عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بخاطر از کسی باری ندارم
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
گر تو می در خواب خوردی، ما به بیداری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چون شود سردی فزون کار می و ساغر کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خیال جنت الماوی نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
سبحه را دیشب بشیخ شهر بردم ارمغان
جان و ایمان را نثار حضرت پیر مغان
شیخ شهر ار برد تسبیح از کف من باک نیست
بعد از این زنار بندم از دل و جان بر میان
من ندانم جز زیان سودی در این بازار زهد
شیخ و زاهد را مبارک باد این سود و زیان
سالها پوشیده ام، جز زرق و تزویر و ریا
نیست خیری اندر این دستار و در این طیلسان
وقف کردم از دل و جان و ز خدا خواهم قبول
مسجد و محراب و منبر را به خیل زاهدان
جان و ایمان را نثار حضرت پیر مغان
شیخ شهر ار برد تسبیح از کف من باک نیست
بعد از این زنار بندم از دل و جان بر میان
من ندانم جز زیان سودی در این بازار زهد
شیخ و زاهد را مبارک باد این سود و زیان
سالها پوشیده ام، جز زرق و تزویر و ریا
نیست خیری اندر این دستار و در این طیلسان
وقف کردم از دل و جان و ز خدا خواهم قبول
مسجد و محراب و منبر را به خیل زاهدان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
شب آمد جام می را مرحبا کن
سر اندیشه را از تن جدا کن
بیار آی از می دوشینه محفل
حریفان قدح کش را صلا کن
چه سود از سبحه و سجاده زاهد
اگر مردی بیا دردی دوا کن
چه خوردی دوش و در بزم که خفتی؟
اگر اهل دلی با ما صفا کن
نهادی راز ما در بزم رندان
خطا کردی دل ما را رضا کن
بلطفی گر لبت کام دل ما
نبخشاید، بدشنامی روا کن
سر اندیشه را از تن جدا کن
بیار آی از می دوشینه محفل
حریفان قدح کش را صلا کن
چه سود از سبحه و سجاده زاهد
اگر مردی بیا دردی دوا کن
چه خوردی دوش و در بزم که خفتی؟
اگر اهل دلی با ما صفا کن
نهادی راز ما در بزم رندان
خطا کردی دل ما را رضا کن
بلطفی گر لبت کام دل ما
نبخشاید، بدشنامی روا کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ای دشمن جان من و ای خیره تن من
ایمایه اندیشه و رنج و محن من
ای یار دل آزار نه ای دشمن خونخوار
کاینسان شده دشوار ز تو زیستن من
ای خصم دل و دینم و همواره بکینم
ای برده نگینم که توئی اهرمن من
دنیا چو یکی گور زر اندود منقش
من مرده پوسیده تو کهنه کفن من
ای دیو زده چنگ بدامان دل من
ای غول وطن ساخته در پیرهن من
بیزارم از این مسکن ویرانه که باشد
دیوی چو تو دیوانه و بدخو سکن من
من پرفن و تزویرم لیکن بود اندک
سوی فن و تزویر تو، تزویر و فن من
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی
گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
موری که در افتد بلگن چاره ندارد
من موریم افتاده، تو هستی لگن من
ایمایه اندیشه و رنج و محن من
ای یار دل آزار نه ای دشمن خونخوار
کاینسان شده دشوار ز تو زیستن من
ای خصم دل و دینم و همواره بکینم
ای برده نگینم که توئی اهرمن من
دنیا چو یکی گور زر اندود منقش
من مرده پوسیده تو کهنه کفن من
ای دیو زده چنگ بدامان دل من
ای غول وطن ساخته در پیرهن من
بیزارم از این مسکن ویرانه که باشد
دیوی چو تو دیوانه و بدخو سکن من
من پرفن و تزویرم لیکن بود اندک
سوی فن و تزویر تو، تزویر و فن من
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی
گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
موری که در افتد بلگن چاره ندارد
من موریم افتاده، تو هستی لگن من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مبر در پیش زاهد نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ایشیخ جز این خرقه و دستار چه داری
جز انده و اندیشه بسیار چه داری
گیرم تو خری علم چه باریست بدوشت
در گل چو فتاد این خر و این بار، چه داری
تکرار کنی روز و شب این درس مزور
یکبار بگو زین همه تکرار چه داری
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار
آخر بجز این رشته و افسار چه داری
عمریست که داری بدر مدرسه مشکوی
باری خبر خانه خمار چه داری
ما رند خرابیم و بتو کار نداریم
شیخی و کبیری تو، بما کار چه داری
گفتار نکو از تو شنیدستیم اما
بر گو تو ز نیکوئی کردار چه داری
جز انده و اندیشه بسیار چه داری
