عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
می برون زان چهره شاداب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
از زمین پاک بیرون آب گل می آورد
چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب
بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد
باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی
هر قدر باید شراب ناب گل می آورد
می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت
بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن در حلقه احباب گل می آورد
نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل
در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد
هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح
در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد
نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی
رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد
اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن
باد بوی گل برون و آب گل می آورد
زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر
در زمستان صائب از محراب گل می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد
خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن
نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد
آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون
هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد
خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع
می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد
گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری
گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد
بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش
چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد
پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است
عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد؟
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم
کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد
کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من
کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟
جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کرد
ناله بلبل کجا تنها به فریادم رسد
می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
می توانم روز محشر شد شفیع عالمی
ناله امروز اگر فردا به فریادم رسد
در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد
تیزتر شد آتشم از نغمه خشک رباب
تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد
شعله آواز، صائب برق زنگار دل است
مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم
کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد
کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من
کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟
جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کرد
ناله بلبل کجا تنها به فریادم رسد
می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
می توانم روز محشر شد شفیع عالمی
ناله امروز اگر فردا به فریادم رسد
در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد
تیزتر شد آتشم از نغمه خشک رباب
تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد
شعله آواز، صائب برق زنگار دل است
مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد
می فزاید هایهوی می پرستان را سرود
شورش مجنون زیاد از ناله زنجیر شد
در تماشاگاه عالم دیده حیران ما
واله یک نقش چون آیینه تصویر شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟
دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را
می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد
آبهای مرده می گردد نصیب جویبار
در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
دیده حسرت شود دامی که بی نخجیر شد
گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش
عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد
زود در روشندلان صحبت سرایت می کند
آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد
شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز
عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد
نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب
از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سیر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد
حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم
نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد
بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود
تخم گل خواهد سپند شعله آواز شد
تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود
شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد
بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد
رفته رفته سینه ام چون کلبه بزاز شد
صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی
تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰
گرچه عمری شد صبا مشق ریاحین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد
بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است
وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد
می کند بالین ز زانو خاکساران ترا
چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد
چون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاک
گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد
نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست
همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد
زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین
آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد
در سواری حسن می آید دو بالا در نظر
این نهال شوخ، قد در خانه زین می کشد
حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
صائب از در یوزه تحسین یاران فارغ است
این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
سهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفد
گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس
یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد
عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است
غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد
می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ
چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد
حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب
کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد
خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست
زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد
عیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد
گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی
استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد
گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا
غنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمد
چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟
سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست
در زمین خاکساری دانه وارون می دمد
گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را
هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟
کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشک
از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد
خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد
تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد
داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر
لاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمد
نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من
از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟
سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست
در زمین خاکساری دانه وارون می دمد
گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را
هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟
کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشک
از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد
خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد
تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد
داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر
لاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمد
نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من
از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند
از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشید شد دستی که بر دنیا فشاند
از بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند
تا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشد
گرد راه از دامن خود سیل در دریافشاند
چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاند
برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاند
حاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شد
این سزای آن که تخم خویش را بیجافشاند
نیست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد یتیمی در دل دریافشاند
از برومندی دل سودایی ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند
چون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبین
گرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند
از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشید شد دستی که بر دنیا فشاند
از بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند
تا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشد
گرد راه از دامن خود سیل در دریافشاند
چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاند
برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاند
حاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شد
این سزای آن که تخم خویش را بیجافشاند
نیست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد یتیمی در دل دریافشاند
از برومندی دل سودایی ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند
چون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبین
گرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند
تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند
سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند
کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند
کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند
صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند
سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند
دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند
مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند
بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند
سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند
تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند
سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند
کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند
کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند
صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند
در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند
سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند
دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند
مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند
جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند
بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند
سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند
شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند
نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند
از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند
سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند
آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند
مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند
سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند
شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند
نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند
از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند
سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند
آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند
مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اند
گوشه دامان به دامان توکل بسته اند
در گلستانی که غیرت باغبانی می کند
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
از غبار لشکر خط خال رو گردان شود
خوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اند
فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ
بارها از بال بلبل دسته گل بسته اند
بر سفر کردن درین زودی دلیل روشن است
این که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند
بر نیامد شور صائب از شکرزار سخن
تا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند
گوشه دامان به دامان توکل بسته اند
در گلستانی که غیرت باغبانی می کند
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
از غبار لشکر خط خال رو گردان شود
خوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اند
فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ
بارها از بال بلبل دسته گل بسته اند
بر سفر کردن درین زودی دلیل روشن است
این که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند
بر نیامد شور صائب از شکرزار سخن
تا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند
در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند
تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند
صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند
در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند
تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند
صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳
در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند
من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند
ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند
هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند
کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند
از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند
ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند
بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند
همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
لاله ها پیمانه خود را به صحرا ریختند
من کشیدم بی تأمل باده منصور را
ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند
شعله شوق مرا شد بال پرواز دگر
هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند
ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود
عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند
هر که از نخل تمنا روزه مریم گرفت
نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند
کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ما ریختند
از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس
جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند
ریخت آخر غمزه یوسف به تیغ انتقام
مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند
بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش
هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند
همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل
حاصل کونین را در دامن ما ریختند
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
سروها از نسبت بالای او موزون شدند
خنده بر خمیازه صبح قیامت می زنند
می پرستانی که محو آن لب میگون شدند
خرده بینانی که در دامان دل آویختند
چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند
سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاکساران در هوای نیستی چون گردباد
جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب دیده حق بین خلق
یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند
زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص
از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند
حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسکن به یک خم همچون افلاطون شدند
در فضای لامکان اکنون سراسر می روند
بیقرارانی که سنگ شیشه گردون شدند
رتبه دیوانگی را نسبتی با عقل نیست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند
رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند