عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
داده ام جا به سر هوای تو را
می زنم بوسه خاک پای تو را
سر من جان من بلاگردان
قد سر تا به پا بلای تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
که به جان میخرم رضای تو را
مهر و ماه اوفتاده از نظرم
تا بدیدم مها لقای تو را
چون کنم شکر اینکه ایزد داد
در کفم رشتهٔ ولای تو را
زاهد از حق بهشت میطلبد
من سر کوی با صفای تو را
نظری بر صغیر کن جز تو
که نوازد شها گدای تو را
می زنم بوسه خاک پای تو را
سر من جان من بلاگردان
قد سر تا به پا بلای تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
که به جان میخرم رضای تو را
مهر و ماه اوفتاده از نظرم
تا بدیدم مها لقای تو را
چون کنم شکر اینکه ایزد داد
در کفم رشتهٔ ولای تو را
زاهد از حق بهشت میطلبد
من سر کوی با صفای تو را
نظری بر صغیر کن جز تو
که نوازد شها گدای تو را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چند بچهره افکنی زلف سیاه خویش را
از نظر نهانم کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزه ات بود خیل و سپاه و کرده ئی
امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را
من همه پای تا بسر ذلت و مسکنت شدم
تا تو نمودیم همی شوکت و جاه خویش را
مه به برت سها بود شه به درت گدا بود
گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را
دوخته ام به راه تو چشم که از ره وفا
آئی و پا نهی بسر چشم براه خویش را
بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد
ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را
پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر
تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را
یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود
زانکه بخاطر آورد روز سیاه خویش را
از نظر نهانم کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزه ات بود خیل و سپاه و کرده ئی
امر به غارت جهان خیل و سپاه خویش را
من همه پای تا بسر ذلت و مسکنت شدم
تا تو نمودیم همی شوکت و جاه خویش را
مه به برت سها بود شه به درت گدا بود
گر شکنی روا بود طرف کلاه خویش را
دوخته ام به راه تو چشم که از ره وفا
آئی و پا نهی بسر چشم براه خویش را
بین من و حبیب من واسطه آه و ناله شد
ای دل خسته قدردان ناله و آه خویش را
پیش تو کرده هر کسی سینه خویشتن سپر
تا به دل که افکنی تیر نگاه خویش را
یاد کند صغیر اگر زلف تو را روا بود
زانکه بخاطر آورد روز سیاه خویش را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در روزگار چون گذرد روزگار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
برجاست تا ابد اثر بی شمار ما
بگذاشت هر کسی اثری را به یادگار
مدح علی و آل بود یادگار ما
با مهر مهر احمد و آلش هزار شکر
تصدیق کرده حق سند اعتبار ما
مردن جلال ما بفزاید که بعد مرک
پروانه ایست چرخ ز شمع مزار ما
عشق علی گرفته دل ما به اختیار
غم نیست گر بدست دل است اختیار ما
ما پیروان آل رسولیم و در دو کون
این پیروی بود سبب افتخار ما
تسکین قلب خود به ولای علی دهیم
اینست و بس قرار دل بی قرار ما
نه صحبت از کریم کنیم و نه از لئیم
شکر خدا به کار کسی نیست کار ما
وصاف اولیای خدائیم و بس به ما
آموخته است این عمل آموزگار ما
داریم انتظار ظهور ولی عصر
حق کاش آورد بسر این انتظار ما
با مهر خاندان چه غم از دشمنان صغیر
این دوستی خود آمده محکم حصار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
برجاست تا ابد اثر بی شمار ما
بگذاشت هر کسی اثری را به یادگار
مدح علی و آل بود یادگار ما
با مهر مهر احمد و آلش هزار شکر
تصدیق کرده حق سند اعتبار ما
مردن جلال ما بفزاید که بعد مرک
پروانه ایست چرخ ز شمع مزار ما
عشق علی گرفته دل ما به اختیار
غم نیست گر بدست دل است اختیار ما
ما پیروان آل رسولیم و در دو کون
این پیروی بود سبب افتخار ما
تسکین قلب خود به ولای علی دهیم
اینست و بس قرار دل بی قرار ما
نه صحبت از کریم کنیم و نه از لئیم
شکر خدا به کار کسی نیست کار ما
وصاف اولیای خدائیم و بس به ما
آموخته است این عمل آموزگار ما
داریم انتظار ظهور ولی عصر
حق کاش آورد بسر این انتظار ما
با مهر خاندان چه غم از دشمنان صغیر
این دوستی خود آمده محکم حصار ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چو در کویت وطن دارم نجویم باغ رضوان را
چو بر رویت نظر دارم نخواهم حور و غلمان را
نه کافر نی مسلمانم که یاد طره و رویت
