عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
من بر سر کوی تو ندیدم
خاکی که به سر نکرده باشم
از دست جفای تو نماندهست
شهری که خبر نکرده باشم
جز مهر تو در دلم نرفتهست
مهری که به در نکرده باشم
شب نیست که با خیال قدت
دستی به کمر نکرده باشم
در حسرت زلف تو شبی نیست
کز گریه سحر نکرده باشم
یک باره مرا مکن فراموش
تا فکر دگر نکرده باشم
کردی نظری به من که دیگر
از فتنه حذر نکرده باشم
تیری ز کمان رها نکردی
کش سینه سپر نکرده باشم
از سیل سرشکت خانهای نیست
کش زیر و زبر نکرده باشم
خاکی نه که در غمش فروغی
زآب مژه تر نکرده باشم
خاکی که به سر نکرده باشم
از دست جفای تو نماندهست
شهری که خبر نکرده باشم
جز مهر تو در دلم نرفتهست
مهری که به در نکرده باشم
شب نیست که با خیال قدت
دستی به کمر نکرده باشم
در حسرت زلف تو شبی نیست
کز گریه سحر نکرده باشم
یک باره مرا مکن فراموش
تا فکر دگر نکرده باشم
کردی نظری به من که دیگر
از فتنه حذر نکرده باشم
تیری ز کمان رها نکردی
کش سینه سپر نکرده باشم
از سیل سرشکت خانهای نیست
کش زیر و زبر نکرده باشم
خاکی نه که در غمش فروغی
زآب مژه تر نکرده باشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم
تا نمکم لب تو را، می به دهان نمیبرم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمیچشم
چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم
کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکردهام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم
گر چه به هیچ حالتی یاد نکردهای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم
تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم
دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفتهام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم
بس که شب وصال تو ناطقه لال میشود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم
بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده والهام، می نچشیده بیهشم
نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم
تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم
ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم
تا نمکم لب تو را، می به دهان نمیبرم
تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمیچشم
چرخ شود غلام من، دور زند به کام من
گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم
کاسهٔ خون و جام می، فرق ز هم نکردهام
بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم
گر چه به هیچ حالتی یاد نکردهای مرا
یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم
تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو
رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم
دوش به قد دلکشت قصهٔ سرو گفتهام
گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم
بس که شب وصال تو ناطقه لال میشود
با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم
بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی
یار ندیده والهام، می نچشیده بیهشم
نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن
چارهٔ دل کجا کنم کز همه جا مشوشم
تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون
دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم
ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او
ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم
که بار هر دو جهان را فکند از دوشم
اگر چه وصل تو ممکن نمیشود، لیکن
درین معامله تا ممکن است میکوشم
غم تو را به نشاط جهان نشاید داد
من این خریدهٔ خود را به هیچ نفروشم
به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی
اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم
به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی
ولی دریغ که از خاطرت فراموشم
ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم
اگر هزار زره بر سر زره پوشم
دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد
چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم
بیار ساغر می را به گردش ای ساقی
که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم
مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند
چنین که مست و خراب از پیالهٔ دوشم
چنان زبانه کشید آتش تظلم من
که آب چشمهٔ رحمت نکرد خاموشم
ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند
من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم
فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه
من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم
که بار هر دو جهان را فکند از دوشم
اگر چه وصل تو ممکن نمیشود، لیکن
درین معامله تا ممکن است میکوشم
غم تو را به نشاط جهان نشاید داد
من این خریدهٔ خود را به هیچ نفروشم
به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی
اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم
به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی
ولی دریغ که از خاطرت فراموشم
ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم
اگر هزار زره بر سر زره پوشم
دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد
چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم
بیار ساغر می را به گردش ای ساقی
که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم
مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند
چنین که مست و خراب از پیالهٔ دوشم
چنان زبانه کشید آتش تظلم من
که آب چشمهٔ رحمت نکرد خاموشم
ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند
من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم
فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه
من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
من مست میپرستم، من رند باده نوشم
ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم
من با حضور ساقی کی توبه مینمایم
من با وجود مطرب کی پند مینیوشم
از می طرب نزاید روزی که من ملولم
وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم
با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم
با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم
گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم
تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم
دانی چرا سر و جان از من نمیستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم
بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت
کان حلقههای گیسو، شد حلقههای گوشم
در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد
پیغام او رسیدهست بی منت سروشم
ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت
بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم
ای گل که میخراشد خار غمت دلم را
گر بشنوی خروشم یک عمر میخروشم
آن مهوشم فروغی از بس که دوش میداد
تا بامداد محشر مست شراب دوشم
ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم
من با حضور ساقی کی توبه مینمایم
من با وجود مطرب کی پند مینیوشم
از می طرب نزاید روزی که من ملولم
وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم
با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم
با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم
گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم
تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم
دانی چرا سر و جان از من نمیستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم
بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت
کان حلقههای گیسو، شد حلقههای گوشم
در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد
پیغام او رسیدهست بی منت سروشم
ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت
بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم
ای گل که میخراشد خار غمت دلم را
گر بشنوی خروشم یک عمر میخروشم
آن مهوشم فروغی از بس که دوش میداد
تا بامداد محشر مست شراب دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای خط تو را دایرهٔ حسن مسلم
وی نور رخت برده دل از نیر اعظم
هم خیره ز انوار رخت موسی عمران
هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم
هم منظر زیبای تو مهری است منور
هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم
هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن
هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم
هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا
هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم
افراختی از قامت خود رایت خوبی
آویختی از طرهٔ خود ... پرچم
بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز
خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم
هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد
از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم
تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود
وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم
گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی
مسجود ملایک نشدی قالب آدم
زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی
زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم
وی نور رخت برده دل از نیر اعظم
هم خیره ز انوار رخت موسی عمران
هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم
هم منظر زیبای تو مهری است منور
هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم
هم فتنهٔ مردم شدی از نرگس پر فن
هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم
هم کاستهٔ درد تو فارغ نه مداوا
هم سوختهٔ داغ تو آسوده ز مرهم
افراختی از قامت خود رایت خوبی
آویختی از طرهٔ خود ... پرچم
بی رایحهٔ سنبل مشکین تو هرگز
خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم
هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد
از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم
تو قبلهٔ عشاق رخت کعبهٔ مقصود
وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم
گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی
مسجود ملایک نشدی قالب آدم
زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی
زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
ای کعبهٔ مقصودم، وی قبلهٔ آمالم
مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم
هم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرم
هم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالم
در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم
در دامگه عشقش بشکست پر و بالم
در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم
در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم
از زلف پریشانش در هم شده ایامم
کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم
از شعلهٔ رخسارش میسوزم و میسازم
وز جلوهٔ رفتارش میگریم و مینالم
شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری
یا جبهه نمیسایم یا چهره نمیمالم
گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم
فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم
گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو
هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم
فردا که گنهکاران در پای حساب آیند
جز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالم
آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن
کاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم
مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم
هم سینه به تنگ آمد از نالهٔ شب گیرم
هم دیده به جان آمد از گریهٔ سیالم
در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم
در دامگه عشقش بشکست پر و بالم
در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم
در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم
از زلف پریشانش در هم شده ایامم
کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم
از شعلهٔ رخسارش میسوزم و میسازم
وز جلوهٔ رفتارش میگریم و مینالم
شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری
یا جبهه نمیسایم یا چهره نمیمالم
گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم
فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم
گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو
هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم
فردا که گنهکاران در پای حساب آیند
جز عشق گناهی نیست در نامهٔ اعمالم
آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن
کاو خط امان بخشد زان غمزهٔ قتالم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ای که میپرسی ز من کیفیت چشم غزالم
من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم
گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم
ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم
ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا
آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم
مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت
تیرهبختی بین که هجران کشت در عین وصالم
شیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمهخوانی
چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم
با وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشم
تا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالم
تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد
غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم
مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم
شد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالم
کی توان منع جوانان کردن از قید محبت
من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم
حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو
مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم
از جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغی
کاین پری رو جلوهگر گردید در چشم خیالم
من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم
گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم
ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم
ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا
آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم
مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت
تیرهبختی بین که هجران کشت در عین وصالم
شیوهٔ گل دلستانی، رسم بلبل نغمهخوانی
چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم
با وجود لعل ساقی جرعهٔ کوثر ننوشم
تا نپنداری که من لب تشنهٔ آب زلالم
تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد
غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم
مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم
شد کمال بندگی سرمایهٔ چندین ملالم
کی توان منع جوانان کردن از قید محبت
من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم
حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو
مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم
از جنون روزی دریدم جامهٔ جان را فروغی
کاین پری رو جلوهگر گردید در چشم خیالم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
شب های فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم
خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم
گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم
هم حلقهٔ گیسویت سر رشتهٔ امیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم
آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم
تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم
در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم
گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهم
دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
شب های فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم
خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم
گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم
هم حلقهٔ گیسویت سر رشتهٔ امیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم
آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم
تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم
در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم
گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهم
دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم
دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق
توفان نمونهای بود از چشم پر نمم
یک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار
یک سو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خمم
نومید من که در قدم یار، بینصیب
محروم من که در حرم دوست محرمم
او گر به حسن در همه گیتی مسلم است
من هم به خیل سوختگان آتشین دمم
با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم
از تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاک
وز تار طرهٔ تو دگرگون و درهمم
تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ
سر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتمم
تا دست من به خاتم لعلت رسیدهاست
منت خدای را که سلیمان عالمم
در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر
کز صیقل خیال تو آیینهٔ جمم
پیوند دوستداری من سست کی شود
سختم بکش که بر سر پیمان محکمم
تا جان پاک در قدمت کردهام نثار
در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم
تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه
ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم
تاج سر ملوک محمد شه دلیر
کز روزگار دولت او شاد و خرمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم
دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق
توفان نمونهای بود از چشم پر نمم
یک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار
یک سو اسیر حلقهٔ آن زلف پر خمم
نومید من که در قدم یار، بینصیب
محروم من که در حرم دوست محرمم
او گر به حسن در همه گیتی مسلم است
من هم به خیل سوختگان آتشین دمم
با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم
از تیر غمزهٔ تو جگر خون و سینه چاک
وز تار طرهٔ تو دگرگون و درهمم
تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ
سر کردهٔ مصیبت و سر خیل ماتمم
تا دست من به خاتم لعلت رسیدهاست
منت خدای را که سلیمان عالمم
در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر
کز صیقل خیال تو آیینهٔ جمم
پیوند دوستداری من سست کی شود
سختم بکش که بر سر پیمان محکمم
تا جان پاک در قدمت کردهام نثار
در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم
تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه
ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم
تاج سر ملوک محمد شه دلیر
کز روزگار دولت او شاد و خرمم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تا هست نشانی از نشانم
خاک قدم سبوکشانم
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم
تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم
در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم
دردا که به وادی محبت
دنبالترین کاروانم
گفتی منشین به راه تیرم
تا تیر تو میزنی، نشانم
پیوسته ببوسم ابروانت
گر تیر زنی بدین کمانم
بالای تو تا نصیب من شد
ایمن ز بلای ناگهانم
گفتم که بنالم از جفایت
زد مهر تو مهر بر دهانم
بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمهخوانم
مرغ کهنم در این چمن لیک
بر شاخ تو تازه آشیانم
دیدم ز محبتش فروغی
چیزی که نبود در گمانم
خاک قدم سبوکشانم
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم
تا در کفم آستین ساقیست
فرش است فلک بر آستانم
در مرهم زخم خود چه کوشم
کاین تیر گذشت از استخوانم
دردا که به وادی محبت
دنبالترین کاروانم
گفتی منشین به راه تیرم
تا تیر تو میزنی، نشانم
پیوسته ببوسم ابروانت
گر تیر زنی بدین کمانم
بالای تو تا نصیب من شد
ایمن ز بلای ناگهانم
گفتم که بنالم از جفایت
زد مهر تو مهر بر دهانم
بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمهخوانم
مرغ کهنم در این چمن لیک
بر شاخ تو تازه آشیانم
دیدم ز محبتش فروغی
چیزی که نبود در گمانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم
بشارت های خوش داد از اشارتهای جانانم
به عالم هیچ عیشی را از این خوشتر نمیدانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم
نمیدانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمیدانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم
شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم
میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم
مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمینالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمیپرسی ز احوالم نمیکوشی به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را میتوانی روز کردن در شبستانم
شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم
سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بیخاتم سلیمانم
فروغی آن مه نامهربان را کاش میگفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
بشارت های خوش داد از اشارتهای جانانم
به عالم هیچ عیشی را از این خوشتر نمیدانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم
نمیدانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمیدانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم
شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم
میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم
مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمینالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمیپرسی ز احوالم نمیکوشی به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را میتوانی روز کردن در شبستانم
شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم
سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بیخاتم سلیمانم
فروغی آن مه نامهربان را کاش میگفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر دست دهد دامن آن سرو روانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشید زمینم
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآید
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم
اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم
صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
یک روز نبودم که نبودی به گمانم
هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم
هم پرده برانداختی از راز نهانم
گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم
جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشید زمینم
بگرفت به کف جام که جمشید زمانم
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآید
برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
دی صبح شنیدم ز لب غنچه که میگفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
در عالم پیری سر و کارم به جوانی است
پیرانهسر آمد به سرم بخت جوانم
اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان
دیری است که من کشتهٔ آن تیر و کمانم
صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام
یک روز نبودم که نبودی به گمانم
هم قطره فروریختی از چشمهٔ چشمم
هم پرده برانداختی از راز نهانم
گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی
گم گشت در این نقطهٔ موهوم نشانم
جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی
فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی میتوان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو میدهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پستهات را دیدهام حرف کسی نشنیدهام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزادهام در دام خاک افتادهام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسهات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که میبخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
حق ز رخت کرده ظهور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم
قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم
هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی به حضور ای صنم
با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم
با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم
با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم
پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم
مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم
صبر محال است ز رویت که نیست
خس به سر شعله صبور ای صنم
تا شب هجران تو را دیدهام
فارغم از روز نشور ای صنم
زنده به بوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم
ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم
ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم
حضرت نصرالله کز رای او
روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
این چه ظهور است و چه نور ای صنم
قامت تو شور قیامت نمود
این چه قیام است و چه شور ای صنم
هیچ نمازی نپذیرد قبول
تا تو نباشی به حضور ای صنم
با رخ تو خواهش حور و قصور
محض گناه است و قصور ای صنم
با غم تو خاطر عشاق را
عین نشاط است و سرور ای صنم
با تو دلم را سر آمیزش است
وز همه در غین نفور ای صنم
پرده برانداز که اهل قصور
دیده بپوشند ز حور ای صنم
مردم هشیار همه گرم عجز
چشم و سرمست غرور ای صنم
صبر محال است ز رویت که نیست
خس به سر شعله صبور ای صنم
تا شب هجران تو را دیدهام
فارغم از روز نشور ای صنم
زنده به بوی تو شوم روز حشر
نی ز دم نغمهٔ صور ای صنم
ما همه موسی بیابان عشق
نخل قدت نخلهٔ طور ای صنم
ماه فروغی نشدی تا نکرد
بندگی صدر صدور ای صنم
حضرت نصرالله کز رای او
روی تو شد چشمهٔ نور ای صنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم
چه رخنهها که در ارکان سنگ خاره کنم
نه طاقتی که ز نظارهات بپوشم چشم
نه قدرتی که به رخسارهات نظاره کنم
نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم
نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم
به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم
به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم
شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما
که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم
چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل
علاج خرمن گردون به یک شراره کنم
خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا
که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم
گره فتد به سر زلفت از پریشانی
گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم
به غیر دادن جان چارهای نخواهم جست
اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم
ز سر گنبد مینا نمیشوم آگاه
مگر که خدمت رند شراب خواره کنم
فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند
کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم
چه رخنهها که در ارکان سنگ خاره کنم
نه طاقتی که ز نظارهات بپوشم چشم
نه قدرتی که به رخسارهات نظاره کنم
نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم
نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم
به کیش زمرهٔ عشاق دوزخی باشم
به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم
شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما
که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم
چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل
علاج خرمن گردون به یک شراره کنم
خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا
که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم
گره فتد به سر زلفت از پریشانی
گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم
به غیر دادن جان چارهای نخواهم جست
اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم
ز سر گنبد مینا نمیشوم آگاه
مگر که خدمت رند شراب خواره کنم
فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند
کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
من از کمال شوق ندانم که این تویی
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک
زیرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمری حدیقهٔ عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهین تیر زپنجهٔ دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم
تا خار عشق گوشهٔ دامان من گرفت
گلهای اشک ریخت به گلزار دامنم
تا سر نهادهام به ارادت به پای دوست
آمادهٔ ملامت یک شهر دشمنم
بیرون چگونه میرود از کین مهوشان
مهری که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغی به روی او
خورشید برده روشنی از چشم روشنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعلهای از دم آتشینم
من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم
سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم
چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم
چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم
نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم
تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم
تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم
تو از غایت دلبری، بینظیری
من از دولت عاشقی، بیقرینم
من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم
رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
زان پرده میگشاید دل بند نازنیم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
دانی به عالم عشق بهر چه بینظیرم
وقتی اگر ببینی معشوق بیقرینم
گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند
پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم
ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم
بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم
هر چند آستینت در دست من نیفتاد
لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم
گر بخت خفتهٔ من از خواب ناز خیزد
هم با تو میکشم می، هم با تو مینشینم
چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
یارب آن نامهربانان مه دل فراگیرد ز کینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم
ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم
با نسیم طره او در بهارستان رومم
با خیال صورت او در نگارستان چینم
خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم
یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم
گر تو میر مجلسی، من هم محب تیرهروزم
ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم
گر مجال گریه میدیدم به خاک آستانت
صد هزاران دجله سر میزد ز طرف آستینم
قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا
من که در باغ جنان هم شه پر روحالامینم
پی به معنی بردهام در عالم صورت پرستی
گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم
منتهای مطلبم صورت نمیبندد فروغی
تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم