عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
عالم چو مثالی است که در آب نماید
یا نقش خیالی است که در خواب نماید
یا ظل وجودی است که موجود به جود است
همسایه در این سایه به اصحاب نماید
هر ذره ز خورشید جمالش که نموده
نوری است که در صورت مهتاب نماید
خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست
از غایت لطف است که آن آب نماید
یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش
حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید
ذات است و صفات است که محبوب و محبند
این هر دو محبانه به احباب نماید
در آینهٔ روشن سید نظری کن
تا نور ظهورش به تو از باب نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
عاشق آن است که معشوق به جان می جوید
می رود بی سروپا گرد جهان می جوید
همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد
همه لیلی طلبد وز همگان می جوید
می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی
بی تکلف دل من نیز چنان می جوید
عارف از اول و آخر چو خبر می جوید
ظاهر و باطن و پیدا و نهان می جوید
هر کسی آنچه طلب می کند ار داند باز
دامن خویش به دست آرد و آن می جوید
رسته از نام و نشان ، نام و نشان جوید نه
رسته از نام و نشان ، نام و نشان می جوید
نعمت الله ز خدا از سر اخلاص مدام
صحبت ساقی سرمست مغان می جوید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
این و آن بود جمله آن گردید
این چنین بود آن چنان گردید
باز علم بدیع می خوانیم
این معانی از آن بیان گردید
هر که در صحبتم دمی بنشست
محرم راز عاشقان گردید
در مقامی که جان نمی گنجد
گرد آنجا کجا توان گردید
وانکه چون ما فتاد در دریا
قطره ای بحر بیکران گردید
هر که دل را به دلبری بسپرد
مونس جان دلبران گردید
نعمت الله پیر عارف بود
این زمان باز نوجوان گردید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
این چنین رندی که من دیدم که دید
هفت دریا را به یک دم درکشید
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
آفریننده به لطفش آفرید
عاشق سرمست در کوی مغان
فارغ است از بایزید و از یزید
مجلس عشقست و ساقی در حضور
ذوق یاران باد یارب بر مزید
دیدهٔ روشن که دیده روی او
در چنان دیده بود نورش پدید
اعتباری می نماید فصل و وصل
گه قریبت می نماید گه بعید
نعمت الله مست و جام می به دست
باشد آن می کهنه و جامش جدید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
در دور قمر نقطهٔ خورشید ببینید
در جام جم آن حضرت جمشید ببینید
در دیدهٔ ما نور جمالش بتوان دید
دیدید در این دیده و وادید ببینید
در بحر در آئید و حبابش به کف آرید
در صورت ما معنی توحید ببینید
گر چه شب قدر است چو صاحب نظرانید
چون روز در این شب مه و خورشید ببینید
بس فکر کند عاقل و نقشی بنگارد
تحقیق نمی داند و تقلید ببینید
گشتیم مجرد ز وجود و ز عدم هم
آئید درین خلوت و تجرید ببینید
سید به همه آینه روئی بنموده
آن یار کهن باز به تجدید ببینید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
آب چشم ما به روی ما فتاد
مردم دیده در این دریا فتاد
رند سرمستی به میخانه رسید
سر به پای خم نهاد از پا فتاد
برنخیزد جاودان هر کس که او
در خرابات آمد و آنجا فتاد
ما ز دریائیم و دریا عین ما
چشم ما روشن به عین ما فتاد
همدم جامیم و با ساقی حریف
این چنین ذوق خوشی ما را فتاد
دل برفت از ما و در دریا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خویش دید
بر در یکتای بی همتا فتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
دردی است در این دل که به درمان نتوان داد
عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار به دست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشاد است دگر بار
خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
هر که او در عشق جانان جان نداد
بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می در دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به آن رندان نداد
چون که مخموری بود دردسری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به میخواران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
جام جم می خورم که نوشم باد
می خورم می خورم که نوشم باد
دُردی درد عشق مستانه
دم به دم می خورم که نوشم باد
می دهم بوسه بر لب ساغر
باده هم می خورم که نوشم باد
لطف ساقی شراب می بخشد
به کرم می خورم که نوشم باد
می خمخانهٔ وجود بذوق
در عدم می خورم که نوشم باد
می خورم می به شادی ساقی
نه به غم می خورم که نوشم باد
نعمت الله حریف و ساقی یار
جام جم می خورم که نوشم باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دولت عشق به هر بی سر و پائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
او را به خود نبینی او را به او توان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
جام می گر به دست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
چشمی که چشمهٔ آب از چشم ما روان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
در دیدهٔ ما نور رخ یار توان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
به چشم ما جهانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
در جهنم خراب می گردد
دیده ها پر ز آب می گردد
آن همه تخت و ملک را بگذاشت
این زمان در سراب می گردد
همچو سر گشته ای به گرما در
روز و شب در عذاب می گردد
سخت مخمور ماند میر قمر
همچنان بی شراب می گردد
رند مستی که یار سید ماست
نیک مست خراب می گردد