عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٨ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
اگر بیابم از آن ترک دلستان بوسه
ز حور یافته باشم درینجهان بوسه
بر آسمان لطافت مهی است عارض او
خوشا اگر دهد آن ماه آسمان بوسه
گر آشکار نکردی ز ناز کی رخ او
نشان بوسه برو داد می نهان بوسه
بخواب لعل لبش را نهان ببوسیدم
هنوز در سخنم هست ذوق آن بوسه
سئوال کردم ازو بوسه ئی جوابم داد
که کس نخواست ز خوبان برایگان بوسه
بجان ازو بخرم بوسه لیک میگوید
بدین بها نفروشم من ایفلان بوسه
جمال دوست چو شمع است و من چو پروانه
شگفت نیست کزو میخرم بجان بوسه
بپایبوس شدم زو چو زلف او قانع
چو بخت آن نه که یابم از آن دهان بوسه
چو چشم من دهنم گشت پر گهر ز آندم
که داد برکف دستور کامران بوسه
وزیر شاهنشان آصف سلیمان فر
که خاک در گه او داد انس و جان بوسه
علاء دولت و ملت که پیش دست و دلش
همی دهند بتعظیم بحر و کان بوسه
بسان بحر توانگر شود به در سائل
گرش بخواب دهد دست درفشان بوسه
دهد ز معدلتش شیر چشم آهو را
چو عاشقی لب معشوق مهربان بوسه
عروس مملکتش در حباله ز آن آمد
که داد بر لب تیغ و سر سنان بوسه
بدیده باز نهد خصم نوک پیکانی
که یافت در کفش از قبضه کمان بوسه
بدان امید مه نو شود رکاب آسا
که تا دهد بهوس پاش ناگهان بوسه
شدست دری اکلیل آسمان میخی
که داد بر سم اسب خدایگان بوسه
زهی جناب تو در رفعت آنچنانک فلک
ز آستانش نیابد بصد قران بوسه
ز کاینات اگر بگذرند وهم و خیال
گمان مبر که دهندت بر آستان بوسه
سپهر پیر از آن سر نهد ترا بر پای
که داد دست ترا بخت نوجوان بوسه
زبان خامه سخن گوید ار سرش ببری
بدانسبب که ترا داد بر بنان بوسه
سزد که خرده نگیری شها بر ابن یمین
که در جناب تو آورد بر زبان بوسه
دلم ببوسه خوبان نه مایلست ولیک
ردیف مدح تو کردم بامتحان بوسه
همیشه تا ندهد آهن لکام هوان
بزیر زین کسی اشهب زمان بوسه
بزیر زین تو باد ابلق سپهر چنانک
گهت رکاب دهد مهرو گه عنان بوسه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٠ - وله در مدح کرایشاه
ایصبا لطفی بود گر بگذری یک صبحگاه
بر جناب خسرو خسرو نشان کر ایشاه
آنکه گردون در هنر همتا ندیدش گر چه کرد
بارها از مرکز ماهی نظر بر اوج ماه
ورچه هم ممکن بود دیدن نظیرش در هنر
گر کند از چشم احول سوی او گردون نگاه
و آن هنر پرور که اهل فضل را الطاف اوست
در حوائج پایمرد و در حوادث دستگاه
زنگ بر آئینه ماه دو هفته بهر چیست
گر نشد بر آسمان از سینه بد خواهش آه
کوه با چندان گران سنگی بجنب حلم او
باشد از روی سبکساری بسان پرکاه
حاسدش خواهد که باشد در هنر چون او ولی
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
ای صبا از طالع میمون و اقبال بلند
چون ببوسی خاک عالی درگهش را صبحگاه
گو بدرگاه تو زین پیش ار نیامد چاکرت
میکند تمهید عذر آن و میآرد گواه
کعبه صاحبدلان درگاه خلد آسای تست
هر ضعیفی کی تواند برد سوی کعبه راه
با وجود این کرم نیزت بخواهد عذر من
کو بعالم چون کرم ابن یمین را عذر خواه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٢ - وله ایضاً در مدح پهلوان حسن دامغانی امیر سربداری
دارم ز جورت ایصنم عنبرین کله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
بر زد دلم ز جیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ار چه دو رنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد ز قافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود ز ملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زر نگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٠ - وله ایضاً
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
توئی که مهر تو دلبند و دلگشاست مرا
منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا
من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل
چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا
نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی
بغیر سرو سهی زو نشان راست مرا
گل جمال ترا تا حسن یک برگست
چو بلبلان ز طرب کار با نواست مرا
چو شمع جمع توئی پس بگو همیشه چو شمع
بروز کشتن و شب سوختن چراست مرا
بروز وصل دلم همچو بید لرزانست
ز بیم آنکه شب هجر در قفاست مرا
کنون چه سود که گویند دل بدوست مده
چه دل کدام دل آخر دل از کجاست مرا
اگر چه با تو بسی ماجرای عشقم هست
ولی چو روی تو بینم همه صفاست مرا
تو خواه ابن یمین را بخوان و خواه بران
بهر چه رأی تو فرمان دهد رضاست مرا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
که زهم باز کنی مشک تتارست آنجا
گنج حسن رخ جانان نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارست آنجا
حبذا منزل جانان که در ایام خزان
از فروغ گل خندانش بهارست آنجا
از خیال رخ دلبر خبرش پرسیدم
گفت خوش باش که او عاشق زارست آنجا
گر چه در بحر غم او بکنار افتادیم
لیک شادیم که امید کنارست آنجا
هر کجا پای نهد هست سر ابن یمین
و ز دو چشم گهر افشانش نثارست آنجا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب
مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو
همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
هر رگی چون ارغنونم ناله دیگر کند
گوشمال از بس که مییابم ز چنگش چون رباب
هم توان از وعده وصلش امیدی داشتن
گر کسی خوردست هرگز آبحیوان از سر آب
یک شبی مست خراب از شام تا وقت سحر
در بر خود دیده ام آنماه را اما بخواب
ناله ابن یمین از ترکتاز چشم اوست
از چه معنی میرود هندوی زلف او بتاب
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تویی که سایه ی زلفت شعار خورشیدست
غبار خط تو نقش و نگار خورشیدست
فروغ روی تو کز لطف آب ازو بچکد
چو آتش است که در چشمه سار خورشیدست
بگرد عارض تو خط عنبرین گویی
هلال غالیه گون بر کنار خورشیدست
بسان ذره دلم بی قرار گشت چو دید
که زیر سایه ی زلفت قرار خورشیدست
کسی که دید بناگوش و در شهوارت
سهیل گفت مگر گوشوار خورشیدست
ز نور روی تو یک ذره تافت بر خورشید
به حسن طلعت از آن اشتهار خورشیدست
به نور چهره ی خود ظلمت از دلم بزدای
از آنکه تربیت ذره ی کار خورشیدست
بسان دیده ی حربا همیشه ابن یمین
ز شوق روی تو در انتظار خورشیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
روی شهر آرای یارم آفتابی دیگرست
هر زمانی زلف او در پیچ و تابی دگرست
بر رخ او قطره های خوی چون شبنم بر گلست
هر زمانی چون گلی و چون گلابی دیگرست
گفتم از روی خودم روشن نشانی باز ده
گفت آخر روشنست این آفتابی دیگرست
ز آتش سودای عشقش در جهان هر جا دلیست
بر سر خوان هوس هر دم کبابی دیگرست
تا بهار حسن رویش تازه ماند هر زمان
ز ابر چشم اشکبارم فتح با بی دیگرست
بر روانم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی ز اینها خرابی بر خرابی دیگرست
وعده ی وصلش اگر چه دل فریب آمد ولیک
دل بر آن نتوان نهادن کان سرابی دیگرست
جز رضای او نجوید در جهان ابن یمین
و آن صنم را هر زمان با او عتابی دیگرست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند
خلقی بهوای دل درپات سر اندازند
تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد
گر پرده دلها را برر رهگذر اندازند
آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند
چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند
ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم
در صید گه جانها صید دگر اندازند
جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد
جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند
گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی
جانها بهوای تو عشاق براندازند
در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد
رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بوئی که ز چین سر زلفت بمن آید
خوشتر ز دم نافه مشک ختن آید
جز قامت رعنای تو بالا ننماید
سروی که ازو بوی گل و یاسمن آید
میگون لب شیرین تو چون در نظرآرم
در دیده غمدیده عقیق یمن آید
با کوثر اگر وصف لب لعل تو گویم
آبش ز خوشی سخنم در دهن آید
در تاب و سرافکنده بود سرو چو نرگس
گر قد چو شمشاد تو سوی چمن آید
آمد بلب از چاه زنخدان تو جانم
گر در کفش از زلف تو مشکین رسن آید
بر آتش اندوه دلم آب فشاند
بادی که ز خاک سر کویت بمن آید
