عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون سیمبران روی به گلزار نهادند
گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را
تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی
کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر
طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهای جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقهٔ خون گشت تن لاله که او را
آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی
در سینهٔ او گوهر اسرار نهادند
از بر بنیارد کس و از بحر نزاید
آن در که درین خاطر عطار نهادند
گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را
تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی
کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر
طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهای جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقهٔ خون گشت تن لاله که او را
آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی
در سینهٔ او گوهر اسرار نهادند
از بر بنیارد کس و از بحر نزاید
آن در که درین خاطر عطار نهادند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشکفشان میکند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان میکند
عشق تو بیرحمتر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان میکند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان میکند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان میکند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان میکند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان میکند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان میکند
گر همه خورشید سبکرو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان میکند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان میکند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان میکند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن میکند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان میکند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان میکند
مینشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیهدان میکند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان میکند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان میکند
سود ندارد شکری بی جگر
میندهد زانکه زیان میکند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان میکند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لالهستان میکند
شیوه او مینبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن میکند
کآتش سوزنده فغان میکند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشکفشان میکند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان میکند
عشق تو بیرحمتر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان میکند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان میکند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان میکند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان میکند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان میکند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان میکند
گر همه خورشید سبکرو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان میکند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان میکند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان میکند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن میکند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان میکند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان میکند
مینشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیهدان میکند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان میکند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان میکند
سود ندارد شکری بی جگر
میندهد زانکه زیان میکند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان میکند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لالهستان میکند
شیوه او مینبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن میکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
زلف شبرنگش شبیخون میکند
وز سر هر موی صد خون میکند
نیست در کافرستان مویی روا
آنچه او زان موی شبگون میکند
زلف او کافتاده بینم بر زمین
صید در صحرای گردون میکند
زلف او چون از درازی بر زمین است
تاختن بر آسمان چون میکند
زلف او لیلی است و خلقی از نهار
از سر زنجیر مجنون میکند
آنچه رستم را سزد بر پشت رخش
زلف او بر روی گلگون میکند
این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز
تا نپنداری که اکنون میکند
روی او کافاق یکسر عکس اوست
هر زمانی رونق افزون میکند
گر کند یک جلوه خورشید رخش
عرش را با خاک هامون میکند
ذرهای عکس رخش دعوی حسن
از سر خورشید بیرون میکند
از سر یک مژه چشم ساحرش
چرخ را در سینه افسون میکند
یارب ابروی کژش بر جان من
راست اندازی چه موزون میکند
عقل کل در حسن او مدهوش شد
کز لبش در باده افیون میکند
گر سخن گوید چو موسی هر که هست
دایمش از شوق هارون میکند
ور بخندد جملهٔ ذرات را
با زلال خضر معجون میکند
گر بگویم قطرههای اشک من
خندهٔ او در مکنون میکند
هر زمان زیباتر است او تا فرید
وصف او هر دم دگرگون میکند
وز سر هر موی صد خون میکند
نیست در کافرستان مویی روا
آنچه او زان موی شبگون میکند
زلف او کافتاده بینم بر زمین
صید در صحرای گردون میکند
زلف او چون از درازی بر زمین است
تاختن بر آسمان چون میکند
زلف او لیلی است و خلقی از نهار
از سر زنجیر مجنون میکند
آنچه رستم را سزد بر پشت رخش
زلف او بر روی گلگون میکند
این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز
تا نپنداری که اکنون میکند
روی او کافاق یکسر عکس اوست
هر زمانی رونق افزون میکند
گر کند یک جلوه خورشید رخش
عرش را با خاک هامون میکند
ذرهای عکس رخش دعوی حسن
از سر خورشید بیرون میکند
از سر یک مژه چشم ساحرش
چرخ را در سینه افسون میکند
یارب ابروی کژش بر جان من
راست اندازی چه موزون میکند
عقل کل در حسن او مدهوش شد
کز لبش در باده افیون میکند
گر سخن گوید چو موسی هر که هست
دایمش از شوق هارون میکند
ور بخندد جملهٔ ذرات را
با زلال خضر معجون میکند
گر بگویم قطرههای اشک من
خندهٔ او در مکنون میکند
هر زمان زیباتر است او تا فرید
وصف او هر دم دگرگون میکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر
هزار شور و شغب در شکرستان فکند
چو خلق را به سر آستین به خود خواند
به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه
که بو که خاتم مه نیز در میان فکند
به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین
که سایه بر سر خورشید آسمان فکند
اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم
بر آتش تو به جای سپند جان فکند
دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید
چنان بود که پس تیر در، کمان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر
هزار شور و شغب در شکرستان فکند
چو خلق را به سر آستین به خود خواند
به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه
که بو که خاتم مه نیز در میان فکند
به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین
که سایه بر سر خورشید آسمان فکند
اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم
بر آتش تو به جای سپند جان فکند
دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید
چنان بود که پس تیر در، کمان فکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
شبی کز زلف تو عالم چو شب بود
سر مویی نه طالب نه طلب بود
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن و نه اسم طرب بود
چنان در هیچ پنهان بود عالم
که نه زین نام و نه زان یک لقب بود
بتافت از زلف آن روی چو خورشید
که گفت آن جایگه هرگز که شب بود
نگارستان رویت جلوهای کرد
جهان گفتی که دایم بر عجب بود
همی تا لعل سیرابت نمودی
جهانی خلق تشنه خشکلب بود
بتا تا چشم چون نرگس گشادی
همه آفاق پر شور و شغب بود
همی تا حلقهای در زلف دادی
سر مردان کامل در کنب بود
چو از حد میبشد گستاخی خلق
مگر اینجایگه جای ادب بود
خیال نار و نور افتاده در راه
حجاب و کشف جانها زین سبب بود
درین وادی دل عطار را هیچ
نه نامی بود هرگز نه نسب بود
سر مویی نه طالب نه طلب بود
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن و نه اسم طرب بود
چنان در هیچ پنهان بود عالم
که نه زین نام و نه زان یک لقب بود
بتافت از زلف آن روی چو خورشید
که گفت آن جایگه هرگز که شب بود
نگارستان رویت جلوهای کرد
جهان گفتی که دایم بر عجب بود
همی تا لعل سیرابت نمودی
جهانی خلق تشنه خشکلب بود
بتا تا چشم چون نرگس گشادی
همه آفاق پر شور و شغب بود
همی تا حلقهای در زلف دادی
سر مردان کامل در کنب بود
چو از حد میبشد گستاخی خلق
مگر اینجایگه جای ادب بود
خیال نار و نور افتاده در راه
حجاب و کشف جانها زین سبب بود
درین وادی دل عطار را هیچ
نه نامی بود هرگز نه نسب بود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
هر که را با لب تو پیمان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
اجل او از آب حیوان بود
هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود
در نکویی پسندهٔ جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود
یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود
بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود
لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
مرد یک موی تو فلک نبود
محرم کوی تو ملک نبود
ماه دو هفته گرچه هست تمام
از جمال تو هفت یک نبود
چون جمال تو آشکار شود
همه باشی تو هیچ شک نبود
ملک حسن آفتاب روی تورا
با کسی نیز مشترک نبود
نتوان دید ذرهای رخ تو
تا دو عالم دو مردمک نبود
آنچه در ذره ذره هست از تو
در زمین نیست در فلک نبود
لیک چون ذره در تو محو شود
محو را ذرهای برک نبود!
زر خورشید ذره ذره شود
اگرش خال تو محک نبود
هیچکس را در آفرینش حق
در شکر این همه نمک نبود
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود
گر خسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود
هرچه عطار در صفات تو گفت
بر محک جاودانش حک نبود
محرم کوی تو ملک نبود
ماه دو هفته گرچه هست تمام
از جمال تو هفت یک نبود
چون جمال تو آشکار شود
همه باشی تو هیچ شک نبود
ملک حسن آفتاب روی تورا
با کسی نیز مشترک نبود
نتوان دید ذرهای رخ تو
تا دو عالم دو مردمک نبود
آنچه در ذره ذره هست از تو
در زمین نیست در فلک نبود
لیک چون ذره در تو محو شود
محو را ذرهای برک نبود!
زر خورشید ذره ذره شود
اگرش خال تو محک نبود
هیچکس را در آفرینش حق
در شکر این همه نمک نبود
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود
گر خسک در ره من اندازی
چون تو اندازی آن خسک نبود
هرچه عطار در صفات تو گفت
بر محک جاودانش حک نبود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
آن روی به جز قمر که آراید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
وان لعل به جز شکر که فرساید
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روی ز زیر پرده بنماید
در زیبایی و عالم افروزی
رویی دارد چنان که میباید
خورشید چو روی او همی بیند
میگردد و پشت دست میخاید
امروز قیامتی است از خطش
خطی که هزار فتنه میزاید
گویی ز بنفشه گلستانش را
مشاطهٔ حسن میبیاراید
آورد خطی و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرماید
زین بیع و شری که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشاید
الحق ز معاملان خط او
دیری است که بوی مشک میآید
زین گونه که خط او درآبم زد
شک نیست که دوستی بیفزاید
عطار اگر چنین کند سودا
چه سود چو جان او نیاساید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
رخت را ماه نایب مینماید
خطت را مشک کاتب مینماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب مینماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب مینماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب مینماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب مینماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب مینماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خونریزیش واجب مینماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب مینماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب مینماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب مینماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب مینماید
دلم بردی و گفتی دل نگهدار
که دل در عشق راغب مینماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب مینماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب مینماید
خطت را مشک کاتب مینماید
رخت سلطان حسن یک سوار است
که دو ابروش حاجب مینماید
رخت را صبح صادق کس ندیده است
اگرچه صد عجایب مینماید
چو در عشق صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب مینماید
ندانم تا چو رویت آفتابی
مشارق یا مغارب مینماید
چو زلفت نیز زناری به صد سال
نه رهبان و نه راهب مینماید
چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو
که خونریزیش واجب مینماید
ز دیوان جهان هر روز صد خونش
چنین دانم که راتب مینماید
عجب برجی است درج دلستانت
که دو رسته کواکب مینماید
ز عشقت چون کنم توبه که از عشق
نخستین مست تایب مینماید
بسی با عشق تو عقلم چخیده است
ولی عشق تو غالب مینماید
دلم بردی و گفتی دل نگهدار
که دل در عشق راغب مینماید
چگونه دل نگه دارم ز عشقت
که گر دل هست غایب مینماید
غم عشقت به جان بخرید عطار
که چون شادی مناسب مینماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز
پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است
هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته
رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
بدری که در مقابل خورشید آمدست
از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
در پای اسب خیل خیال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهیی گستریده باز
از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد
صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز
گر زاهد زمانه ببیند جمال تو
از دامن تو دست ندارد کشیده باز
چون از برای روی تو خون میخورد دلم
آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز
لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر
عطار را ز دست مشقت خریده باز
پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است
هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته
رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
بدری که در مقابل خورشید آمدست
از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
در پای اسب خیل خیال تو آفتاب
زربفت هر شبانگهیی گستریده باز
از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد
صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز
گر زاهد زمانه ببیند جمال تو
از دامن تو دست ندارد کشیده باز
چون از برای روی تو خون میخورد دلم
آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز
لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر
عطار را ز دست مشقت خریده باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
روی تو در حسن چنان دیدهام
کاینهٔ هر دو جهان دیدهام
جمله از آن آینه پیدا نمود
واینه از جمله نهان دیدهام
هست در آیینه نشان صد هزار
واینه فارغ ز نشان دیدهام
صورت در آینه از آینه
نیست خبردار چنان دیدهام
جمله درین آینه جلوهگرند
واینه را حافظ آن دیدهام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتو آن آینه جان دیدهام
جوهر آن آینه چون کس ندید
من چه زنم دم که عیان دیدهام
لیک کسی را ز چنان جوهری
