عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۵
نبسته ای گره عهد برقبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۷
که را به گوشه گلخن کشیده اند امروز؟
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۰
از دل آگاه در عالم همین نام است و بس
چشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاری که کردم خانه صیادبود
هر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه
بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس
سیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده ام
پرده شرم وحیادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبنای خیر می گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا میوه خام است وبس
پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی
راه این ویرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا
رشته شیرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشانی ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعی را
قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس
هرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخن
در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۶
زپرده داری هستی است در حجاب، نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس
ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس
زآرمیدگی دل رود به خواب نفس
میان گریه وگفتار من تفاوت نیست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس
درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی
که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس
علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است
چه دست و پای تواند زدن درآب نفس؟
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود می کند به خواب نفس
غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد
بجان رسید درین منزل خراب نفس
چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس
ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله می کشد ار جانب کباب نفس
به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درین راه آفتاب نفس
ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین
اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس
محاسبان قیامت حساب می طلبند
درین بساط مکن خرج بی حساب نفس
بنای خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درین خراب نفس
زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است
درون سینه صائب ز پیچ و تاب نفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۱
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۴
حیف است که سر در سر مینانکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس
زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس
در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس
دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۶
دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش
کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست
رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش
چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن یوسفی
مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش
گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود
این گره چون غنچه خود وا می شود غمگین مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوی ختن
گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش
جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست
صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش
نقطه خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی
دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۸
ظاهر مردان به زیور گرنباشد گو مباش
حلقه بیرون در گر زر نباشد گومباش
رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است
سینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباش
حلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریز
کار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباش
بی زبانی آیه رحمت بود درشان جهل
طفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباش
در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط
نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش
چون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش است
گر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباش
از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را
قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را
سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش
خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست
در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش
از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است
درد اگر در باده احمر نباشد گومباش
سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را
میکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباش
تخم امیدی ندارم تاکنم باران طلب
آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش
ازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک
صورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباش
خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست
بستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۳
هرکه درمد نظر نازک میانی نیستش
دربساط زندگانی نیم جانی نیستش
خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر
وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش
برگ برگ این گلستانرا سراسر دیده ام
چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش
هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است
در ریاض زندگی آب روانی نیستش
جان عاشق هیچ جایک دم نمیگیرد قرار
می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش
چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان
آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش
هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید
می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش
خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار
گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش
گرمی هنگامه فکرش دو روزی بیش نیست
در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش
می شود چون مرغ یک بال از پرافشانی ملول
در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش
آن که دولت در رکاب سایه او میرود
چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش
بر فقیران محنت پیری نباشد نا گوار
کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش ؟
گرچه آن آیینه رو دارد نواسنجان بسی
همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۶
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۳
برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش
از تماشای بهشتم فارغ ازگلزار خویش
از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بیدار خویش
نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش
خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانی پشت برکهسار خویش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشیرین مرا
می شود شیرین به شکر کام من از کارخویش
تیغ جوهر دار من بیرون نیامد ازنیام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش
خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان
بعد عمری یافتم در سایه دیوار خویش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عیش خوش پرگار خویش
درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم
رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش
از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست
ماندگی آب روان رانیست از رفتار خویش
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
می زنم مهر خموشی برلب اظهار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۶
جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویش
گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش
پیچ و تاب بیقراری رشته جان من است
می برم چون آب هرجامی روم زنجیر خویش
آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند
عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش
زخم من از گردخجلت رخنه دیوار شد
اینقدر غافل نباشد بود از نخجیر خویش
می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما
رحم کن ای سنگدل برجوهر شمشیر خویش
در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر
تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۳
من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۴
خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
مده به سوختگی دامن امید از دست
که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشی برلب
به روی مسند آتش نمی نشانندش
ز شوق بیخبری دست می دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب می ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز می برد مرغی
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سری که گرم زسودای عشق می گردد
چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش
به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد
به هیچ جا نرسد هرکه برآید می پرانندش
گل شکفته بود از نسیم فارغبال
ز پوست هر که برآید نمی درانندش
ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند
که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش
ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش
چو گل به خنده دهن باز می کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۹
گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش
به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش
مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش
خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۰
چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۵
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش
برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش
کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش
اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش
وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش
شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش
درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش
تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش
سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش
بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش
مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش
نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش
به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش
ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش
نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش
اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش
فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش
گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش
چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش
مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش
اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش
به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش
عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش
به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش
نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟
سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش
ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۷
گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باش
گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگی چون تنور باش
چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باری چو ره به محفل قربت نمی دهند
از دور دیده بان نگه های دور باش
دور شعور چون به نهایت رسیده است
صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش