عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
او با تو ، تو را از او خبر نیست
جز عین یکی ، یکی دگر نیست
نقشی که خیال غیر دارد
صاحبنظرش بر آن نظر نیست
چون صورت دوست معنی ماست
بس معتبر است و مختصر نیست
در بحر گهر بود ولیکن
چون دُر یتیم ما گهر نیست
در کوچهٔ ما بیا و بنشین
زان کوچه مرو که ره به در نیست
ما خرقهٔ خویش پاک شستیم
از هستی ما بر او اثر نیست
خیر البشر است سید ما
گویند بشر ولی بشر نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
هرکجا گنجیست ماری در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
خوش حبابی پرکن از آب حیات
جام ما این است و آن عین وی است
یافته عالم وجود از جود او
ورنه بی او جمله عالم لاشی است
نائی و نی هر دو همدم آمدند
عالمی رقصان از آن بانگ نی است
عشق سلطان است در ملک وجود
عقل مانند رئیسی در وی است
ساغری گر بشکند اندیشه نیست
ساغری دیگر روانش در پی است
نعمت الله هر که می جوید به عشق
گو ز خود می جو که دایم با وی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
آن چنان ذاتی نهان اندر صفت پیدا بود
جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود
ز آفتاب حسن او عالم منور شد تمام
همچنان روشن بود مجموع عالم تا بود
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
بحر می داند که او با ما درین دریا بود
ما چنین تشنه به هر سو می دویم از بهر آب
ای عجب آبی که ما جوئیم عین ما بود
آن یکی در هر یکی کرده تجلی لاجرم
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود
مجلس عشقست و سید مست و ساقی در حضور
جنت است و هم لقاگر بایدت اینجا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
قطره و دریا همه از ما بود
آب عین قطره و دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
در نظر چون ماه خوش سیما بود
در دو عالم هرچه آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بود
دل به میخانه کشد ما را مدام
میل رند مست با مأوا بود
در همه جا نعمت الله را بجو
جای این بی جای ما هر جا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
هرکه را ذوقش به سوی ما بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملهٔ اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
چه خوش چشمی که نور او به نور روی او بیند
چو نور روی او باشد همه چیزی نکو بیند
کسی کو را به خود بیند کجا من عارفش خوانم
من آن کس عارفش خوانم که نور او به او بیند
بود این رشتهٔ یک تو ولی احول دو تو یابد
چو گم کردست سر رشته از آن یک تو دو تو بیند
کسی کو مست شد از می چه داند جام و پیمانه
مگر رندی بود سرخوش که می نوشد سبو بیند
اگر آئینهٔ روشن محبی در نظر آرد
خود و محبوب در یک جا نشسته روبرو بیند
نبیند چشم دریا بین به غیر از عین ما دیگر
اگر سرچمه ای یابد و گر در آب جو بیند
خیالی گر پزد شخصی که سید غیر او دیده
بگو چون نیست غیر او نگوئی غیر چو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
توحید و موحد و موحد
این هر سه یکیست نزد اوحد
صد آینه گر یکی ببیند
صد یک بنماید و یکی صد
محدود حدود در ظهور است
آری چو حد است حد و بیحد
آن کس که خدای خویش بشناخت
گویا که خبر ندارد از خود
در دار وجود این و آن هست
در کتم عدم نه نیک و نه بد
مستیم و خراب در خرابات
با ساقی عاشقان مؤبد
بحریست وجود نعمت الله
گاهی در جزر و گاه در مد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ما به تو هستیم و تو هستی به خود
غیر تو را هست نگوید خرد
غیر یکی در دو جهان هست نیست
گرچه نماید به ظهور آن دو صد
ذات یکی و صفتش بی شمار
شیخ یکی خرقهٔ او بی عدد
وحدت و توحید و موحد یکیست
در نظر عارف ذات احد
نور جمالش بنماید عیان
در بصر هر که نباشد رمد
نیست شود هر چه بود غیر او
گر نکند از نفس خود مدد
سید ما با تو نگویم که کیست
در بر ما آینهٔ در نمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
توحید و موحد و موحد
این جمله طلب کنش را حمد
یک فاعل و فعل او یکی هم
گه نیک نماید و گهی بد
خمخانه و جام و ساقی ما
می جوی ولی ز مجلس خود
