عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۹
آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۸
چون با من در سخن آن لعل آتشناک خواهد شد
به کامم هر چه زهر است از لبش تریاک خواهد شد
هجوم عاشقان در کوی او افزود و خوشحالم
کزین پس در هلاک دوستان بی باک خواهد شد
چه غم گر دامن پاکت به خونم گردد آلوده
که فردا هم به آب دیدهٔ من پاک خواهد شد
نی ام نومید اگر دستم بود کوته ز دامانش
چو می دانم که در جولانگه او خاک خواهد شد
ز مست افتادنم در مسجد، ای زاهد، مشو رنجه
که صحن مسجدت فردا زمین تاک خواهد شد
چه چاک پیرهن می دوزی ای زاهد، وزین غافل
که تا دامن گریبان کفن هم چاک خواهد شد
شود سودای پا بوس تو افزون در سر عرفی
درین زودی همانا بستهٔ فتراک خواهد شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۳
کی دلم شاد از می ناب و نوای نی شود
آن که از غم شاد گردد، شاد ازین ها کی شود
هر که را سیماب غفلت ریخت آسایش به گوش
کی دلش را چشم باز از نعرهٔ یا حی شود
گر دو رهرو متفق گردند در راه خطر
کاروانی جمع گردد، چون دو منزل طی شود
زاهد بیهوده گو را مانع از هذیان مشو
گوش کن تا بر سر دستان روم و ری شود
آن که جوید سربلندی از مصیبت های عشق
مشت خاکی بر سرش ریزم که تاج کی شود
از نگاه گرم دشنامِ لبِ می گون او
نوش بر لب زهر گردد، زهر در دل می شود
زین که خواهد محو شد عرفی، ز دندان لب ببند
می شود محو این ترنم ها، ولی تا کی شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آنان که وصف تو تقریر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت
هرگلی ‌کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل می‌شد ز دنیا هوش اگر می‌داشت خلق
صبر و حنظل در مذاق‌گاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بی‌هیولا قابل صورت نشد
آدمی هم پیش از آن‌ کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا می‌داد عرض
ریشها دیدیم با قیمت‌تر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان
چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاک‌شد فطرت‌ز پستی لیک‌مژگان برنداشت
ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادث‌کرد ما را عاجزی
زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بی‌تمیزی چاره از تشویش نیست
ما به صد جا منقسم‌کردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال
پاس ناموس تحیّر مهر این ‌گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
چون شرر اقبال هستی بسکه فرصت‌کاه بود
هر کجا گل ‌کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده ‌های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت
ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسم‌الله بود
فقر با ان ‌جز بی‌نقش غنا صورت نبست
تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد
یاد ایامی‌که ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد
ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستین هم یک دو چین‌ کوتاه بود
جیب خجلت می‌درد ناقدردانیهای درد
چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن
عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
می‌تند بیدل جهانی بر تک و تاز امل
نه فلک یک‌گردش ما سورهٔ جولاه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
موی دماغ جاه و حشم حل نمی‌شود
فغفور خاک‌گشت و سرش‌کل نمی‌شود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی است‌که مهمل نمی‌شود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمی‌شود
آیینه‌دار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمی‌شود
افسردگی‌کمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمی‌شود
ناقدردان راحت وضع زمانه‌ای
تا دردسر به طبع تو صندل نمی‌شود
با این دو چشم کاینه‌دار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمی‌شود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمی‌شود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفته‌گیر
این کار بوریاست ز مخمل نمی‌شود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلی‌ست که مجمل نمی‌شود
بیدل‌ کسی به عرش حقیقت نمی‌رسد
تا خاک راه احمد مرسل نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
آفات از هوس به سرت هاله می‌شود
این شعله‌ها ز دست تو جواله می‌شود
زبن‌کاروان چه سودکه هرکس چونقش پا
از سعی پیش تاخته دنباله می‌شود
بی‌شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند
چون قحبهٔ عجوز که دلاله می‌شود
از محتسب بترس‌ که این فتنه‌زاده را
چون وارسند دختر رز خاله می‌شود
بی ‌سحر نیست هیأ‌ت شیخ از رجوع خلق
این خر تناسخی‌ست که گوساله می‌شود
سوداییان بخت سیه را ترانه‌هاست
طوطی هزار رنگ به بنگاله می‌شود
ما را قرینه دولت بیدار داده است
صبحی‌که در شب‌، او شفق لاله می‌شود
در وقت احتیاج‌، ز اظهار، شرم دار
چون شد بلند دست دعا ناله می‌شود
وامانده‌ام به راه تو چندانکه بر لبم
چون شمع حرف آبله تبخاله می‌شود
بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل
دور اسث از ثمر چوکهن‌ ساله می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز
شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان ‌کرد
زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن
کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشسته‌تر از جسم مرده است جهان
دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن
چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست
به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش
به خواب چون مژه‌ها با هم و به هم برخیز
غبار هرزه‌دو دشت آفتی چه بلاست
تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح می‌دهد آواز
که ای ستم‌زده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست
به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفته‌ای بیدل
به آرزوی دلت می‌دهم قسم برخیز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش
دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید
کف خاکی‌که درکسب صفاکردند بهتانش
درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی
که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش
درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر
که اشک آخرتپیدن می‌کند با خاک یکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد
گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی
صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش
چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان
به‌کف جنسی‌که مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقین‌کی می‌شود زاهد
هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفل‌کمفرصت هستی
شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش
زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را
قیامت می‌چکد هرگه بیفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت
که آتش در طلسم دود نتوان‌کرد پنهانش
به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بسته‌ای دارم
که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش
تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری
که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی ‌کلف غرض
ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان
به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته‌ گرد صف غرض
عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو
که به باد می‌شکند کمان پر ناوک هدف غرض
بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو
ز طواف‌ کعبه چه حاصلت‌ که تو چنبری به دف غرض
چقدر معامله‌ی جهان شده تنگ زبن همه ناکسان
که چو سگ به حاصل استخوان‌ کند آدمی عفف غرض
ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی
که به‌داس تیغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض
نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچهٔ مدعا
به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض
غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان
ز جحیم می‌طلبی امان به‌درآ ز دود و تف غرض
چه جگرکه خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا
نرسدکسی به قیامتی‌، به قیامت آن طرف غرض
سزد انعه ترک هوا کنی‌، طربی چوبیدل ماکنی
اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
نبود نقطه‌ای از علم این‌ کتاب غلط
شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
فریب زندگی از شوخی نفس نخوری
که تیغ‌ را نکند کس به موج آب غلط
شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید
ز رنگ باخته ‌کردی به ‌ماهتاب غلط
رموز وضع جهان را کسی چه دریابد
که خلق ‌کور سوادست و این ‌کتاب غلط
رجوع اصل خطا می‌برد ز طینت فرع
گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط
جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت
که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط
نداشت آینه‌ای موج آب غیر محیط
به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط
برون دایره مرکز چه آبرو دارد
نبست عشق سرم را به ‌آن رکاب غلط
به فرق حاصل این دشت خاک می‌بایست
عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط
به خواب دیدمت امشب ‌که در کنار منی
اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط
ز قطره‌، قطره عیان دید و از محیط‌، محیط
نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان می‌کند طرف
از گفت و گو به خاک مزن ‌گوهر وقار
این موج بحر را به‌ کران می‌کند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی ‌که آتشش به دکان می‌کند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست
آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران می‌کند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای
با ناوک غرور نشان می‌کند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان می‌کند طرف
همدرس خلق باش‌، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست
خودسنجی‌ات به سنگ‌کران می‌کند طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن
موج شد بهر جگرکاری دریا ناخن
سعی تردستی منعم چقدر پُر زور است
می‌شکافد جگر سنگ در این جا ناخن
غنچه‌ای نیست که اوراق گلش در بر نیست
هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن
صورت قد دوتا حل معمای فناست
عقده بازست کنون کرده‌ام انشا ناخن
بی‌تمیزان همه جا قابل بیرون درند
برکنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن
خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا
می‌رود رو به هوا با سر بی پا ناخن
بی حسی بسکه در ین شوره زمین کاشته‌اند
موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن
خلق بیکار ز بس شیفتهٔ سر خاری‌ست
همچو انگشت نشانده‌ست به‌سرها ناخن
گره رشته دگر عقدهٔ معنی دگر است
چه خیال است ‌کند حل معما ناخن
موج این بحر فروماندهٔ وضع گهر است
نیست دل بستهٔ کاری که‌ کند وا ناخن
غافل از نشو و نما نیست‌ کمین آفات
سربریدن نکند قطع وفا با ناخن
جوهر کارگشایی علم احسانهاست
می‌کند دست بلند از همه بالا ناخن
بیدل از دولت دونان به‌تغافل بگذر
هیچ نگشاید اگر سرکشد از پا ناخن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
دمی ز عبرت اگر خم‌ کند حیا گردن
سر غرور نبندد به دوش ما گردن
ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش
رگی‌ست آنکه ز تن می‌کند جدا گردن
ز خود نمایی طاقت نمی‌توان برخاست
به‌حکم خجلت اگر بشکند عصاگردن
چه ممکن‌ست‌ که ظالم رسد به اوجِ کمال
مگرکشیدن دارش کند رسا گردن
رگی ‌که ساز تو دارد گسستن آهنگ است
چوگردباد مده تاب بر هوا گردن
به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری‌ست
که سرکشیده به چندین کمندها گردن
به هر که وانگری هستی ستم ایجاد
ز پشت پاش ‌کشیده‌ست پوست تا گردن
به رنگ دانه درین‌ کشتزار دعوی خیز
فتاده است سر و می‌کشد ز پاگردن
فکنده‌ایم سپر تا قضا چه پیش آرد
ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن
تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه
چو نیشکر همه بند است جابجاگردن
اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست
سر بریدهٔ قمری‌که دوخت با گردن
فغان‌که حق حضوری بجا نیاوردیم
چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن
کسی مباد هوس میهمان خوان غرور
ز اشتهای سری‌، می‌خورد قفا گردن
ز ساز قلقل مینا شنیده‌ام بیدل
که سنگ اگر شکنی نیست بی‌صدا گردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر
تا کم‌ کند جنونت می با گلاب خوردن
گر محرمی برون‌آ از تشنه‌کامی حرص
چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن
نقشی‌که مبهم افتد دل جمع‌کن ز فهمش
جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن
آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم‌ کرد
زخم‌کمی ندارد تیغ عتاب خوردن
اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار
طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن
پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار
با سنگ بر نیامد پهلو به‌خواب خوردن
موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست
می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن
بد مستی تنعم مغرورکرد ما را
ای‌کاش سیخ‌ می‌خورد حرص از کباب خوردن
ملک تو نیست دنیا کم ‌کن تصرف اینجا
مال حرام تا کی بهر صواب خوردن
ترک تلاش دارد آب رخ قناعت
سیر است موج‌ گوهر از پپچ و تاب خوردن
تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل
تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن
ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن
تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان
حذر از نفسی ‌که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن
ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس
که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن
همه ‌گر تک و تاز جنون طلبی‌ کشدت به وصول بساط غنا
چو طبیعت موج‌ گهر نسزد ز محیط ادب به ‌کرانه زدن
مژه از توقع‌ کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان
. به‌کشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن
عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد
تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن
اگرم به فلک طلبد ز زمین وگرم به زمین فکند ز فلک
به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن
دل عاشق و عجز مزاج‌ گدا سر حسن و غرور دماغ جفا
من و آینه داری عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن
به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان
که به‌کلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن
این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن
آیینهٔ فضولی زنگارش از صفا به
تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن
زین خلق بی‌مروت انصاف جستن ما
طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن
صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت
دارد گشود مژگان دست اثر گشودن
نشکسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان
در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
در گلشنی که شوقش بر صفحه‌ام زد آتش
فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن
بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید
بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن
مغرور جاه و عبرت افسانهٔ خیال است
در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن
چینی به مرگ فغفور کاری دگر ندارد
از درد حقگذاری جز موی سرگشودن
دل بستهٔ وفایی جهدی که وانگردد
ظلم است این گره را بی‌دست تر گشودن
وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل
نی را به ناله آورد درد کمر گشودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
چه غافلی ‌که ز من نام دوست می‌پرسی
سراغ او هم از آنکس‌ که اوست می‌پرسی
چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی
چنین‌که مسئلهٔ مغز و پوست می‌پرسی
ز رسم معبد دل غافلی‌ کز اهل حضور
تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی
نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها
که‌کیست زشت وکدامین نکوست می‌پرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند
رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی
به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد
کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی
دل دو نیم چوگندم‌گرفته در بغلت
تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی
به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت
کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی
سوال بیخردان کم جواب می‌باشد
نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی
ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم
به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی
به خامشی نرسیدی‌ که‌ کم زنی ز نخست
ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
اگر سیر زمین داری وگر افلاک می‌بینی
دماغ فرصت امروزست فردا خاک می‌بینی
پری نفشانده‌ای تا وانماید رنگ این باغت
قفس پرورده‌ای گل ازکمین چاک می‌بینی
نخواهی غره ی آرایش علم و عمل گشتن
خیالی چند دور از عالم ادراک می‌بینی
نپنداری شود آب وضوی باطنت حاصل
به فالی گر فشاری دامن نمناک می‌بینی
هنوز از موج می بویی ندارد جام این محفل
خط پیمانه در اندیشه‌های تاک می‌بینی
نه دنیا کلفت‌آموزست و نه عقبا غم‌اندوزست
ستم ها از جنون فطرت بی باک می‌بینی
شکار وهم گردونی‌، به زنجیر چه افسونی
که هر سو می‌روی یک حلقهٔ فتراک می‌بینی
که برد آن طول و پهنایت‌، چه شد دریادلی‌هایت
که چون گوهر غنا در عقدهٔ امساک می‌بینی
اقامت آرزو، هیهات با اسباب جوشیدن
به قدر آشیان‌، رنج خس و خاشاک می‌بینی
رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد
که تا لغزید مژگان هر چه دیدی پاک می‌بینی
غم تدبیر لذات از مزاجت‌گم نشد بیدل
به دندان سنگ زن پر زحمت مسواک می‌بینی