عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
زین شعله که دل چو جانش در بر گیرد
بهر شرفش چو تاج بر سر گیرد
در مجلس دهر اگر کسی نام برد
در جان فلک آتش دل درگیرد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکس که به یادت دل شیدا دارد
از جمله جهان دل به تو تنها دارد
ویرانه تو در همه صحرای وجود
کی جز به سر کوی تو مأوا دارد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
بگذار که در عشق بفرساید دل
یک لحظه ز محنتش نیاساید دل
گر مهر تو ورزد چکند جان در تن
ور عشق نبازد به چه کار آید دل
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
تا عشق تو در گشود بر روی دلم
هر لحظه غمی روی کند سوی دلم
هر شعله که سر کشد ز آتشکده ای
آید به زیارت به سر کوی دلم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۴
گفتم به تو ای نورده روزن چشم
منزلگه خورشید کنم برزن چشم
بی تو همه سوده های الماس بلا
جان بر سر دل ریخت به پرویزن چشم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
ای خون ز تو باده روان دل من
آتش ز تو در خرمن جان دل من
گفتم به تو زین شعله حدیثی گویم
تا دامن لب سوخت زبان دل من
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۷ - توجه به مشهد مقدس
طارت المهجه شوقا بجنان الطرب
لثمت سده مولی بشفاه الادب
افق الوصل بدا اذ ومض البرق وقد
رفض القلب سوی منیه تلک القبب
نحو اوج لسماء قصد القلب هوی
ولقد ساعدنی الدهر فیا من عجب
اصدقائی انا هذا و حبیبی و اری
روضه الوصل و لم تخش غواشی الحجب
انا فی مشهد مولای بطوس انا ذا
ساکب الدمع بعین ورثت من سحب
لاتسل عن نصل الهجر فکم فی کبدی
من ثغور ثغرت فیه و کم من ثقب
کنت لا اعرف هاتین اء عینای هما
ام کؤس ملئت من دم بنت العنب
بکره الوصل اتتنی قصصنا قصصا
من هموم لعبت بی بلیال الکرب
قال لی قلبک لم یرثو من نار هوی
قلت دعنی انا مادمت بهاذا الوصب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱ - البوادر
بوادر فجئه‌ئی باشد که بر دل
ز غیب آید بقبض و بسط سائل
اگر باشد بوادر برگشایش
ورودش روشن آید در نمایش
وگر بربستگی باشد ورودش
تو تیره در نظر بینی چو دودش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خواهم نظری در رخ خوب تو دگر بار
از عمر چو سیری نبود ای بت عیار
چشم تو به هم برزده حال دل ما را
دانم که چنینها نکند مردم هشیار
گل خار شده باز و چمن گشته معطر
کاکل زده ای شانه مگر دوش به گلزار
بر عارض آن ماه خط سبز عیان شد
ای دل حذر از عین بلاکن به شب تار
در مذهب رندان می پنهان دو گناه است
با ناله نی باده خور و عود به چنگ آر
شب پرتو روی تو مرا در نظر آمد
از نور بلی بهره برد دیده دیدار
آن غمزه شد از کشتن عشاق پشیمان
آری چو انابت بود اندر دل بیمار
صوفی به حذر باش که گفتند ازین پیش
خواهی که به کس دل ندهی دیده نگه دار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
در جواب او
گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم
هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم
پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر
«بر منتهای همت خود کامران شدم .»
