عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بدو زلف تو که یکسر دل مبتلا نشسته
همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!
بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛
که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!
چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم
که هزار کشته آنجا، پی خونبها نشسته
شب و شاهد و چغانه، من و باده ی مغانه
تو ببین که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
بچمن گلی ندیدم، که جدا ز خار باشد
عجب است اینکه آذر ز گلشن جدا نشسته؟!
همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!
بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛
که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!
چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم
که هزار کشته آنجا، پی خونبها نشسته
شب و شاهد و چغانه، من و باده ی مغانه
تو ببین که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
بچمن گلی ندیدم، که جدا ز خار باشد
عجب است اینکه آذر ز گلشن جدا نشسته؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
نهی چو نام سگ خود، بمن مرا طلبی
نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
بخنده چون گذری از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
عجب مدان که غلام ایاز شد محمود
بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی
کند ز شیره ی عناب لب، دهان شیرین
کسی که تلخ شدش کام از می عنبی
بغیر من، که از آن لب شنیده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبی؟!
چگونه درد خود آذر بیار خود گویم؟!
حدیث او همه ترکی و، حرف من عربی!
نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛
بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
بخنده چون گذری از برم، مشو غافل
ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
عجب مدان که غلام ایاز شد محمود
بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی
کند ز شیره ی عناب لب، دهان شیرین
کسی که تلخ شدش کام از می عنبی
بغیر من، که از آن لب شنیده ام دشنام
که تلخکام شود از حلاوت رطبی؟!
چگونه درد خود آذر بیار خود گویم؟!
حدیث او همه ترکی و، حرف من عربی!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از جفا، اهل وفا را به زبان آوردی
دل به جان، جان به لب و لب به فغان آوردی
خون خود میطلبند از تو جهانی، آری
رسم بیداد تو اول به جهان آوردی!
برده عشقت ز جوانان دل و از پیران عقل
چه بلاها، به سر پیر و جوان آوردی؟!
خون شوی خون، که ز ناسازی جانان چندان
گفتی ای دل، که مرا نیز به جان آوردی!
رفته بود آذر از اندیشه ی بیداد بتان
به کناری و تو بازش به میان آوردی
دل به جان، جان به لب و لب به فغان آوردی
خون خود میطلبند از تو جهانی، آری
رسم بیداد تو اول به جهان آوردی!
برده عشقت ز جوانان دل و از پیران عقل
چه بلاها، به سر پیر و جوان آوردی؟!
خون شوی خون، که ز ناسازی جانان چندان
گفتی ای دل، که مرا نیز به جان آوردی!
رفته بود آذر از اندیشه ی بیداد بتان
به کناری و تو بازش به میان آوردی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری
به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کنی تا چند آزارم که زاری های من بینی؟!
به یاری کوش چون یاران، که یاری های من بینی!
سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم
بیا تا روز آخر جان سپاریهای من بینی
تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن
که چون گرد از قفایت بی قراری های من بینی!
نخستت بی وفا گفتند و نشنیدم ز کس اکنون
بیا کز طعن مردم، شرمساری های من بینی
تو شاه حسنی و، ناید پسندت بنده ای جز من
اگر از بندگان خدمتگزاری های من بینی
گزینی غیر را بر من، دریغ از روزگار خط
که ناسازی غیر و سازگاریهای من بینی!
به هر کس راز خود گفتی، سمرشد در جهان آذر
به من گر باز گویی، رازداریهای من بینی
به یاری کوش چون یاران، که یاری های من بینی!
سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردم
بیا تا روز آخر جان سپاریهای من بینی
تو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کن
که چون گرد از قفایت بی قراری های من بینی!
نخستت بی وفا گفتند و نشنیدم ز کس اکنون
بیا کز طعن مردم، شرمساری های من بینی
تو شاه حسنی و، ناید پسندت بنده ای جز من
اگر از بندگان خدمتگزاری های من بینی
گزینی غیر را بر من، دریغ از روزگار خط
که ناسازی غیر و سازگاریهای من بینی!
به هر کس راز خود گفتی، سمرشد در جهان آذر
به من گر باز گویی، رازداریهای من بینی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دلا، پیام من و او، اگر به هم تو نگویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کاکل عنبرین نهان، زیر کلاه کرده ای
روز هزار کس چو من تار و سیاه کرده ای
گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره
تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده ای
تا ز کنارم از جفا، رفته ای ای پسر مرا
گوش به در نشانده ای، چشم به راه کرده ای
کشتن بی گنه اگر، نیست گنه به مذهبت
در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده ای؟!
راز دلم به دوستان، شکوه ی من به دشمنان
گفته و آه گفته ای کرده و آه کرده ای!
حیله ی دلبری است این، کآذر بی گناه را
کشته و خود به تعزیت جامه سیاه کرده ای
روز هزار کس چو من تار و سیاه کرده ای
گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره
تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده ای
تا ز کنارم از جفا، رفته ای ای پسر مرا
گوش به در نشانده ای، چشم به راه کرده ای
کشتن بی گنه اگر، نیست گنه به مذهبت
در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده ای؟!
راز دلم به دوستان، شکوه ی من به دشمنان
گفته و آه گفته ای کرده و آه کرده ای!
حیله ی دلبری است این، کآذر بی گناه را
کشته و خود به تعزیت جامه سیاه کرده ای
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
چند روزی شد، که از من بی سبب رنجیده ای
بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی
صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