عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ز من دل برده رنگین جلوه شمشاد بالایی
خرام دام طاووسی فریب آغوش اعضایی
پیمبرزاده یک شهر کنعان چشم در راهی
عزیز مصر تمکین یوسف عاشق زلیخایی
صنوبر قامتی بادام چشمی گلبدن شوخی
نگارین پنجه پا در حنا ساعد مصفایی
به روی لعل و کان رنگی به رخسار گهر آبی
به بودن کوه تمکینی به رفتن موج دریایی
چو سرو باغ قامتت جامه زیبی چیده دامانی
زهی چاک گریبانی گلستان تماشایی
به چشم اهل دل نوری به بام دیده مهتابی
چراغ عالم افروزی بهار صحبت آرایی
قبای ناز بر دوشی به استغنا در آغوشی
پر از کین گوشه چشمی عتاب آمیز ایمایی
بت گردنکشی آتش مزاج خان و مان سوزی
خدا ناترس کم حرفی سخن نشنیده خودرایی
گهی از خنده گلریزی گهی چون غنچه محجوبی
گهی در شیشه ها سنگی گهی در بزم مینایی
هلال ابرو شفق رخساره با خویش مغروری
فلک رفتار بی باکی مه و خورشید همپایی
به صحرای خیال ای سیدا باغی که من دارم
بود هر سبزه گلبرگی نهال شاخ رعنایی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
دلم را برده از جا سرو قد نازک اندامی
تنی گلبرگ نسرینی مقشر مغز بادامی
چو بوی گل سبکروحی چو شبنم تیز پروازی
نظر غایب شوی تمکین صبا سیماب آرامی
جبین بی عیب رخساری صنوبر جلوه بی مثلی
تماشاگاه بی نقصی گلستان بانجامی
کلام چرب و شیرینی زبان بادام قندینی
دهان پر ز احسانی لب آماده انعامی
نگه دزدیده طراری به مشرب آشنا یاری
تواضع شیوه خوش چشمی بهشتی رو نکونامی
به موج باده همسنگی به مهر و کینه یکرنگی
به صلح آمیخته جنگی نشاط انگیز دشنامی
کمین گیری مزور پیشه یی بیدانه صیادی
نگار نوخط مشکین کمند عنبرین دامی
قد مصراع رنگینی ورق افشان بناگوشی
بیاض گردن صافی مجلا نقره خامی
به حق دین و آئینت به جان سیدا رحمی
نمانده طاقت و تابی ندارد صبر و آرامی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
ای خوش نگاه رخنه گر جان کیستی
ای شعله در سراغ گریبان کیستی
آغوش دیده ها ز تماشاست لاله زار
ای نو به بر رسیده گلستان کیستی
چندین هزار دام نگه پاره کرده یی
رم خورده وحشی ز بیابان کیستی
دلهای ما چو برگ خزان ریختی به خاک
ای نوبهار سرو خرامان کیستی
ای برق از کدام زمین سرکشیده یی
ای شیر تندخو ز نیستان کیستی
عالم به دور خویش تو زیر و زبر شدست
پرورده فتنه صف مژگان کیستی
فواره شکر شده منقار طوطیان
شکرفروش من شکرستان کیستی
ای غنچه از کدام چمن آب خورده یی
ای شاخ پرشکوفه ز بستان کیستی
افتاده است شور به جان کبابها
ای سوده نمک ز نمکدان کیستی
چشمم ز کوچه گردی شبها سفید شد
ای ماه رو تو شمع شبستان کیستی
از پرتو تو خانه هر کس منور است
ای آفتاب رو مه تابان کیستی
از پا فتاده است به راه تو سیدا
رحمی نمی کنی تو مسلمان کیستی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چه کرده ام که مرا همدم بلا کردی
به درد و محنت ایام مبتلا کردی
چنین که رسم تو بیگانه مشربی بودست
چرا ز روز ازل با خود آشنا کردی
به چشم اهل نظر همچو سرمه جایم بود
مرا به خاک برابر چو توتیا کردی
جبین من به کف پای تو حنا می بست
شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی
ز انتظار تو در دیده ام نظاره نماند
بیا که چشم مرا کاسه گدا کردی
نشان تیر نگاه تو کرده ام خود را
به غیر من نظر انداختی خطا کردی
سرم بریدی و آویختی چه ظلم است این
دلم ربودی و آتش زدی رها کردی
کرم نمودی و دستم شکستی و بستی
وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی
جفا و جور ستم در جهان همین باشد
