عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۳
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم
ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم
از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم
از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم
بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم
بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم
روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم
جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم
ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم
تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم
گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۷
ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۲
بکوش تا دل آزرده ای به دست آری
که اهل دل نپسندند مردم آزاری
چه سود عهده عهدی که می کنی با من
تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری
اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم
نه دوستی ست که با دشمنان کنی یاری
به دور نرگس مخمور باده پیمایت
ز روزگار برافتاد نام هشیاری
تو حال دوش ز من پرس از آنکه تا به سحر
ترا به خواب گذشت و مرا به بیداری
به ظاهرم نگری سرّ سینه کی دانی
که پاره های دل است این که اشک پنداری
هنوز با همه سختی امید می دارم
که هم به روز مبدّل شود شب تاری
اگرچه بر سر خاکم نشانده ای سهل است
امید هست که بازم ز خاک برداری
بیا که در قدمت جان دهم به آسانی
که در فراق تو جان می دهم به دشواری
جلال! زور و زر و زاری است چاره وصل
چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۲
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی
دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت
که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی
بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند
عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی
مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش
وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی
بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی
در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی
اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را
چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی
جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه
که ترک نام اگرگیری برآری در جهان نامی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۵
آن کس که به ظلمت دو گیسو
خورشید منوّر از ره افکند
با ما سخنی بگفت و دل را
از ما بربود و در چَه افکند
دیدیم سر وفا ندارد
گرچه سر طرّه بر مه افکند
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۶
هم دست من تشنه به جامی برسید
هم پای تمنّا به مقامی برسید
آن دل که بماند بود در ناکامی
هم عاقبت الامر به کامی برسید
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست وی‌اش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخنده‌های مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یک‌بار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیده‌ای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
می‌کنم طوفی نمی‌دانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمی‌دانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
می‌کشد هرسو نمی‌دانم سر گیسوی کیست
شعله‌ای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خون‌آلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم می‌رسد
باز باد آشفته‌ساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون می‌گریزد هم ز لیلی می‌رمد
من نمی‌دانم که آن وحشی‌نگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتش‌خوی کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
می‌کند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیله‌بازی‌های گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
می‌دود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را داده‌ایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش می‌گذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که شبی دیده بیدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسه‌ها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی‌ دوست نگرید
ای وای بر آن دل که غم یار ندارد
از کینه بپرداز دل ای سینه که هرگز
راهی به وصال آینه تار ندارد
در طینت بد پند و نصیحت ندهد سود
کاری به قضا کج‌روی مار ندارد
در گردن یک شیخ ریاکار ندیدیم
یک سبحه که صد رشته زنار ندارد
قصاب در این قافله تجّار وفاییم
داریم متاعی که خریدار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
شده‌ست از بس که روز از ماه و ماه از سال رسواتر
مرا هر لحظه گردد صورت احوال رسواتر
مکن دل پایبند شاهد دنیا که در محفل
کند معشوقه بدشکل را خلخال رسواتر
ندانم صیدگاه کیست این صحرای پر وحشت
که از صید گرفتار است فارغ‌بال رسواتر
قلندرمشربان را پرده‌پوشی کی بود لازم
در این ره کوچک ابدال است از ابدال رسواتر
ز بی‌تابی ره سیلاب را کی‌ می‌توان بستن
کند نوکیسه را هر دم غرور مال رسواتر
گذشت از حد تو را رسوایی ای قصاب می‌ترسم
که سازد روز حشرت نامه اعمال رسواتر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
به هر کجا که روی باشدت خدا حافظ
بود همیشه تو را ز آفت سما حافظ
به هر اراده که داری رسی به مطلب دل
ز هر دلی گذری گرددت دعا حافظ
اگرچه گل ز نسیم صبا خطر دارد
تو آن گلی که بود دائمت صبا حافظ
به‌ خاطر تو گزندی ز چشم بد نرساد
بود تو را ز همه دردها دوا حافظ
فکند اگر گرهی روزگار در کارت
مدار بیم که باشد گره‌گشا حافظ
مرا امید که از آفت زمانه بود
تو را دعای سحرگاه پیر ما حافظ
امید آنکه به دنیا و آخرت قصاب
بود مدام تو را شاه اولیا حافظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دل‌شده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیم‌نمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیره‌دلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بی‌سروپا نیست چه حاصل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گر در این ظلمت چراغی پیش پا می‌داشتم
راه بر سرچشمه آب بقا می‌داشتم
سرنگون از چه نمی‌افتادم از خود بی‌خبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما می‌داشتم
می‌زدم بر سنگ بس رنجیده‌ام از روزگار
گر به کف آیینه گیتی‌نما می‌داشتم
می‌شدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا می‌داشتم
پای همت می‌زدم بر فرق چرخ مستعار
تکیه‌ای گر بر سریر بوریا می‌داشتم
دیده‌ام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا می‌داشتم
خرمنم را باد غم می‌داد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا می‌داشتم
پاک می‌سودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا می‌داشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا می‌داشتم
دیده گر می‌دوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا می‌داشتم
می‌گذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا می‌داشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خون‌ریز تو بود
من طمع از سایه بال هما می‌داشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا می‌داشتم