عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
با تو هر شب لب از آب زندگانی تر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیرهبختیهای من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمة کوثر کنم
میتوانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایة زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمیهای دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خونها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیّاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیرهبختیهای من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمة کوثر کنم
میتوانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایة زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمیهای دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خونها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیّاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
چون به یاد زلف او اندیشه آرایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئةیی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم میکند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم
شمهای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
میتوان آوارگی در گلشن از بویش فکند
میروم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت میدهد فیّاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
تارهای آه را بر لب چلیپایی کنم
شد چهل سالم به غفلت در مسلمانی بس است
اربعینی در سر زلف تو ترسایی کنم
کی توان دادن به یک دل داد سودای ترا
همچو دل یک قطره خون را به که سودایی کنم
در تماشا یک سر موی ترا شایسته نیست
چون نگه گر هر سر مو را تماشایی کنم
با عنایات ازل دشوارها دشوار نیست
گر تجلّی رو دهد من نیز موسایی کنم
از لب لعل مسیحا معجزت، کو نشئةیی
تا به بیماران بیدردی مسیحایی کنم
در بغل گیرم شبی گر قد رعنای ترا
تا قیامت عشوه بر خوبان رعنایی کنم
جلوه هر دم میکند جای دگر حسن رخش
خویش را معذورم از دانسته هر جایی کنم
شمهای از لطف پنهان تو گویم آشکار
در تمنّای تو عالم را تمنّایی کنم
میتوان آوارگی در گلشن از بویش فکند
میروم گل را مگر چون لاله صحرایی کنم
یادِ همت میدهد فیّاض اندازِ خطر
کشتی خود را همان بهتر که دریایی کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آینهام خیال تو تصویر میکنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر میکنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ میزنم
درد دلی به پیش تو تقریر میکنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیهایست که تفسیر میکنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر میکنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر میکنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر میکنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر میکنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر میکنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ میزنم
درد دلی به پیش تو تقریر میکنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیهایست که تفسیر میکنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر میکنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر میکنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر میکنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر میکنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ میبینم
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
خوش آنکه رویت بینم و در روی تو حیران شوم
تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم
آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر
و آن سرو بالای ترا هر دم بلاگردان شوم
تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی
من آشکارا گریم و در زیر لب خندان شوم
تو در حیا غلطان شوی از گریة بیجای من
وز خندة پنهان تو من در شکر پنهان شوم
از شرمِ روگردانِتو وز خندة پنهان تو
سر تا به پا خندان کنم پا تا به سر گریان شوم
چون چشم پوشانی ز من، چون روی گردانی ز من
دل آه را میدان دهد، من گریه را دامان شوم
چون درد دل گویم به تو! چون کام دل جویم ز تو!
نه من کنم فهمش نه تو، از بس که سرگردان شوم
اشک حیا حیران شود، آرایش مژگان شود
بر برگ گل غلتان شود در خاک و خون غلتان شوم
بر سرو میپوشی قبا، بر موی میبندی کمر
بر پسته میسازی سخن سهل است اگر حیران شوم
از لطف بنوازی مرا از غم بپردازی مرا
چندانکه میسازی مرا من بیشتر ویران شوم
از پیچ و تاب آن کمر پیچد دلم بر یکدگر
فیّاض نتوانم اگر کاین درد را درمان شوم
تو بر رخم خندان شوی من از غمت گریان شوم
آن قدّ رعنای ترا هر لحظه گردم گرد سر
و آن سرو بالای ترا هر دم بلاگردان شوم
تو خنده را بر رغم من در زیر لب پنهان کنی
من آشکارا گریم و در زیر لب خندان شوم
تو در حیا غلطان شوی از گریة بیجای من
وز خندة پنهان تو من در شکر پنهان شوم
از شرمِ روگردانِتو وز خندة پنهان تو
سر تا به پا خندان کنم پا تا به سر گریان شوم
چون چشم پوشانی ز من، چون روی گردانی ز من
دل آه را میدان دهد، من گریه را دامان شوم
چون درد دل گویم به تو! چون کام دل جویم ز تو!
