عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نخستین لاله صبح بهارم
نخستین لاله صبح بهارم
پیا پی سوزم از داغی که دارم
بچشم کم مبین تنهائیم را
که من صد کاروان گل در کنارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو دیدم جوهرئینهٔ خویش
چو دیدم جوهرئینهٔ خویش
گرفتم خلوت اندر سینهٔ خویش
ازین دانشوران کور و بی ذوق
رمیدم با غم دیرینهٔ خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چه‌قدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویش‌گم شدنم‌کنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید
شکسته‌اند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوه‌گاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز می‌بالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل‌، جسم‌، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کرده‌اند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند
گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را
شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است
کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را
می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را
درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را
وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم
در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
لغزشی خورده ز پا تا سر ما
خنده دارد خط بی‌مسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
می‌نهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزم‌گذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق می‌گرییم
شرم حسنی است به چشم‌ترما
حیف همت‌که زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعف‌کنون بر زرما
عجز طومار طلبها طی‌کرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسی‌ام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بی‌بصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما
کم نیست‌که ما را به درآرد نفس ازما
ما قافلهٔ بی‌نفس موج سرابیم
چندین عدم آن‌سوست صدای جرس ازما
مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم
تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما
عمری‌ست دراین انجمن ازضعف دوتاییم
خلخال رسانید به پای مگس از ما
همت نزندگل به سر ناز فضولی
رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما
پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم
بر چشم توقع مگذارید خس از ما
درگرد خیال تو سراغی است وگرنه
چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما
رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت
قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانیدکسی بر سر رهش
بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
دل می‌رود و نیست کسی دادرس ما
از قافله دور است خروش جرس ما
هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم
پرواز به منظر نرسد از قفس ما
بر هیچ‌کس افسانهٔ امید نخواندیم
عمری‌ست همان بیکسی ماست‌کس ما
ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم
تقدیر عرق‌کرد به حشر مگس ما
خاریم ولی در هوس آباد تعین
بر دیدهٔ دریا مژه چیده‌ست خس ما
ما و سخن ازکینه‌فروزی‌، چه خیال است
آیینه نداده‌ست به آتش نفس ما
بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید
مهمان دماغ است می زودرس ما
مکتوب وفا مشعر امید نگاهی‌ست
واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما
بیدل به جنون امل ازپا ننشستیم
کاش آبله‌گیرد سر راه هوس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چیست‌این باغ و این شکفتنها
سرآبی وسیرروغنها
موج‌رم‌می‌زندچه‌کوه‌وچه دشت
چین گرفته‌ست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصت‌کو
خانه روشن‌کن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضایی‌که واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم به‌کام شیونها
فکر خود بی‌دماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بوده‌ست مهر خرمنها
یارب از سعی بی‌اثر تا چند
آب‌کوبدکسی به هاونها
گر ننالم‌کجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومن‌تنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بی‌شکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بی‌رنگ است نقش وحدت عنقایی‌ام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونم‌که تا یأسم ره دامان‌گرفت
جز همان چاک‌گریبان رهنمایی برنخاست
هرکه‌ازخودمی‌رودمحمل به‌دوش‌حسرت‌است
گرد ما واماندگان هم بی‌هوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچ‌کس دستی نسود
از چراغ‌کشته غیر از دوده‌هایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دست‌گدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظاره‌کو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
ازکه دورم‌که به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان‌، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی‌، آینه‌ها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومی‌کس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستن‌گوهرگره زنار است
در مقامی‌که جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بی‌آبله یکسر، سر بی‌دستار است
آبرو تا به‌کجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب‌، آنچه ندارد، عار است
زر و سیمی‌که‌کنی جمع وبه درویش دهی
طبع‌گر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکی‌اندوه‌کج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان‌، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمع‌گریبان‌وار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق‌دیدارم و در چشم‌کسان راه من است
هرکجاگرد نگاهی‌ست‌کمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم‌ که به آن افسردن
جگر بی‌اثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی‌ دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبله‌پا کرد که چون موج‌گهر
هر ط‌رف ‌گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفته‌ام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلف‌اندود غبارم دارد
صافی آینه‌ام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوت‌نگرفتم‌که‌چو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج ‌گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین‌، خجل از دامن‌کوتاه من است
بیدل آن به‌که دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
دارم ز نفس ناله‌که جلاد من این است
در وحشتم از عمرکه صیاد من این است
برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی
آوارهٔ دشت تپشم‌، زاد من این است
مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم
جامی‌که مرا می‌برد از یاد من این است
چون صبح به‌گرد رم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه‌که شد رهزن فریاد من این است
سنگی به جگر بسته‌ام از سختی ایام
آیینه‌ام و جوهر فولاد من این است
هم صحبت‌.بخت سیه از فکر بلندم
در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است
چشمی نشد آیینهٔ‌کیفیت رنگم
شخص سخنم، صورت بنیاد من این است
دارم به دل از هستی‌- موهوم غباری
ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است
هر ناله‌، به رنگ دگرم‌، می‌برد از خویش
در مکتب غم‌، سیلی استاد من این است
دست مژه برداشتنم، عرض تمناست
حیرت زده‌ام شوخی فریاد من این است
از الفت دل چاره ندارم چه توان‌کرد
دام و قفس طایر آزاد من این است
با هر نفسم لخت دلی می‌رود از خوبش
جان می‌کنم. و تیشهٔ فرهاد من این است
هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد
از نسخهٔ هستی‌، سبق یاد من این است
گردی شوم وگوشهٔ دامان تو‌گیرم
گر بخت به فریاد رسد داد من این است
چون اشک ز سرگشتی‌ام نیست رهایی
بیدل چه‌کنم نشئهٔ ایجاد من این است
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خواری مُرده
دانم که هیچ کس نکند مرثیت مرا
دانم که مرده بر دل میراث خوار ، خوار
فرزند من یتیم و سر افکنده گرد کوی
جامه وَسَخ گرفته و در خاک ، خاکسار
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۱
نسوز نامرده ، ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب گر سوی ما نگه نکند
گو مکن ، شو که ما نمونه شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچه‌ها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش‌ گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعت‌کردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بس‌که دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه می‌آید در اینجا طالب‌گوش‌کرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگی‌ست
خاک اگر آیینه می‌گردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیره‌بختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداری‌که ما را خاک‌گشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بی‌پرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینه‌ام
ور همه آیینه ‌گردم بی‌تو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب‌ گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد می‌روم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب‌ گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی‌ شود این‌ نکته‌ات‌ روشن‌ که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طی‌کرد از زمین تا آسمان
هیچ جا چون ‌گوشهٔ بی‌مطلبی دلخواه نیست‌
عالمی چون موج گوهر می‌رود غلتان ناز
پیش پای ما تأمل ‌گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی می‌کند
سعی بینش‌گر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی‌ که جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهی‌ات ‌گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی
هرکجا باشی ‌کسی‌ غیر از خودت ‌همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن
آینه‌گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشم‌بند عر‌صهٔ یکتایی ام ‌دیوانه کرد
هر چه می‌بینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم ‌گرد حسرت های د‌ل پر می‌زند
من رهی دارم ‌که ‌گر منزل شوم‌ کو‌تاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن
بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است
دستگاه مفلسی خفّت‌کش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش
بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست ‌در آغوش کل ‌خوابیده است
دشمن ‌کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت‌ آهنگان رفیق کاروان غیرتند
آنکه با ما می‌رود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانه‌پردازان این محفل مباش
شمع ‌را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
هیچکس چون من درین‌ حرمان‌سرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون می‌چکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست می‌سوزیم‌ کانجا باد نیست
موج و کف مشکل‌ که‌ گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینه‌پردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازی‌گوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت‌، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاک‌شو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان می‌کند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بی‌فریاد نیست
دعوت آفاق ‌کن ‌گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانه‌ات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان‌ گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا می‌کند
بیستون‌ گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بی‌نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته‌ایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف ‌جرأت‌، خجلت ‌تسلیم‌ کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر می‌باید از هستی ‌گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بی‌زاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کرده‌ایم
معنی‌اش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بی‌چراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خط‌کشیده‌اند
در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفس‌شکاف چه خلوت چه انجمن
از هیچ‌کس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود
در مشرب خیال‌پرستان دماغ نیست
تا زنده‌ای همین به تپش ساز و صبرکن
ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس
عمری‌ست رنگ می‌پرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت
مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
چو صبحم دماغ می‌آشام نیست
نفس می‌کشم فرصت جام نیست
دو دم زندگی مایهٔ جانکنی‌ست
حق خود ادا می‌کنم وام نیست
تبسم به حالم نظرکردن است
در آن پسته جز مغز بادام نیست
به هرجا برد شوق می‌رفته باش
نفس قاصدانیم پیغام نیست
جنون در دل از بی‌دماغی فسرد
هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشته‌ست
کر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دل‌که ماکیستیم
نشان می‌دهد آینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمع‌دار
شب وروز با یکدگررام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدن‌ست
سحر نیزتا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان
کمین پرافشاندن آرام نیست
چوزنجیرپیوند هم بگسلید
تعلق فغان می‌کند دام نیست
درآتش فکن بیدل این رخت وهم
تو افسرده‌ای کارکس خام نیست