آمد بدل ابن یمین دوش خیالت
چون یوسف مصری که به بیت الحزن آید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست
با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم
تا تو بهم بر زدی سلسله مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسه ئی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی ازین انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد بنزدیک یار
گفت که در گوش گیر اینسخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس
هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس
بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را
هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس
چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر
وز پریشانی حالم زلفت آگاهست و بس
باد ره گم میکند در تیرگی زلف تو
تا نپنداری دل بیچاره گمراهست و بس
بر سر بازار عشقت عقل سودائی من
سود خود داند زیان گر مال و گر جاهست و بس
هر کسیرا در عبادت روی سوی قبله ایست
قبله اقبال من آنروی چون ماهست و بس
رخ چه پنهان میکنی ز ابن یمین کاندر جهان
خود همیدانی که از جانت نکو خواهست و بس
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش
شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش
روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب
بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش
گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند
همچو نیلوفر سپر بر آب شاخ سنبلش
میزد آب خرمی بر آتش اندوه من
بر هوا لعلی که میافشاند نعل دلدلش
در خمار عشق چشمش ز آن بود دایم دلم
کآنچنان سرمست بیند گاه و بیگه بی ملش
مردم چشمم چو خون افشان شود در عشق تو
هندوئی بینی که دندان سرخ کرد از تنبلش
در شکنج زلف مشکینش دل مسکین من
هست چون کبکی که شهبازی کشد در چنگلش
تا خیال او ز رو و چشم من کردی گذر
کاشکی از خواب بستی مردم چشمم پلش
آنچنان گلشن که او بر سرو سیمین ساخته است
در جهان جز من کسی دیگر نزیبد بلبلش
بلبل گلزار حسن ار هستیش ابن یمین
پس چرا در عالم افتادست ازینسان غلغلش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تا دبدبه حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ای بخوبی عارضت ماه چکل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام
گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام
در کسب هر هنر که ز مردی و مردمیست
کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام
هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش
زنگ هوا ز آینه دل زدوده ام
از بهر رنگ و بوی چو زلف سمنبران
آشفته روزگار و پریشان نبوده ام
وقت جدال در خم چوکان آسمان
گوی هنر ز جمله اقران ربوده ام
در باغ فضل ز آتش طبع چو آب خویش
همچون خلیل سنبل و ریحان نموده ام
داند خرد که پایه تخت سخنوری
بر اوج تاج تارک کیوان بسوده ام
داماد نو عروس سخن بوده ام و لیک
رخسار او بناخن حرمان شخوده ام
ابن یمین مکار بجز تخم نیک از آنک
من آنچه کشته ام بر از آنسان دروده ام
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در آی از درم ای آرزوی دل که بر آنم
که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم
دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم
همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم
حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم
در آرزوش هوا کرد و رفت طوطی جانم
غلام آنرخ خوبم که چون نقاب گشاید
بهار روی نماید میان فصل خزانم
ز تیر غمزه خونریز و ابروی چو کمانت
چو تیر خاک نشینم خمیده قد چو کمانم
برفت نقد روانم ز دست و سود غم آمد
نگاه کن که ز سودات بر چه مایه زیانم
تو شاه جمله بتانی و من گدای کمینت
گرم بلطف نخوانی بعنف نیز مرانم
بترس ز آه دل من که زود زنگ بر آرد
سپهر آینه گون گر برویش آه رسانم
ز بند عشق تو دلرا چو نیست روی گشایش
بسان ابن یمین جمله بر عزیمت آنم
که در هوای لب شکرینت طوطی جانرا
ز بند این قفس سر گرفته باز رهانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم