عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کار گیتی را نوائی مانده نیست
                                    
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
                                                                    
                            روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از کف ایام امان کس نیافت
                                    
وز روش دهر زمان کس نیافت
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت
رفت زمانی که ز راحت در او
نام غم از هیچ زبان کس نیافت
و آمد عهدی که ز خرمدلان
در همه آفاق نشان کس نیافت
اهل میندیش که در عهد ما
سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت
جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب آن چیز که آن کس نیافت
                                                                    
                            وز روش دهر زمان کس نیافت
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت
رفت زمانی که ز راحت در او
نام غم از هیچ زبان کس نیافت
و آمد عهدی که ز خرمدلان
در همه آفاق نشان کس نیافت
اهل میندیش که در عهد ما
سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت
جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب آن چیز که آن کس نیافت
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زخم زمانه را در مرهم پدید نیست
                                    
دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
                                                                    
                            دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل
شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست
از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک
سرنای گم به بودهٔ ماتم پدید نیست
خاقانیا دمی که وبال حیات توست
در سینه کن به گور که همدم پدید نیست
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حصن جان ساز در جهان خلوت
                                    
دو جهان ملک و یک زمان خلوت
باک غوغای حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت
ساقیت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و میزبان خلوت
خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت
همه گم بودهها پدید آید
چون تو را گم کند نشان خلوت
سایه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سایبان خلوت
نقطهٔ حلقهٔ زره دیدی
که نشسستهاست بر کران خلوت
خلوتی کش تو در میان باشی
کرم پیله کند چنان خلوت
حلقهٔ عشق را شوی نقطه
چون برونت آرد از میان خلوت
همچو تیز از میان یارای بس
باش چون تیغ در میان خلوت
بر در کهف شیرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت
خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت
یک تن آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت
عیسیی بر سرش فرود آمد
تا سراسیمه شد در آن خلوت
انس هرکس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت
                                                                    
                            دو جهان ملک و یک زمان خلوت
باک غوغای حادثات مدار
چون تو را شد حصار جان خلوت
ساقیت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و میزبان خلوت
خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت
همه گم بودهها پدید آید
چون تو را گم کند نشان خلوت
سایه را پنبه بر نه احمدوار
تا شود ابر سایبان خلوت
نقطهٔ حلقهٔ زره دیدی
که نشسستهاست بر کران خلوت
خلوتی کش تو در میان باشی
کرم پیله کند چنان خلوت
حلقهٔ عشق را شوی نقطه
چون برونت آرد از میان خلوت
همچو تیز از میان یارای بس
باش چون تیغ در میان خلوت
بر در کهف شیرمردان باش
کرده چون سگ بر آستان خلوت
خلوت امروز کن که خواهد بود
دربر خاک جاودان خلوت
یک تن آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت
عیسیی بر سرش فرود آمد
تا سراسیمه شد در آن خلوت
انس هرکس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در جهان هیچ سینه بیغم نیست
                                    
غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگیهای سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست
کشتهای نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
                                                                    
                            غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگیهای سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست
کشتهای نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است
                                    
از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است
به هفت آسمان هشتمین در فزایم
ز دود دلی کاسمانوش فتاده است
من آن آب نادیه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است
غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو دیده
چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است
دلم عافیت میشمارد بلا را
بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است
امیدم به اندازهٔ دل رسیده است
خدنگم به بالای ترکش فتاده است
منم خرم و یک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است
بر اسب بلا من به منزل رسیدم
کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است
من و گوشهای کمتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است
عجب کعبتینی است بینقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده است
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است
                                                                    
                            از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است
به هفت آسمان هشتمین در فزایم
ز دود دلی کاسمانوش فتاده است
من آن آب نادیه نخل بلندم
که از جان من در من آتش فتاده است
غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو دیده
چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است
دلم عافیت میشمارد بلا را
بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است
امیدم به اندازهٔ دل رسیده است
خدنگم به بالای ترکش فتاده است
منم خرم و یک فتاده است نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده است
بر اسب بلا من به منزل رسیدم
کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است
من و گوشهای کمتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است
عجب کعبتینی است بینقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده است
منه بیش خاقانیا بر جهان دل
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من ندانستم که عشق این رنگ داشت
                                    
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
عافیترا خانه همچون سیم رفت
زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت
صبر بیرون تاخت از میدان عشق
در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت
نالهٔ خاقانی از گردون گذشت
کار غنون عشق تیز آهنگ داشت
                                                                    
                            وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
عافیترا خانه همچون سیم رفت
زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت
صبر بیرون تاخت از میدان عشق
در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت
از جفا تا او چهار انگشت بود
از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت
دل بماند از کاروان وصل او
زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت
نالهٔ خاقانی از گردون گذشت
کار غنون عشق تیز آهنگ داشت
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن کز می خواجگی است سرمست
                                    
بر وی نزنند عاقلان دست
بیآنکه کسی فکند او را
از پایهٔ خود فرو فتد پست
مرغی که تواش همای خوانی
جغدی است کز آشیان ما جست
از پنجرهٔ صلاح برخاست
بر کنگردهٔ فساد بنشست
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدین بپیوست
گیرم که دلی درستمان نیست
باری نامی درستمان هست
تو طعنه زنی و ما همه کوه
تو سنگ زنی و ما همه طست
خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل سخن فروبست
این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست
                                                                    
                            بر وی نزنند عاقلان دست
بیآنکه کسی فکند او را
از پایهٔ خود فرو فتد پست
مرغی که تواش همای خوانی
جغدی است کز آشیان ما جست
از پنجرهٔ صلاح برخاست
بر کنگردهٔ فساد بنشست
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدین بپیوست
گیرم که دلی درستمان نیست
باری نامی درستمان هست
تو طعنه زنی و ما همه کوه
تو سنگ زنی و ما همه طست
خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل سخن فروبست
این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تیره زلفا بادهٔ روشن کجاست
                                    
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟
حلقهٔ ابریشم آنک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟
از دغا بازان نو یک جنس کو
وز حریفان کهن یک تن کجاست؟
در جهانی کو نه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟
در شعار بندگی یاقوتوار
چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟
سنگ دربر میدود گیتی چو آب
کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟
خام گفتار است خاقانی از آنک
پخته رنگی سوخته خرمن کجاست
                                                                    
                            دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟
حلقهٔ ابریشم آنک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟
از دغا بازان نو یک جنس کو
وز حریفان کهن یک تن کجاست؟
در جهانی کو نه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟
در شعار بندگی یاقوتوار
چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟
سنگ دربر میدود گیتی چو آب
کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟
خام گفتار است خاقانی از آنک
پخته رنگی سوخته خرمن کجاست
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت
                                    
با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
جان یاد لبش میکند ای کاش نکردی
کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک
بیآتش رز دیگ هوس خام توان یافت
خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر
کاین دولت از ایام به ایام توان یافت
نامت نشود تا نشوی سوختهٔ عشق
کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت
                                                                    
                            با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
جان یاد لبش میکند ای کاش نکردی
کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک
بیآتش رز دیگ هوس خام توان یافت
خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر
کاین دولت از ایام به ایام توان یافت
نامت نشود تا نشوی سوختهٔ عشق
کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میخور که جهان حریف جوی است
                                    
آفاق ز سبزه تازه روی است
بر عیش زدند ناف عالم
اکنون که بهار نافه بوی است
از زهد کنار جوی کاین وقت
وقت طرب و کنار جوی است
شو خوانچه کن و چمانه در خواه
زان یوسف ما که گرگ خوی است
گرگ آشتی است روز و شب را
و آن بت شب و روز جنگجوی است
خاقانی گفت خاک اویم
جان و سر او که راست گوی است
گفتی ز سگان کیست افضل
گر هست هم از سگان اوی است
                                                                    
                            آفاق ز سبزه تازه روی است
بر عیش زدند ناف عالم
اکنون که بهار نافه بوی است
از زهد کنار جوی کاین وقت
وقت طرب و کنار جوی است
شو خوانچه کن و چمانه در خواه
زان یوسف ما که گرگ خوی است
گرگ آشتی است روز و شب را
و آن بت شب و روز جنگجوی است
خاقانی گفت خاک اویم
جان و سر او که راست گوی است
گفتی ز سگان کیست افضل
گر هست هم از سگان اوی است
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
                                    
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بیزر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر میگسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خونریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
                                                                    
                            در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بیزر است
اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر میگسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است
از کس دیت مخواه که خونریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است
خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است
بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
                                    
باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت
یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد
حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت
تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته
زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت
شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت
                                                                    
                            باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت
یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد
حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت
تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته
زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت
شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر که در عاشقی قدم نزده است
                                    
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
عشق را مرتبت نداند آنک
همه جز در وصال کم نزده است
دل و جان باخته است هر دو بهم
گرچه با دلربای دم نزده است
آتش عشق دوست در شب و روز
بجز اندر دلم علم نزده است
یارب این عشق چیست در پس و پیش
هیچ عاشق در حرم نزده است
آه از آن سوختهدل بریان
کو به جز در هوات دم نزده است
روز شادیش کس ندید و چه روز
باد شادی قفاش هم نزده است
شادمان آن دل از هوای بتی
که بر او درد و غم رقم نزده است
                                                                    
                            بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
عشق را مرتبت نداند آنک
همه جز در وصال کم نزده است
دل و جان باخته است هر دو بهم
گرچه با دلربای دم نزده است
آتش عشق دوست در شب و روز
بجز اندر دلم علم نزده است
یارب این عشق چیست در پس و پیش
هیچ عاشق در حرم نزده است
آه از آن سوختهدل بریان
کو به جز در هوات دم نزده است
روز شادیش کس ندید و چه روز
باد شادی قفاش هم نزده است
شادمان آن دل از هوای بتی
که بر او درد و غم رقم نزده است
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنها که محققان راهند
                                    
در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بینبردند
در بزم، سران بیکلاهند
کعبه صفتاند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانهاند اما
صاحب خبران صبحگاهند
خاقانیوار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
                                                                    
                            در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بینبردند
در بزم، سران بیکلاهند
کعبه صفتاند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانهاند اما
صاحب خبران صبحگاهند
خاقانیوار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        طریق عشق رهبر برنتابد
                                    
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
                                                                    
                            جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشاق به جز یار سر انداز نخواهند
                                    
خوبان به جز از عاشق جانباز نخواهند
تا عشق بود عقل روا نیست که مردان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند
آنان که چو من بی پر و پروانهٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند
بیداد از آن جزع جهانسوز نبینند
فریاد از آن لعل جهانساز نخواهند
گر کشت مرا غمزهٔ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزهٔ غماز نخواهند
در مذهب عشاق چنان است شریعت
کان را که بکشتند دیت باز نخواهند
بیعشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بیوصل گل، از بلبل آواز نخواهند
                                                                    
                            خوبان به جز از عاشق جانباز نخواهند
تا عشق بود عقل روا نیست که مردان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند
آنان که چو من بی پر و پروانهٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند
بیداد از آن جزع جهانسوز نبینند
فریاد از آن لعل جهانساز نخواهند
گر کشت مرا غمزهٔ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزهٔ غماز نخواهند
در مذهب عشاق چنان است شریعت
کان را که بکشتند دیت باز نخواهند
بیعشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بیوصل گل، از بلبل آواز نخواهند
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مهر تو بر دیگران نتوان نهاد
                                    
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
دست دست توست و جان ماوای تو
پای صورت در میان نتوان نهاد
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
گر زمانه داد ندهد یا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
با زمانه پنجه درنتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
تا به کوی توست خاقانی مقیم
رخت او بر آستان نتوان نهاد
                                                                    
                            گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
دست دست توست و جان ماوای تو
پای صورت در میان نتوان نهاد
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
گر زمانه داد ندهد یا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
با زمانه پنجه درنتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
تا به کوی توست خاقانی مقیم
رخت او بر آستان نتوان نهاد
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لب جانان دوای جان بخشد
                                    
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق میگون لبش به می ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
دیت آن را که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد
عاشق آن است کو به ترک مراد
هرچه هستی است رایگان بخشد
دو جهان را دو شاخ گل داند
دسته بندد به دلستان بخشد
شه سواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد
                                                                    
                            درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق میگون لبش به می ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
دیت آن را که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد
عاشق آن است کو به ترک مراد
هرچه هستی است رایگان بخشد
دو جهان را دو شاخ گل داند
دسته بندد به دلستان بخشد
شه سواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد
                                 خاقانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اول از خود بری توانم شد
                                    
پس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهبهاست
خصم مذهبگری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسم
بندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آن جایی
من کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشق بری توانم شد
                                                                    
                            پس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهبهاست
خصم مذهبگری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسم
بندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آن جایی
من کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشق بری توانم شد