گیرم تو خری علم چه باریست بدوشت
در گل چو فتاد این خر و این بار، چه داری
تکرار کنی روز و شب این درس مزور
یکبار بگو زین همه تکرار چه داری
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار
آخر بجز این رشته و افسار چه داری
عمریست که داری بدر مدرسه مشکوی
باری خبر خانه خمار چه داری
ما رند خرابیم و بتو کار نداریم
شیخی و کبیری تو، بما کار چه داری
گفتار نکو از تو شنیدستیم اما
بر گو تو ز نیکوئی کردار چه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بده ایساقی بزم آنقدح هوش زدای
که بیک باره کند ریشه اندیشه ز جای
بده آن باده که در پرده سرا چون نوشند
غم و اندوه نگردد بدر پرده سرای
بده آن باده که چون شاه و گدایش نوشند
هم گدا شاه شود دردم و هم شاه گدای
شیخ گفتا که بود منع خدائی باده
هرگز از لذت مستی نکند منع خدای
لذت زندگی ار خواهی پیوسته بگیر
قدح هوش بر از دست بت هوش ربای
قدح باده به پیما بنوای نی و چنگ
رغم آن شیخ که پیوسته کند بادبنای
مطرب نغمه سرا را بسوی پرده سرای
باز خوان تا رود این شیخک بیهوده سرای
بانگ این هرزه درائی که کند شیخ کبیر
با تهی مغزی باشد بمثل بانگ درای
بده آنداروی اندیشه فکن را که خرد
نکند عیش جهان تا بود اندیشه گرای
که بیک باره کند ریشه اندیشه ز جای
بده آن باده که در پرده سرا چون نوشند
غم و اندوه نگردد بدر پرده سرای
بده آن باده که چون شاه و گدایش نوشند
هم گدا شاه شود دردم و هم شاه گدای
شیخ گفتا که بود منع خدائی باده
هرگز از لذت مستی نکند منع خدای
لذت زندگی ار خواهی پیوسته بگیر
قدح هوش بر از دست بت هوش ربای
قدح باده به پیما بنوای نی و چنگ
رغم آن شیخ که پیوسته کند بادبنای
مطرب نغمه سرا را بسوی پرده سرای
باز خوان تا رود این شیخک بیهوده سرای
بانگ این هرزه درائی که کند شیخ کبیر
با تهی مغزی باشد بمثل بانگ درای
بده آنداروی اندیشه فکن را که خرد
نکند عیش جهان تا بود اندیشه گرای
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آشکارا، روز طعن و لعن زندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
به جان دشمن به غیر تن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش شاه دین امیر مومنان
قدح بیار که امروز نه خم دوار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۸ - مخمس در تضمین قصیدهٔ منوچهری
ایدون که جهان تیره تر از پر غراب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۲
نیست به جز ظلم کار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان
لعنت حق بر شعار صاحب دیوان
صاحب دیوان وحکمرانی در فارس
بخت عجب گشته یار صاحب دیوان
زیر وزبر فارس گر شود عجبی نیست
از ستم بی شمار صاحب دیوان
گر بشود کس دچار گرگ بیابان
به که بگردد دچار صاحب دیوان
هیچ به جز غل وغش به دست نیارد
هرکه بسنجد عیار صاحب دیوان
هرکه گدا شد به فارس سیم وزرش را
باخته اندر قمار صاحب دیوان
آن درکی را که وصف اوست به قرآن
هست بلاشک مزار صاحب دیوان
کس فتد ار در جوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
کس فتد ار درجوار شمر به دوزخ
به که بود در جوار صاحب دیوان
هرکه دل افکار بود گفتمش از کیست
گفت که هستم فکار صاحب دیوان
هیچ قراریش برقرار نباشد
دل ندهی برقرار صاحب دیوان
خورده خوانین ز بسکه حکم نمایند
رفته ز کف اختیار صاحب دیوان
گر بخورد خون حیض مادر خود را
به که خورد کس نهار صاحب دیوان
ظلم بدین سان به اهل فارس نمی کرد
فارس نبود ار دیار صاحب دیوان
گمره از آن شد کشند خورده خوانین
بسکه ز هر سو مهار صاحب دیوان
تیره شب خلق را ز پی سحر آید
شام شود گر نهار صاحب دیوان
چشم بپوشیده شه ز مملکت فارس
رفته پی اعتبار صاحب دیوان
صاحب دکان وملک نیست دگر کس
گشت جمیعا نثار صاحب دیوان
تا ز می مرگ اجل به اونچشاند
کی رود از سر خمار صاحب دیوان
فارس ندانم چرا نسوخت سراسر
از تف سوزنده نار صاحب دیوان
فارس سراسر اگر خراب بگردد
نیست غمی بر زهار صاحب دیوان
اینکه گذارند بدعتی همه دم هست
صدچوعمر دستیار صاحب دیوان
خیر نبیندبه عمر خویش الهی
هرکه بود دوستدار صاحب دیوان
حاجتم این است از خدا که به زودی
تیره شود روزگار صاحب دیوان
امن وامان است ملک فارس ولیکن
این نبود ز اقتدار صاحب دیوان
معتمدالدوله نظم داده که سالم
آمده و رفته بار صاحب دیوان
هرکه چو منصور حرف حق زده بنگر
کالبدش را به دار صاحب دیوان