هر چند که عقل ذوفنون است
اما بر عاشقان چه سنجد
در هر دو جهان یکیست موجود
هر لحظه به صورتی مجدد
یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بی حد
دریاب به ذوق قول سید
ای سائل کامل سرآمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
هستی ما همه بود به وجود
نفسی بی وجود نتوان بود
بنماید یکی به نقش و خیال
در دو آئینه آن یکی دو نمود
جسم و جان ، جام و می ، دل و دلدار
هر چه دارد همه به ما بنمود
همچو پرگار بود دل پر کار
نقطه نقطه محیط را بنمود
اول و آخرش به هم پیوست
ظاهر و باطنش ز هم آسود
لیس فی الدار غیره دیار
هر موحد که بود این فرمود
نعمت الله که میر مستان است
در میخانه بر جهان بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
آفتاب چرخ معنی بایزید
سایهٔ خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی به حق
کاشف انوار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین
عارف و معروف یعنی بایزید
راه جان روشن نشد بی بوالحسن
کار دل پیدا نشد بی بایزید
نقطهٔ وحدت درآمد در الف
در ظهور حرف شد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق
میوهٔ معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم
کرده با جانت تجلی بایزید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دولت وصل تو به ما کی رسد
منصب شاهی به گدا کی رسد
تا نخورد دُردی دردت به ذوق
صوفی صافی به صفا کی رسد
هر که به خود راه خدا می رود
با خودی خود به خدا کی رسد
راه بیابان فنا چون نرفت
در حرم دار بقا کی رسد
جام حبابیم پر آب حیات
جز لب ما بر لب ما کی رسد
ساکن میخانه چو خوش ایمنست
خانهٔ امنی است بلا کی رسد
سید ما حاکم و ما بنده ایم
هر چه کند چون و چرا کی رسد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
نور چشم ما به چشم ما نگر
آن یکی در هر یکی پیدا نگر
قطرهٔ آبی که آید در نظر
عین ما را جود در دریا نگر
ذات او با هر صفت اسمی بود
یک حقیقت در همه اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اشیا نگر
ساغر می نوش کن شادی نما
ذوق سرمستی و حال ما نگر
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا نگر
نعمت الله در نظر آئینه ایست
گر نظر داری بیا ما را نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
نور چشم با به چشم ما نگر
عین ما در جو و در دریا نگر
در همه پیدا و پنهان از همه
نور آن پنهان و این پیدا نگر
یک وجود است و هزارش اعتبار
آن یکی در هر یکی یکتا نگر
ذات او چون با صفت اسمی بود
یک حقیقت در بسی اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اسما نگر
ساغر می نوش کن شادی ما
حل سرمستان و ذوق ما نگر
نعمت الله در نظر آئینه ایست
گر نظر داری بیا ما را نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
یک نظر در چشم مست ما نگر
عین ما در عین این دریا نگر
میل ما داری به میخانه خرام
مجلس رندان ما آنجا نگر
صورت و معنی عالم را ببین
یک مسمی در همه اسما نگر
چشم نابینا نبیند روی او
نور او در دیدهٔ بینا نگر
در همه آئینه گر داری نظر
حضرت یکتای بی همتا نگر
رمز گنج کنت کنزاً را بدان
نقد گنجش را بجو اشیا نگر
ظاهر و باطن ببین ای نور چشم
نعمت الله در همه پیدا نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
چهار حضرت در یکی حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر تو را داده خدا
چشم بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری درین قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان این حضرت نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
مدتی گشتیم گرد بحر و بر
غیر نور او نیامد در نظر
صورت و معنی عالم را ببین
گنج و گنجینه به همدیگر نگر
گر بقا خواهی که یابی همچو ما
در خرابات فنا می بر به سر
صد هزار ار رو نماید آن یکیست
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
در دو صورت در حقیقت رو نمود
خاتم و خلخال باشد هر دو زر
عقل دیگر عشق دیگر در ظهور
رند دیگر باشد و زاهد دگر
نعمت الله جمله اسما خواند و گفت
یک مسمی اسم او بی حد و مر