نه من کنم فهمش نه تو، از بس که سرگردان شوم
اشک حیا حیران شود، آرایش مژگان شود
بر برگ گل غلتان شود در خاک و خون غلتان شوم
بر سرو میپوشی قبا، بر موی میبندی کمر
بر پسته میسازی سخن سهل است اگر حیران شوم
از لطف بنوازی مرا از غم بپردازی مرا
چندانکه میسازی مرا من بیشتر ویران شوم
از پیچ و تاب آن کمر پیچد دلم بر یکدگر
فیّاض نتوانم اگر کاین درد را درمان شوم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
چند از گل سخن عرض تجمّل شنوم
لاف آشفتگی از طرّة سنبل شنوم
بوی گل آمد و رفت از کف من صبر و قرار
چه کنم آه اگر نالة بلبل شنوم
پرده بردار که غیرت به جنون خواهد زد
تا کی از باد صبا وصف رخ گل شنوم
هر چه در گوش تو آهسته رقیبان گویند
من به آواز بلندش ز تغافل شنوم
کشت فیّاض ز غیرت دل بیتاب مرا
تا کی از وی سخن تاب و تحمّل شنوم
لاف آشفتگی از طرّة سنبل شنوم
بوی گل آمد و رفت از کف من صبر و قرار
چه کنم آه اگر نالة بلبل شنوم
پرده بردار که غیرت به جنون خواهد زد
تا کی از باد صبا وصف رخ گل شنوم
هر چه در گوش تو آهسته رقیبان گویند
من به آواز بلندش ز تغافل شنوم
کشت فیّاض ز غیرت دل بیتاب مرا
تا کی از وی سخن تاب و تحمّل شنوم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
ز چشمان تو راز خویش را بنهفته میخواهم
بسی ترسیدهام این فتنهها را خفته میخواهم
ز بد گوییِّ دشمن راز دل پوشیده میدارم
ز دم سردی دی این غنچه را نشکفته میخواهم
ز مژگان قطرههای اشک را در دیده میدزدم
زرشک این گوهر شاداب را ناسفته میخواهم
سر زلفی پریشان کن که همچون روزگار خود
دو روزی خاطر ایّام را آشفته میخواهم
زبان چون غنچة سوسن به هم پیچیدهام فیّاض
مگر درد دل ناگفتنی را گفته میخواهم!
بسی ترسیدهام این فتنهها را خفته میخواهم
ز بد گوییِّ دشمن راز دل پوشیده میدارم
ز دم سردی دی این غنچه را نشکفته میخواهم
ز مژگان قطرههای اشک را در دیده میدزدم
زرشک این گوهر شاداب را ناسفته میخواهم
سر زلفی پریشان کن که همچون روزگار خود
دو روزی خاطر ایّام را آشفته میخواهم
زبان چون غنچة سوسن به هم پیچیدهام فیّاض
مگر درد دل ناگفتنی را گفته میخواهم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
بر گردِرخت سبزه و گل سر زده در هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
دارد چمنت برگ گل و سبزة تر هم
شیرینی و شوری ز شکر خنده و دشمنام
در حلقة لعل تو نمک هست و شکر هم
کوته نکند دست تطاول ز اسیران
زلف تو که از دوش گذشتست و کمر هم
گر صلح نخواهی به من، از جنگ چه مانع
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
مرغانِ چمن، بال به پرواز شکستند
ما را نبود قوّت افشاندن پر هم
از هول شب گور نترسیم که ما را
بسیار شب این طور گذشتست و بتر هم
فیّاض برد دردِ سر از کوی تو فردا
سهلست مدارای تو یک روز دگر هم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دیده را از پرتو روی تو تابی میدهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی میدهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان میآورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی میدهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان میافکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی میدهم
میکنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی میدهم
فتنهای از هر طرف بیدار میگردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی میدهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی میدهم
موج معنی هر طرف فیّاض میگردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی میدهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی میدهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان میآورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی میدهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان میافکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی میدهم
میکنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی میدهم
فتنهای از هر طرف بیدار میگردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی میدهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی میدهم
موج معنی هر طرف فیّاض میگردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی میدهم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
ما رام خویش بهر تو دلدار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
خود را به ناز آن بت طنّاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کردهایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کردهایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کردهایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
بادهای از خون دل عمریست در خم کردهایم
عشق از خاصّیت خود میرساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم کردهایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیدهاند
آب روی خویش صرف مردم قم کردهایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کردهایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کردهایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
بادهای از خون دل عمریست در خم کردهایم
عشق از خاصّیت خود میرساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم کردهایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیدهاند
آب روی خویش صرف مردم قم کردهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
ما فیض کعبه از در میخانه بردهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دل را به سر زلف تو دلدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوهگه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
گمان صد اثر از آه بیاثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکستهایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گلدوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفتهتر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمیرسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
هر دم ز گرمخویی خود برفروزیَم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم
پُر گرم هم مباش که ترسم بسوزیَم
باشد دهان تنگ توام روزی از ازل
زانست کز ازل به جهان تنگ روزیم
زان شب که دل به زلف سیاه تو بند شد
روشن نمود بر همه کس تیرهروزیم
خوش آنکه این لباس عناصر بیفکنم
تا چند بر بدن ز غذا پینه دوزیم
فیّاض ما به عیش ابد دل نهادهایم
دل خوش نمیشود ز نشاط دو روزیم