از آنچه بود تو بر جان سیدا کردی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
شمع بزمی و چو یوسف به نظر می آیی
از کدام انجمن ای جان پدر می آیی
نیست مرغان چمن را خبر از آمدنت
بس که چون بوی گل و باد سحر می آیی
سرو چون سایه نفس سوخته در دنبالت
از کجا برزده دامن به کمر می آیی
چهره افروخته پوشیده قبای گل نار
بر سر سوختگان همچو شرر می آیی
هر کجا جلوه کنی سبز شود شاخ نبات
همچو طوطی مگر از کان شکر می آیی
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
تشنه گان را ز لب خود دم آبی ندهی
گر چه سیرابتر از لعل و گهر می آیی
شبنم از روی تو می ریزد و گل می روید
از کدامین چمن ای غنچه تر می آیی
سیدا پیکر خود فرش رهت ساخته است
بامیدی که تو از خانه به در می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
گر در خط بتان به تأمل فرو روی
چون آب و رنگ بر روق گل فرو روی
دستت دکان مشک فروشان چین شود
چون شانه گر در آن خم کاکل فرو روی
از بزم این گروه که دورش بود جنون
گر پا نمی کشی به تسلسل فرو روی
ای دست احتیاج مشو ز آستین برون
در عهد ما به کیسه بی پل فرو روی
اغیار را به صحبت خود می بری به زور
بینی اگر مرا به تغافل فرو روی
ای شانه مو به مو بگو عرض حال من
امشب اگر به خدمت کاکل فرو روی
ای سیدا اگر به سوی هند بگذری
در گنج همچو حاکم کابل فرو روی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کدامین چمن ای سرو روان می آیی
همچو گل برزده دامان به میان می آیی
چین به ابرو زده چشم لبالب و غضب
ترکش ناز پر از تیر و کمان می آیی
ماه را پیرهن هاله به تن چاک شده
پرده بر روی کشیده ز کتان می آیی
آستین برزده و خنجر خونریز به دست
ای جفاپیشه به قصد دل و جان می آیی
بوی خون از سخن زیر لبت می آید
همچو مینا به می آلوده دهان می آیی
می روی چون نگه از خانه برون چابک و چست
زود می آیی و از دیده نهان می آیی
داغها دست به دامان تو آویخته اند
مگر آتش زده بر لاله ستان می آیی
سیدا را به نگاه رم آهو دریاب
گر به دلپرسی صاحب نظران می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
گل به سر بر زده و پا به حنا می آیی
سرو من از چمن نشو و نما می آیی
هر که از دور تو را دید جوان می گردد
تازه روز چون خضر از آب بقا می آیی
گل کند غنچه صفت خنده خود را پنهان
چون تو در پیرهن شرم و حیا می آیی
کوچه باغ نظرم گشته لبالب ز گلاب
عرق آلوده چو شبنم ز کجا می آیی
هر که در کوچه تو را دید مرا می گوید
بی محابا به سر کوی بلا می آیی
ز غزالان حرم آهوی مشکین شده اند
دامن افشان ز بیابان خطا می آیی
کعبه و بتکده بر دامنت آویخته اند
به طواف دل بیچاره ما می آیی
خم شده قامتم از بار غمت چون محراب
بهر پرسیدنم از بهر خدا می آیی
سیدا بس که سبکروح تر از برگ گلی
در چمن پیشتر از باد صبا می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
همچو گل کیسه لبالب ز درم می آیی
لب پر از خنده چو ارباب کرم می آیی
نقش پای تو مرا قبله نما می گردد
همچو آهو ز بیابان حرم می آیی
نرگس از دیدن رخسار تو دیوانه شود
ای پریرو ز گلستان ارم می آیی
می چو در شیشه رود بحر عطا جوش زند
مست در پیرهن برگ کرم می آیی
از غم ابرویت ای ماه هلالی شده ام
می روی از سر بالینم و کم می آیی
همره غیر ز پیش نظرم می گذری
تا کی ای عربده جو بهر ستم می آیی
سیدا هر نفس از خویش فنا می گردد
باز برگشته ز صحرای عدم می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گل به سر برزده از سیر چمن می آیی
خنده بر لب گره ای غنچه دهن می آیی
امشب ای ماه کجا ساخته باده کشتی