ببرد از خاطرم یکباره شرح کفر و ایمان را
دو جرعه بادهام ساقی کرم کرد و یکی دیدم
می و مینا و ساقی عشق و عاشق جان و جانان را
شبی در خواب میدیدند کاش آن طره را آنان
که بر من خرده میگیرند گفتار پریشان را
ندید ار زاهد آن رخسار این نبود عجب آری
نبیند چشم نابینا رخ خورشید تابان را
به عالم هرکسی آورده بر کف از کسی دامان
صغیر آورده بر کف دامن شاه خراسان را
منم خاک کف پای سگ کوی شهنشاهی
که ضامن شد ز راه مرحمت وحش بیابان را
همیخواهم به آن چیزی که خود میداند آن سرور
نوازد از طریق لطف این عبد ثناخوان را
چو بر رویت نظر دارم نخواهم حور و غلمان را
نه کافر نی مسلمانم که یاد طره و رویت
ببرد از خاطرم یکباره شرح کفر و ایمان را
دو جرعه بادهام ساقی کرم کرد و یکی دیدم
می و مینا و ساقی عشق و عاشق جان و جانان را
شبی در خواب میدیدند کاش آن طره را آنان
که بر من خرده میگیرند گفتار پریشان را
ندید ار زاهد آن رخسار این نبود عجب آری
نبیند چشم نابینا رخ خورشید تابان را
به عالم هرکسی آورده بر کف از کسی دامان
صغیر آورده بر کف دامن شاه خراسان را
منم خاک کف پای سگ کوی شهنشاهی
که ضامن شد ز راه مرحمت وحش بیابان را
همیخواهم به آن چیزی که خود میداند آن سرور
نوازد از طریق لطف این عبد ثناخوان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بگشود تا به خنده لب نوشخند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
هر کس گرفت آن سر زلف بلند را
از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد
یارب چه سازم این دل مشگل پسند را
آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد
روز سفید گوشه نشینان چند را
داند ز دیدن رخ او حالت مرا
هر کس که دیده بر سر آتش سپند را
کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر
گوئیم با که درد دل دردمند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
هر کس گرفت آن سر زلف بلند را
از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد
یارب چه سازم این دل مشگل پسند را
آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد
روز سفید گوشه نشینان چند را
داند ز دیدن رخ او حالت مرا
هر کس که دیده بر سر آتش سپند را
کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر
گوئیم با که درد دل دردمند را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای نام عاشقسوز تو ورد زبانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روانها
منزل گرفتی در دل دلدادگانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمانها
فرط ظهورت پرده روی نکو شد
ای بینشان پنهان شدستی در نشانها
نقش بدیعی باشدت از خامه صنع
هر گل که میروید به طرف بوستانها
هرگز ندیدیم از تو غیر از مهربانی
ای مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نیامد در بیان یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستانها
کی میتوان بردن صغیر این ره به پایان
در این بیابان گشته گم بس کاروانها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرف دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یک خوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرف دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یک خوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنکه مانند تواش یار دل آزاری هست
چون منش دیده ی خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده ی بیمار تو را
که به هر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از این رو که شود
از تو ثابت که به عالم گل بی خاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر به جهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر به شق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
به گمانش که به جز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده ی بیداری هست
چون توانی بکن آن روز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
چون منش دیده ی خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده ی بیمار تو را
که به هر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از این رو که شود
از تو ثابت که به عالم گل بی خاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر به جهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر به شق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