هیچ نه شرح و نه بیان دیدهام
جملهٔ ذرات ازو بر کنار
با همه او را به میان دیدهام
یافتهام از همه بس فارغش
پس همه را کرده ضمان دیدهام
با تو و بی تو چه دهم شرح این
چون به ندانم که چه سان دیدهام
یک همه دان در دو جهان کس ندید
چون دو جهان یک همه دان دیدهام
جملهٔ مردان جهان دیده را
در غم این نعرهزنان دیدهام
دایم ازین واقعه عطار را
نوحهگری اشک فشان دیدهام
کاینهٔ هر دو جهان دیدهام
جمله از آن آینه پیدا نمود
واینه از جمله نهان دیدهام
هست در آیینه نشان صد هزار
واینه فارغ ز نشان دیدهام
صورت در آینه از آینه
نیست خبردار چنان دیدهام
جمله درین آینه جلوهگرند
واینه را حافظ آن دیدهام
صورت آن آینه چون جسم بود
پرتو آن آینه جان دیدهام
جوهر آن آینه چون کس ندید
من چه زنم دم که عیان دیدهام
لیک کسی را ز چنان جوهری
هیچ نه شرح و نه بیان دیدهام
جملهٔ ذرات ازو بر کنار
با همه او را به میان دیدهام
یافتهام از همه بس فارغش
پس همه را کرده ضمان دیدهام
با تو و بی تو چه دهم شرح این
چون به ندانم که چه سان دیدهام
یک همه دان در دو جهان کس ندید
چون دو جهان یک همه دان دیدهام
جملهٔ مردان جهان دیده را
در غم این نعرهزنان دیدهام
دایم ازین واقعه عطار را
نوحهگری اشک فشان دیدهام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
سواد خط تو چون نافع نظر دیدم
روایتی که ازو رفت معتبر دیدم
مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم
چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت
من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم
تو را میان الف است و الف ندارد هیچ
که من ورای الف هیچ در کمر دیدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر
هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم
سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک
دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم
چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت
کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم
ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست
ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لبخشک و چشمتر دیدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم
ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر دیدم
چو در صفات توام آبروی میبایست
فرید را سخنی همچو آب زر دیدم
روایتی که ازو رفت معتبر دیدم
مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد
حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم
چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت
من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم
تو را میان الف است و الف ندارد هیچ
که من ورای الف هیچ در کمر دیدم
کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر
هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم
به حلق آمده جان در درون هر حلقه
هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم
سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک
دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم
چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت
کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم
ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست
ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم
چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را
ز تر و خشک لبخشک و چشمتر دیدم
به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا
هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم
ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت
هزار عرش اگر بود مختصر دیدم
چو در صفات توام آبروی میبایست
فرید را سخنی همچو آب زر دیدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم
این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست
هر قصه که این نیست مجاز است چگویم
خورشید که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگویم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بی روی تو در سوز و گداز است چگویم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگویم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگویم
المنهلله که دلم گرچه ربودی
از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم
گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم
کار من دلخسته نیاز است چگویم
گفتم که در بسته مرا چند نمایی
گفتی که درم بر همه باز است چگویم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگویم
عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد
پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ای روی تو شمع بتپرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان
زلف تو و صد هزار حلقه
چشم تو و صد هزار دستان
خورشید نهاده چشم بر در
تا تو به درآیی از شبستان
گردون به هزار چشم هر شب
واله شده در تو همچو مستان
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان
پیران ره حروف زلفت
ابجد خوانان این دبستان
در عشق تو نیستان که هستند
هستند نه نیستان نه هستان
ممکن نبود به لطف تو خلق
از دینداران و بتپرستان
گوی تو که آب خضر بوده است
هر شیر که خوردهای ز پستان
ای بر شده بس بلند آخر
به زین نگرید سوی بستان
گلگون جمال در جهان تاز
وز عمر رونده داد بستان
کین گلبن نوبهار عمرت
درهم ریزد به یک زمستان
مشغول مشو به گل که ماراست
پنهان ز تو خفته در گلستان
زخمی زندت به چشم زخمی
گورستانت کند ز بستان
تو گلبن گلستان حسنی
عطار تورا هزاردستان
یاقوت تو قوت تنگدستان
زلف تو و صد هزار حلقه
چشم تو و صد هزار دستان
خورشید نهاده چشم بر در
تا تو به درآیی از شبستان
گردون به هزار چشم هر شب
واله شده در تو همچو مستان
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان
پیران ره حروف زلفت
ابجد خوانان این دبستان
در عشق تو نیستان که هستند
هستند نه نیستان نه هستان
ممکن نبود به لطف تو خلق
از دینداران و بتپرستان
گوی تو که آب خضر بوده است
هر شیر که خوردهای ز پستان
ای بر شده بس بلند آخر
به زین نگرید سوی بستان
گلگون جمال در جهان تاز
وز عمر رونده داد بستان
کین گلبن نوبهار عمرت
درهم ریزد به یک زمستان
مشغول مشو به گل که ماراست
پنهان ز تو خفته در گلستان
زخمی زندت به چشم زخمی
گورستانت کند ز بستان
تو گلبن گلستان حسنی
عطار تورا هزاردستان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ای جلوهگر عالم، طاوس جمال تو
سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو
بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی
در دق و ورم مانده از رشک هلال تو
صد مرد چو رستم را چون بچهٔ یک روزه
پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو
زان درفکند خود را خورشید به هر روزن
تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو
مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد
نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو
گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب
خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو
گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم واجب از گفت محال تو
عطار به وصافی گرچه به کمال آمد
شد گنگ زبان او در وصف کمال تو
سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو
بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی
در دق و ورم مانده از رشک هلال تو
صد مرد چو رستم را چون بچهٔ یک روزه
پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو
زان درفکند خود را خورشید به هر روزن
تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو
مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد
نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو
گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب
خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو
گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم واجب از گفت محال تو
عطار به وصافی گرچه به کمال آمد
شد گنگ زبان او در وصف کمال تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
گر چنین سنگدل بمانی تو
وه که بس خونها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روحتر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
وه که بس خونها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روحتر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
ای یک کرشمهٔ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختم جمال کرده
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده
اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده
یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده
دل را شده پریشان حالی و روزگاری
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده
گویاترین کسی را کو تیزبینتر آمد
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده
روی چو آفتابت ختم جمال کرده
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده
اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده
یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده
دل را شده پریشان حالی و روزگاری
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده
گویاترین کسی را کو تیزبینتر آمد
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای زلف تو دام ماه افکنده
ره بینان را ز راه افکنده
زهاد زمانه را سر زلفت
در معرض صد گناه افکنده
دل پیش رخت به جان کمر بسته
جان پیش لبت کلاه افکنده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در دیدهٔ عقل کاه افکنده
در یک ساعت هزار آتش را
رویت به خط سیاه افکنده
تو یوسف عالم و زنخدانت
دل برده و جان به چاه افکنده
تو خسرو دلبران و روی تو
صد مشعله در سپاه افکنده
دل در سر زلف دلربای تو
باری است به جایگاه افکنده
عطار چو شاهی رخت دیده
رخ طرح نهاده شاه افکنده
ره بینان را ز راه افکنده
زهاد زمانه را سر زلفت
در معرض صد گناه افکنده
دل پیش رخت به جان کمر بسته
جان پیش لبت کلاه افکنده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در دیدهٔ عقل کاه افکنده
در یک ساعت هزار آتش را
رویت به خط سیاه افکنده
تو یوسف عالم و زنخدانت
دل برده و جان به چاه افکنده
تو خسرو دلبران و روی تو
صد مشعله در سپاه افکنده
دل در سر زلف دلربای تو
باری است به جایگاه افکنده
عطار چو شاهی رخت دیده
رخ طرح نهاده شاه افکنده