می روی از خود و گاهی به سخن می آیی
شود آزرده میان تو در آغوش نظر
نازک اندام تر از شاخ سمن می آیی
بی سبب عیش مرا کرده پریشان رفتی
باز از بهر چه ای عهد شکن می آیی
شمع و پروانه به فانوس حصاری شده اند
چه بلایی تو که در خانه من می آیی
شود از گرد رهت باد صبا مشک فروش
نو خط من زیبا بان ختن می آیی
سیدا روز و شب از غیب ندا می آید
ای مسافر شده ام کی به وطن می آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
تا لبت نام برآورده به شیرین سخنی
طوطیان را به سر افتاده غم کوهکنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
بسمل فتنه چشمان تو آهوی خطا
بسته زلف تو سوداگر مشک ختنی
بی تو گل چاک زده جیب حسینی بر دوش
سرو پوشیده به یاد تو لباس حسنی
بی قراری ز من و از تو تماشا کردن
با تو خرگاه نشینی و به من بی وطنی
از نسیم سحر و بوی گل آزرده شوی
سنگ بر سینه زند پیش تو نازک بدنی
در چمن سرو ندارد قد رعنای تو را
پیرهن زعفری و رنگ قبا یاسمنی
صف مژگان تو از صف شکنان برده گرو
ترک چشم تو بود منظر راه زنی
طوطیان بر لب خود مهر خموشی زده اند
چغد را داده فلک منصب شکرشکنی
خلق گیرند چو آئینه فولاد به زر
هر که را هست به بر خلعت روئینه تنی
تابش نور مه از پرده برون می آید
رفته از دوش من اندیشه بی پیرهنی
میوه خلد کجا نعمت دیدار کجا
سیب جنت نکند دعویی سیب ذژقنی
سیدا اهل هنر عزت دیگر دارند
نرسد آهوی وحشی به غزال ختنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
به سوی کلبه ام ای سیمبر نمی آیی
خبر نکرده چرا بی خبر نمی آیی
ز چشم من شده یی چون پری به شیشه نهان
چه دیده یی که مرا در نظر نمی آیی
ز تشنگی لب من گشته خشک همچو صدف
چرا ز بحر برون چون گهر نمی آیی
اسیر دام تو را نیست قوت پرواز
به دستگیریی این مشت پر نمی آیی
به خانه ای که چو خورشید روی میاری
طلوع تا نکند صبح برنمی آیی
کله شکسته و چون صبح سینه واکرده
کمر گشاده ز موی کمر نمی آیی
به جستجوی تو گردیده سوده پا و سرم
به دیدن من بی پا و سر نمی آیی
به باغ دهر چو شبنم سفید شد چشمم
هنوز ای گل صدبرگ تر نمی آیی
به پرسش دل بیمار سیدای غریب
چرا تو از همه کس پیشتر نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
چرا به کلبه ام ای دلربا نمی آیی
به سویم ای چمن دلگشا نمی آیی
به بنده خانه خود پا نمی نهی هرگز
تو پادشاهی و سوی گدا نمی آیی
چو غنچه صد گره افتاده است در کارم
تو پیشتر ز نسیم صبا نمی آیی
قدم ز بار غمت خم شدست چون محراب
به پرسشم ز برای خدا نمی آیی
به جستجوی وصالت فتاده ام از پا
به دستگیری من چون عصا نمی آیی
حیا اگر به خرام تو سد راه شده
کشیده باده برون از حیا نمی آیی
دلی که مهر تو دارد چرا نمی پرسی
کسی که با تو بود آشنا نمی آیی
حصار عافیت شمع نیست جز فانوس
چرا به خانه من بی ابا نمی آیی
شبی به کوی تو با صد نیاز خواهم رفت
اگر تو در طلب سیدا نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
به خواب آمد مرا لیلی وشی چون سرو موزونی
شدم بیدار هر مو بر سرم شد بید مجنونی
می گل پیرهن را با توجه شیر می سازم
ز قرص ماهتاب آورده ام بر دست صابونی
کجا می می کشیدی ای مه عاشق نواز من
که می آمد به گوشم تا سحر آواز قانونی
ز سودایت من دیوانه در هر خانه می رفتم
به چشمم می درآمد صورت لیلی و مجنونی
نمی بینند مهر و ماه و زهره روی آزادی
مقید کرده اند امروز هر یک را به گردونی
گدا از مجلس دریا دلان لب خشک می آید
به چشم او شده هر قطره آبی چشمه خونی
به کف تسبیح زاهد عقده همیان زر باشد
بود مسواک او بر سر کلید گنج قارونی
ز احوال خراب سیدای خود چه می پرسی
بود فرهاد در کوهی و مجنونی به هامونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دمید خط و در آغوش من نمی آیی
بهار گشت و به سیر چمن نمی آیی
تو بوی یوسف مصری و من چو یعقوبم
چرا برون شده از پیرهن نمی آیی
ز وعده های تو شد گوهر دل من آب
گداختم ز غم ای سیمتن نمی آیی
شراب می خوری و می روی ز خود هر دم
کباب می کنی و در سخن نمی آیی
برو به باغ نظر کن به روی بلبل و گل
چرا شکفته چنین پیش من نمی آیی
درون دیده من چون نگه بود جایت
تو نور چشم منی در وطن نمی آیی
در انتظار وصال تو سیدا شده پیر
خزان رسید و تو ای گل بدن نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
چرا به کلبه ام ای لاله رو نمی آیی
برآمده ز چمن همچو بو نمی آیی
نشسته ام به رهت سینه را سپر کن
چو تیغ بر سرم ای جنگجو نمی آیی
گشاده به خیال تو همچو گل آغوش
به سویم ای چمن آرزو نمی آیی
چه دیده یی که به چشمم گذر نمی سازی
چرا به آئینه ام روبرو نمی آیی
تو را کمند خیالم کشیده می آرد
تو نو غزالی و بی جستجو نمی آیی
به رهگذار تو هر روز چشم من چار است
چو چارآئینه از چار سو نمی آیی
بیا به دیده خونبار سیدا بنشین
تو سرو باغی و بر طرف جو نمی آیی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
قدت در چشم خود جا کرده ام ای دوست می رنجی
نهالت گفته ام سرو لب این جوست می رنجی
شد از نظاره رخسار تو گلدسته مژگانم
نگاهم مارپیچ طاق این ابروست می رنجی
به فکر روی تو عمریست من پشت خمی دارم
سرم چون غنچه در آئینه زانوست می رنجی
مرا جرمی نباشد آه من غیر از گرفتاری
کمند گردن من حلقه آن موست می رنجی
به حال سیدا عمریست پروایی نمی سازی
بیابان گرد از دست تو چون آهوست می رنجی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
به سوی کلبه ام ای نازنین دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
چرا به کلبه ام مهربان نمی آیی
به دستگیری این ناتوان نمی آیی
در انتظار تو چشمم شدست خانه نشین
قدم نهاده تو ای میهمان نمی آیی
گشاده شب همه شب همچو هاله آغوشم
به سویم ای مه نامهربان نمی آیی
پریده از غم تو همچو کهربا رنگم
تو ای بهار به سیر خزان نمی آیی
چو سیدا به رهت چشم روز و شب دارم
چو بوی گل ز نظرها نهان نمی آیی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در مذمت دزدی که خانه سیدا را غارت کرد
شبی از مقتضای آسمانی
دلم کرد آرزوی کامرانی
مرا بود آشنای عیش پرور
مهیا داشت دایم شیر و شکر
چه یار از پای تا سر مهربانی
جبینش بوسه گاه شادمانی
محبت در نهاد او سرشته
دلش پاکیزه چون طبع فرشته
به نقاشی علم چون کلک مانی
روان دستش چو آب زندگانی
ز تصویر گل او لاله مضطر
شفق از رنگ شنگرفش به خون تر
دوات غنچه او جوشه گل
قلمدانش بود منقار بلبل
چو روی برگ گل پرداز سازد
چو بلبل کلک مو پرواز سازد
به گل گر صورت آدم نگارد
به صورت خانه او جان درآرد
برای امتحان گردد چو سرکش
کشد بر صورت تصویر برگش
ز قوت خامه مانی بماند
کمانش را کشیدن کی تواند
به تحریرش سیاهی داغ لاله
نهاده پیش او رنگین پیاله
گل تصویر او پیوسته خندد
بدین صورت کسی صورت نبندد
به هر صورت کشد او چشم و ابرو
توان عاشق شدن بر صورت او
گره از پیچک او ناف آهو
گلش چون غنچه گل می دهد بو
کشد گر صورت آهوی مشکین
به بویش کاروان آیند از چین
به مهمان کرده بود او خانه بنیاد
به طرح او قلم انگشت بهزاد
فرنگی بر زمینش ریخته رنگ
به گردش چیده از لعل بتان سنگ
چه خانه صورت او نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
بود آراسته چون بیت معمور
چراغش را فتیله شمع کافور
خورد آب از زمینش سبزه باغ
ز دیوارش گلستان ارم داغ
چراغ او کند در هر نفس گل
کشد دود چراغش نقش سنبل
درش دایم برای میهمانان
کشاده چون کف دست کریمان
قماش بستر او مخمل و گل
به بالینش پر قو بال بلبل
ز مأوای خود آن شب پافشاندم
در آن منزل شب خود بگذراندم
چو شب صبحدم او عید اقبال
مبارک روز او چون اول سال
چو صبح از جامه خواب ناز برخاست
جهان را باز زو زیور بیاراست
وداعش کردم و رفتم به خانه
توجه زد قدم بر آستانه
ز جا برخاست آن فرخنده اختر
چون گل جیب مرا پر کرده از زر
گلاب خرمی زد از دلم جوش
کشیدم شادمانی در آغوش
قدم سوی مکان خود کشیدم
به چندین عیش و خوشوقتی رسیدم
دری دیدم به ناکامی کشاده
به راهم دیده واء ایستاده
درون خانه آن دم پانهادم
ز حیرت پشت بر دیوار دادم
نظر را چون به یکجا جمع کردم
منور دیده را چون شمع کردم
نیامد پیش چشمم هیچ اسباب
شدم از بی قراری همچو سیماب
به خود گفتم که بالین سرم کو
به پهلو از پر قو بسترم کو
نمد از زیر پای من که برده
متاع خانه ام چشم که خورده
به روی خانه خود دوختم چشم
نمانده در بساط خانه ام پشم
فغان ناگه ز قفل در برآمد
که امشب طرفه دزدی بر سر آمد
قوی چنگال گرگی تیز خشمی
به بازو فیل زور و تنگ چشمی
پریده از جبینش نور اسلام
ز کار او شده ابلیس بدنام
ز بندی خانه ایام جسته
در ناموس را صفها شکسته
حسد می زد درون سینه اش جوش
لبش همچون لب دیوار خاموش
ز بیلش ناخن و از تیشه دندان
فگنده رخنه ها در چاه زندان
شده از گردنش زنجیر دلگیر
به پای او نکرده کنده تأثیر
کشند از دست او زندانیان بنگ
بود پیوسته زندانیان ازو تنگ
عسس کردست او را بارها بند
نمک را بارها خوردست چون قند
به پیش شبروان کردند نالان
ز دستش ریسمان شانه گردان
سر او را ز دار اندیشه ای نی
به غیر از دزدی او را پیشه ای نی
قدی دارد برابر با لب بام
نهان در سایه او سایه شام
گرسنه چشم چون چشم گدایان
لبش افتاده از یاد لب نان
به هر قفلی که انگشتش رسیدی
شدی آن قفل را پیدا کلیدی
به دزدی هر کجا او پا نهاده
ز بیم او شده آن در کشاده
ولی با این همه اوصاف خس دزد
برد از زیر سر مزدور را مزد
من آنجا تا سحر در خواب راحت
کشاده دزد اینجا دست غارت
من آنجا در سخن سرگرم چون شمع
نشسته دزد اینجا با دل جمع
درون خانه ام جز بوریا نی
به زیر پای غیر از نقش پا نی
بود پیه سوز من از پیه خالی
فتاده بر سرش یاد کلالی
چراغم گشته سرگردان چو گرداب
دهد جان از برای روغن آب
به روی سینه منقل می زند خشت
نشسته سر گران از فکر انگشت
اگر آتش کنم در غمخانه روشن
ز دودش کور گردد چشم روزن
ز بی اسبابیم در سینه چاک است
متاع خانه من آب و خاک است
چه گویم من به روی خانه خود
شوم شرمنده از کاشانه خود
شدش تاراج او کنجی فراموش
ز دست دزد گشتم خانه بر دوش
تو را باد ای فلک دوران مسلم
به یک شادی کنی آماده صد غم
چو این غوغای من یاران شنیدند
به دل پرسی مرا یک یک رسیدند
یکی گفتا چو زینجا پافشردی
چرا این خانه را همره نبردی
یکی گفتا چو دل در رفتنت بود
در این خانه می کردی گل اندود
یکی گفتا اگر می داشتی پاس
چرا بر در نکردی قفل وسواس
یکی می گفت ای فرخنده همدم
چرا بر در نگفتی باش محکم
همان به دست از این و آن بشویم
سخن از سرگذشت خود نگویم
خدایا داد من زین دزد بستان
تن او را اسیر بند گردان
مده دیگر ازین بندش خلاصی
که تا جانش برآید در معاصی
بیا ای سیدا از جور گردون
دل خود را مکن چون غنچه پر خون
به کنج خانه خود چار زانو
نشین از جاده ساز خود عوض جو