اسرارها که در دل گیپا نهاده اند
از یمن کله بود که واقف از آن شدم
قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز
گردن نهم برای...برآن شدم
عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار
بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم
از شوق زلبیای عسل باز بنگرید
جاروب کش به خانه حلواگران شدم
کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان
زان روی بنده معتقد صوفیان شدم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۴
لب لعل تو شفای دل بیماران است
هر که را نیست غم و درد تو بیمار آن است
در جواب او
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
که به ناگه بربایند، چو در دکان است
هیچ دانی که چرا دنبه بود در پی گوشت
هست این چاکر دیرینه و او سلطان است
گر فروشند به ملک دو جهان یک گیپا
بخر امروز تو ای خواجه که بس ارزان است
چند گویی که مرا هست هوس آب حیات
بهتر از آب حیات ارطلبی این نان است
گر بسوزد مکنش عیب تو ای یار عزیز
دل سودا زده چون در هوس بریان است
گر چه با گوشت برابر شده، گر طباخ
کرد صد پاره تنش را و سزای آن است
هر چه گویند ز شوق عسل و قلیه برنج
در دل صوفی سودا زده صد چندان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۳
چه نازنین جهانی به حسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۳
ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۴
بی روی تو صبوری، جانا نمی توان کرد
بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد
در جواب او
بی روی نان صبوری، حقا نمی توان کرد
«بسیار سعی کردیم اما نمی توان کرد»
پیری کلیچه پز کرد بر منبری نصیحت
کز آب غوره یاران حلوا نمی توان کرد
گفتم به جان خریدم نان تو، نانبا گفت
با ما بدین بضاعت سودا نمی توان کرد
در دیگ کله می خواند دوشینه این غزل را
گیپا چو نیم پخت است سر وا نمی توان کرد
با زلبیا برابر ای گل کجا شوی تو
خود را به رنگ و بوئی زیبا نمی توان کرد
از سفره محقر عیب است زله بستن
در پیش لوت خواران اینها نمی توان کرد
بر چهره مزعفر هستند عاشقان لیک
کس را مثال صوفی شیدا نمی توان کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۲
آه از این درد که از عشق مرا در جان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۷
کسی که دیده بود آن نگار را رقاص
عجب مدار که گردد ز درد غصه خلاص
در جواب او
به صحن دیگ چو بغرای میده شد رقاص
کسی که دید ز اندوه جوع گشت خلاص
درست قلیه و بغرا صدف به چنگ آور
به بحر کاسه هر آن دست گر شود رقاص
اگر چه دعوت عام است لیک پندارم
که این برنج برای من است خاص الخاص
پنیرتر اگر امروز آب شد سهل است
ظهور، باطن هر چیز می شود به خواص
ببرده است دلم را جمال بریانی
من شکسته همو را همی برم به خواص
به دعوتی که ببینم به آخرش حلوا
هزار فاتحه بخشم در آن دم از اخلاص
به هر کجا که شمیم برنج را شنود
رود ز صومعه صوفی به آن طرف رقاص
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۷
چراغ روی ترا شمع گشته پروانه
مرا ز حال تو با جان خویش پروا نه
در جواب او
مرا که در دل و جان آرزوی بریانه
دو دیده در غم نان چون کباب گریانه
شنیده ای صفت اشتیاق مجنون را
مرا به کله و گیپا هزار چندانه
زشوق حلقه زنجیر زلبیا امروز
بیا ببین که دلم گشته است دیوانه
هوای خوشه انگور تا مراست به سر
نمی کند دل من میل سوی دردانه
ز اشک و سوز دمادم که دیده از بریان
برنج از آن سبب این دم چنین پریشانه
کجاست صحنک پالوده این زمان یارب
که مرهم دل ریش است و راحت جانه
اگر ز دار جهان رفت صوفی مسکین
هنوز در سر او آرزوی بریانه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۵ - سودای عشق
آفرین بر نام روح افزای عشق
جان فدای آنکه شد دارای عشق
یک تجلی کرد عشق و در جهان
هر کجا بینی بود غوغای عشق
عشق را جایی نباشد غیر دل
در دل عشاق، باشد جای عشق
عقل را دیگر نباشد جای زیست
در میان، هر کجا که آید پای عشق
تا صف محشر کجا آید به هوش
هر که جامی خورد از مینای عشق
لشکر غم زد شبیخون بر سرم
تادلم زد خیمه در صحرای عشق
عاشقا!گر طالب عشقی بزن
غوطه ای در بحر گوهرزای عشق
«ترکی»از معشوق کی یابی مراد
تا نباشد بر سرت سودای عشق