات گردد
برش باز کن از پی امتحان رخ
کنی دلبری چون پری زآنکه هر دم
بری هی دل از ما کنی هی نهان رخ
شد اقبال اوهمچو من از بلندی
تورا هر که سائیده بر آستان رخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مدار باک ز تکفیر و بیم از توبیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مریخ
چو حلقه باز به روی تو دیده دارم باز
به جای مژه بکوبند گر به چشمم میخ
شراب و شهد خورد بی تو گر بلنداقبال
شود به خاصیت این همچو آهک آن زرنیخ
بکن به شیشه می ریشه غم از بن و بیخ
مگر نه چشم تومست است و کرده میل کباب
دل مرا به کف آور بگیر از مژه سیخ
منجم ابرو وچشم تو را بدیدوبداد
خبر ز فتنه که درقوس کرده جا مریخ
چو حلقه باز به روی تو دیده دارم باز
به جای مژه بکوبند گر به چشمم میخ
شراب و شهد خورد بی تو گر بلنداقبال
شود به خاصیت این همچو آهک آن زرنیخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد
گر دست دهد روی و لب دوست تمنا
دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد
مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار
باشد به برم کافرم ار باورم افتد
پیراهن صبری که به تن دوخته دارم
خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد
از تیغ جفای توگر افتد سرم از تن
عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد
کاهد دل من همچو کتان دربرمهتاب
رویت چو به یاددل غم پرورم افتد
نیشی که ز شست تو مرا به بوداز نوش
زهری که ز دست تو به از شکرم افتد
تحسین ملک العرش کند بر من وطبعم
هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
منجم گفتامشب مه قران با آفتاب دارد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد
بگفتم یارم ار ساقی شود جام شراب آرد
توگوئی آتش عشق بتان آب حیاتستی
که در پیری زلیخا را ز نوعهدشباب آرد
دل مردوزن یک شهر از و در پیچ و تاب افتد
دومشکین طره را بر چهره چون درپیچ وتاب آرد
به هر صورت نقاب چهره دل گشته غم ما را
اگر گیرد نقاب از رخ ویا بر رخ نقاب آرد
بدوگفتم ز چشم مست خودعیار تر دیدی
بگفتآری کسی کاندر برش از دل کباب آرد
بگفتم خواب را درچشم من منزل گزین گفتا
که چشمت چشمه سار آسا همی ترسم که آب آرد
دوچشم نیمخوابت برده اند از دیده خوابم را
ز لعل لب مرا ده نوشداروئی که خواب آرد
بدین گیسوی مشک آمیز مشک افشان مشک آگین
خطا باشد کس از چین و ختنگر مشک ناب آرد
بلند اقبال هم رستم دل است ای ترک دررزمش
اگر چشمت ز مژگان لشکر افراسیاب آرد