به گمانش که به جز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده ی بیداری هست
چون توانی بکن آن روز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
کی توان گفتن که او با ما سر و کاری نداشت
حسن عالمگیر او جز ما خریداری نداشت
تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان
حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت
ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک
بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت
نام لیلی که بمعشرقی چنین گشتی علم
گر بعالم همچون مجنون عاشق زاری نداشت
کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت
گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد
آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد
راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت
همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر
گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت
حسن عالمگیر او جز ما خریداری نداشت
تیر مژگانش نکردی جز دل ما را نشان
حلقهٔ زلفش بغیر از ما گرفتاری نداشت
ماه کنعان خسرو مصر ملاحت بود لیک
بی زلیخا حسن او گرمی بازاری نداشت
نام لیلی که بمعشرقی چنین گشتی علم
گر بعالم همچون مجنون عاشق زاری نداشت
کارها جز عشق بازی سربسر بازیچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقی کاری نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنکو بغم خو کرد و غمخواری نداشت
گیتیش در دخمهٔ محو و فراموشی سپرد
آنکه بگذشت وزنام نیک آثاری نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوری نزد
راستی جز کجروی این سفله رفتاری نداشت
همچو بلبل از چه مینالید روز و شب صغیر
گر به پای دل ز عشق گلرخی خاری نداشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بغیر عشق توام ای صنم گناهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
تا قبلهٔ من ابروی آن لعبت ترساست
فارغ دلم از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
فارغ دلم از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان می ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان می ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
جانا نظیر روی تو ماه منیر نیست
بهر تو جز در آینه شبه و نظیر نیست
تا بوی طرهٔ تو و زد بر مشام جان
حاجت بمشک و عنبر و عود و عبیر نیست
چشم تو تا کشید ز ابرو کمان بر سر
یکدل بشهر نیست که آماج تیر نیست
ناصح مرا مگو که مرو در قفای یار
زیرا که اختیار بدست اسیر نیست
زحمت چه می بری بعلاج من ای طبیب
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
در پای دوست میر چو دانی که عاقبت
کس را بروزگار ز مردن گزیر نیست
در راه عشق راه به منزل نمی برد
آنکس که خار و خاره بپیشش حریر نیست
زاهد به میکشان دهد ار نسبت مجاز
بیچاره چون کند بحقیقت بصیر نیست
یاری گزید از همه خلق جهان صغیر
کارش دگر به کار صغیر و کبیر نیست
بهر تو جز در آینه شبه و نظیر نیست
تا بوی طرهٔ تو و زد بر مشام جان
حاجت بمشک و عنبر و عود و عبیر نیست
چشم تو تا کشید ز ابرو کمان بر سر
یکدل بشهر نیست که آماج تیر نیست
ناصح مرا مگو که مرو در قفای یار
زیرا که اختیار بدست اسیر نیست
زحمت چه می بری بعلاج من ای طبیب
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
در پای دوست میر چو دانی که عاقبت
کس را بروزگار ز مردن گزیر نیست
در راه عشق راه به منزل نمی برد
آنکس که خار و خاره بپیشش حریر نیست
زاهد به میکشان دهد ار نسبت مجاز
بیچاره چون کند بحقیقت بصیر نیست
یاری گزید از همه خلق جهان صغیر
کارش دگر به کار صغیر و کبیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نتوان به مثل گفتن خورشید درخشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
صد سنک جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
خواهی اگر آگاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت
زیرا که بود شمعی خورشید در ایوانت
گفتی کشمت در خون بشتاب که میترسم
اغیار کنند ایجان از گفته پشیمانت
صد سنک جفا هر دم گردون زندش بر سر
آنرا که بود شوری از بستهٔ خندانت
خواهی شب مشتاقان گردد همه صبح ایمه
در اول شب بگشا از مهر گریبانت
ای وصل ترا دایم دل مایل و جان شایق
باز آی که مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه کنی از نو شادم بغمی آیا
گشتم به چه خدمت من شایستهٔ احسانت
الا که بیاویزد در زلف تو دل ور نه
بیرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تیغ جدا سازی گر بند ز بندم را
من همچو قلم دارم سر در خط فرمانت
خواهی اگر آگاهی از حال صغیر ایجان
کن موی به مو تحقیق از زلف پریشانت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
غیر از تو میان تو و او فاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهل فنا هر چه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان می دهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی در خور هر حوصله ای نیست
واعظ ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئلهٔ عشق دگر مسئله ای نیست
ما سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسلهٔ زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آئین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهل فنا هر چه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان می دهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی در خور هر حوصله ای نیست
واعظ ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئلهٔ عشق دگر مسئله ای نیست
ما سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسلهٔ زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آئین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ز بسکه دیر شد ای دوست انتهای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه خط بروی تو کین میر کشور زنگ است
کشیده لشکر و با شاه روم در جنگ است
سیاه شد ز غمت روز ما چو شام ولی
از آن خوشیم که با طرهٔ تو همرنگ است
برآر کام من ای قبله من ابرویت
که کام خلق دهد کعبه گرچه دل سنگ است
ز بند بند من آید نوای ناله چو نی
ولی بگوش تو خوشتر ز نغمهٔ چنگ است
تو را ز محنت من هیچ غم نباشد لیک
ز فرقت دهنت بهر من جهان تنگ است
ز پا فتادم و منزل نشد پدید آری
رهیست عشق که بیرون ز میل و فرسنگ است
فریب نام صغیر از تو کی خورد زاهد
بکیش باده کشان نام مایهٔ ننگ است
کشیده لشکر و با شاه روم در جنگ است
سیاه شد ز غمت روز ما چو شام ولی
از آن خوشیم که با طرهٔ تو همرنگ است
برآر کام من ای قبله من ابرویت
که کام خلق دهد کعبه گرچه دل سنگ است
ز بند بند من آید نوای ناله چو نی
ولی بگوش تو خوشتر ز نغمهٔ چنگ است
تو را ز محنت من هیچ غم نباشد لیک
ز فرقت دهنت بهر من جهان تنگ است
ز پا فتادم و منزل نشد پدید آری
رهیست عشق که بیرون ز میل و فرسنگ است
فریب نام صغیر از تو کی خورد زاهد
بکیش باده کشان نام مایهٔ ننگ است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خوش میگذرد آنکه مرا روح و روانست
واندر پی او از تن من روح روانست
موئیست میانش که از آن هیچ نشان نیست
جز لاغری من که ازآن موی میانست
تا دیده ام آن لعل لب و قامت و رخسار
کی در نظرم کوثر و طوبی و جنانست
چشمش همه تیر مژه پیوسته بر ابرو
این ترک سیه مست عجب سخت کمانست
تنها نه مرا کرده پریشان سر زلفش
آشفته آن طره دل خلق جهانست
دست از سر و جان شو بره عشق که این راه
اول قدمش پای زدن بر سر جانست
در بادیهٔ عشق بزن خیمه صغیر!
کانجا نه دگر صحبت کون و نه مکانست
واندر پی او از تن من روح روانست
موئیست میانش که از آن هیچ نشان نیست
جز لاغری من که ازآن موی میانست
تا دیده ام آن لعل لب و قامت و رخسار
کی در نظرم کوثر و طوبی و جنانست
چشمش همه تیر مژه پیوسته بر ابرو
این ترک سیه مست عجب سخت کمانست
تنها نه مرا کرده پریشان سر زلفش
آشفته آن طره دل خلق جهانست
دست از سر و جان شو بره عشق که این راه
اول قدمش پای زدن بر سر جانست
در بادیهٔ عشق بزن خیمه صغیر!
کانجا نه دگر صحبت کون و نه مکانست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هی زلف و خال جلوه دهی این بهانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
ناقوس را بدیر ندانی ترانه چیست
در دهر نام نیک بنه نی سرای نیک
آری ز نام نیک نکوتر نشانه چیست
هرکس گدای درگه حیدر بود صغیر
داند که فیض بخشی این آستانه چیست
هستیم خود اسیر تو این دام و دانه چیست
این خانه ای که زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چیست
کی آگه از اذان مؤذن شوی اگر
ناقوس را بدیر ندانی ترانه چیست
در دهر نام نیک بنه نی سرای نیک
آری ز نام نیک نکوتر نشانه چیست
هرکس گدای درگه حیدر بود صغیر
داند که فیض بخشی این آستانه چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست