عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گدایی از در میخانه باید دم به دم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن
دمادم کار ساقی چیست در میخانه میدانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن
صبا ای کاش میگفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن
زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بیتقصیر یوسف را نباید متهم کردن
زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن
فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن
پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن
پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را میدهد بعد از ستم کردن
اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور میگوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن
نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن
من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن
نمیشاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که میباید به هر حکمی وجودش را حکم کردن
شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن
دمادم کار ساقی چیست در میخانه میدانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن
صبا ای کاش میگفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن
زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بیتقصیر یوسف را نباید متهم کردن
زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن
فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن
پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن
پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را میدهد بعد از ستم کردن
اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور میگوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن
نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن
من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن
نمیشاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که میباید به هر حکمی وجودش را حکم کردن
شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
نه از جمال تو قطع نظر توان کردن
نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن
غمت هلاک مرا مصلحت نمیداند
و گر نه مساله را مختصر توان کردن
کنون که بر سر بالین نیامدی ما را
به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن
ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن
کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن
خوش است نالهٔ شب گیر خاصه در غم عشق
و گر نه در دل خارا اثر توان کردن
به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام
علاج فتنهٔ دور قمر توان کردن
میان بحر به یاد گهر توان رفتن
هوای زهر به شوق شکر توان کردن
بهای بوسهٔ او نقد جان توان دادن
هزار نفع پی این ضرر توان کردن
کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی
که سینه را بر تیرش سپر توان کردن
نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست
که طی بادیه زین بیشتر توان کردن
هنوز در غم جانان ندادهام جان را
گمان نبود که صبر این قدر توان کردن
فروغی ار نشود شرم دوستی مانع
نظاره رخ فرخ سیر توان کردن
نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن
غمت هلاک مرا مصلحت نمیداند
و گر نه مساله را مختصر توان کردن
کنون که بر سر بالین نیامدی ما را
به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن
ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن
کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن
خوش است نالهٔ شب گیر خاصه در غم عشق
و گر نه در دل خارا اثر توان کردن
به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام
علاج فتنهٔ دور قمر توان کردن
میان بحر به یاد گهر توان رفتن
هوای زهر به شوق شکر توان کردن
بهای بوسهٔ او نقد جان توان دادن
هزار نفع پی این ضرر توان کردن
کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی
که سینه را بر تیرش سپر توان کردن
نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست
که طی بادیه زین بیشتر توان کردن
هنوز در غم جانان ندادهام جان را
گمان نبود که صبر این قدر توان کردن
فروغی ار نشود شرم دوستی مانع
نظاره رخ فرخ سیر توان کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت میبایدت کشیدن
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن
سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن
پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن
آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن
دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن
قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن
هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن
آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
چندین هزار احسنت میبایدت کشیدن
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن
سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن
پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن
آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن
دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن
قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن
هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن
آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن
به زیر سایهاش بنشین، قیامت را تماشا کن
به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن
نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن
تو مشکین مو نباید ساعتی بیکار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن
نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن
کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن
گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن
ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمیبیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن
بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن
فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزمآرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
به زیر سایهاش بنشین، قیامت را تماشا کن
به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن
نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن
تو مشکین مو نباید ساعتی بیکار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن
نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن
کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن
گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن
ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمیبیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن
بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن
فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزمآرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
یا که دندان طمع را از لب جانان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن
یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن
یا سر هر کوچهای دیوانگی را پیشهکن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن
یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن
یا به زخم سینهٔ فرسودهات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن
یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن
یا بیایی بر در میخانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن
یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن
یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن
یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن
یا سر هر کوچهای دیوانگی را پیشهکن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن
یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن
یا به زخم سینهٔ فرسودهات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن
یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن
یا بیایی بر در میخانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن
یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن
یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن
ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن
گفتی که بکش دامان از خاک در جانان
سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن
خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو
هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن
ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده
هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن
تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش
خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن
با غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از در
هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن
تیر ستمت خوردم، بار المت بردم
یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن
بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن
یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن
ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا
برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن
ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن
گفتی که بکش دامان از خاک در جانان
سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن
خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو
هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن
ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده
هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن
تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش
خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن
با غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از در
هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن
تیر ستمت خوردم، بار المت بردم
یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن
بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن
یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن
ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا
برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن
از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن
در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن
هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو
خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن
درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی
اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن
از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن
در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن
هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو
خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن
درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی
اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
بنمای روی خود ز پس پرده آشکار
یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن
وقتی که چارهٔ دل عشاق میکنی
درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن
با جام می شبی به شبستان من بیا
آسودهام ز گردش ماه و ستاره کن
خواهی که دامن تو نگیرم روز حشر
در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن
خیر است آن چه میرسد از دست چون تویی
کمتر به قتل خستهدلان استخاره کن
اکنون که از کنار منت میل رفتن است
اول بریز خونم و آخر کناره کن
با مهربانی از دل سنگین او مخواه
یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن
گفتم فروغی از پی مژگان او مرو
رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
بنمای روی خود ز پس پرده آشکار
یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن
وقتی که چارهٔ دل عشاق میکنی
درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن
با جام می شبی به شبستان من بیا
آسودهام ز گردش ماه و ستاره کن
خواهی که دامن تو نگیرم روز حشر
در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن
خیر است آن چه میرسد از دست چون تویی
کمتر به قتل خستهدلان استخاره کن
اکنون که از کنار منت میل رفتن است
اول بریز خونم و آخر کناره کن
با مهربانی از دل سنگین او مخواه
یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن
گفتم فروغی از پی مژگان او مرو
رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
غافل گذشتی از دل امیدوار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه میشکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزی لبت رسد به لب روزهدار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاهبختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیدهای
پیداست آن چه دیدهام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریهای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه میشکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزی لبت رسد به لب روزهدار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاهبختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیدهای
پیداست آن چه دیدهام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریهای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
نرگس بیمار تو گشته پرستار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژهات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بستهای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کردهاند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد میبرد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان میشود از کرم میفروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفتهام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژهات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بستهای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کردهاند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد میبرد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان میشود از کرم میفروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفتهام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز من
مشکین کمند خسرو مسکین نواز من
گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست
گفتا که تار طره زنجیر ساز من
گفتم که نور چشمهٔ خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من
تا جان میانه من و جانانه حایل است
کی پی برد به سر حقیقت مجاز من
تا از هوای نفس گذشتم به راه عشق
برخاست از میانه نشیب و فراز من
تا در خیال حورم و اندیشهٔ قصور
جز مایهٔ قصور نگردد نماز من
کردم به راه عشق دمی ترک دین و دل
کآمد به صد کرشمه پی ترک تاز من
پیداست ناز و غمزهٔ پنهان آن پری
از پرده برگفتن عجز و نیاز من
تا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکار
نتوان نهفت در پس صد پرده راز من
مشکین کمند خسرو مسکین نواز من
گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست
گفتا که تار طره زنجیر ساز من
گفتم که نور چشمهٔ خورشید از کجاست
گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من
تا جان میانه من و جانانه حایل است
کی پی برد به سر حقیقت مجاز من
تا از هوای نفس گذشتم به راه عشق
برخاست از میانه نشیب و فراز من
تا در خیال حورم و اندیشهٔ قصور
جز مایهٔ قصور نگردد نماز من
کردم به راه عشق دمی ترک دین و دل
کآمد به صد کرشمه پی ترک تاز من
پیداست ناز و غمزهٔ پنهان آن پری
از پرده برگفتن عجز و نیاز من
تا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکار
نتوان نهفت در پس صد پرده راز من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من
که منتی است ز شمشیر او به گردن من
فرشته سینه سپر میکند چو از سر ناز
سوار میگذرد ترک ناوکافکن من
اگر تجلی آن ماه سبز خط این است
بهل که برق بسوزد تمام خرمن من
سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست
جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من
چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی
کنون که دست محبت گرفته دامن من
چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم
هزار ناله برآید ز قلب دشمن من
اثر در آن دل سنگین نمیکند چه کنم
وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من
سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد
حکایت شب تاریک و روز روشن من
نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است
فغان اگر نرسد روزی معین من
به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده
که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من
فروغی از رخ آن مه نظر نمیبندم
اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من
که منتی است ز شمشیر او به گردن من
فرشته سینه سپر میکند چو از سر ناز
سوار میگذرد ترک ناوکافکن من
اگر تجلی آن ماه سبز خط این است
بهل که برق بسوزد تمام خرمن من
سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست
جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من
چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی
کنون که دست محبت گرفته دامن من
چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم
هزار ناله برآید ز قلب دشمن من
اثر در آن دل سنگین نمیکند چه کنم
وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من
سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد
حکایت شب تاریک و روز روشن من
نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است
فغان اگر نرسد روزی معین من
به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده
که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من
فروغی از رخ آن مه نظر نمیبندم
اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
گفتم که چیست راهزن عقل و دین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من
گفتم که الامان ز دم آتشین من
گفتا که الحذر ز دل آهنین من
گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست
گفتا به دست آن که گرفت آستین من
گفتم که امتحان سعادت به کام کیست
گفتا که کام آن که ببوسد زمین من
گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست
گفتا قرین آن که شود هم نشین من
گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست
گفتا ز رشک تابش صبح جبین من
گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب
گفتا ز بندگی رخ نازنین من
گفتم که ساحری ز که آموخت سامری
گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من
گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار
گفتا که جعد خم به خم چین به چین من
گفتم هوای چشمهٔ کوثر به سر مراست
گفتا که شرمی از لب پر انگبین من
گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست
گفتا دل فروغی اندوهگین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من
گفتم که الامان ز دم آتشین من
گفتا که الحذر ز دل آهنین من
گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست
گفتا به دست آن که گرفت آستین من
گفتم که امتحان سعادت به کام کیست
گفتا که کام آن که ببوسد زمین من
گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست
گفتا قرین آن که شود هم نشین من
گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست
گفتا ز رشک تابش صبح جبین من
گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب
گفتا ز بندگی رخ نازنین من
گفتم که ساحری ز که آموخت سامری
گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من
گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار
گفتا که جعد خم به خم چین به چین من
گفتم هوای چشمهٔ کوثر به سر مراست
گفتا که شرمی از لب پر انگبین من
گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست
گفتا دل فروغی اندوهگین من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خیال کین من
دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی
عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من
کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم
تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من
تنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین او
گلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین من
چون ز صحن گلستان گلهای رنگین میدهد
تازه میگردد جراحات دل خونین من
دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب
خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من
گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید
گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت
بایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین من
گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر
هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا
من به فکر مهر او، او در خیال کین من
دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی
عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من
کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم
تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من
تنگ شکر تلخ کام از خندهٔ شیرین او
گلبن تر سرخ روی از گریهٔ رنگین من
چون ز صحن گلستان گلهای رنگین میدهد
تازه میگردد جراحات دل خونین من
دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب
خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من
گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید
گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من
گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت
بایدش زنجیر کرد از طرهٔ مشکین من
گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر
هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
لبش را هر چه بوسیدم، فزونتر شد هوای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در میخانه دایم صدر مجلس بود جای من
خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید
نمایان شد عطای او ز طومار خطای من
شبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من
سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم
که جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای من
به صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می را
که در پیمان خود سست است یار بیوفای من
به میدان محبت خون بهایش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بیدست و پای من
دوای عاشق دلخسته را معشوق میداند
کسی تا درد نشناسد نمیداند دوای من
خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را
که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من
ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد
که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من
رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را
چه منتها که دارد بر سرم بخت رسای من
سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها
که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور
که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من
فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی
که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در میخانه دایم صدر مجلس بود جای من
خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید
نمایان شد عطای او ز طومار خطای من
شبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من
سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم
که جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای من
به صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می را
که در پیمان خود سست است یار بیوفای من
به میدان محبت خون بهایش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بیدست و پای من
دوای عاشق دلخسته را معشوق میداند
کسی تا درد نشناسد نمیداند دوای من
خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را
که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من
ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد
که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من
رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را
چه منتها که دارد بر سرم بخت رسای من
سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها
که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور
که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من
فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی
که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
خونم بتی ریخت کش داده بی چون
مژگان خون ریز در ریزش خون
بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون
در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفتهست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون
خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون
دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طرهاش داشت قصد شبیخون
هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بیحد، عشق من افزون
کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکردهست لیلی به مجنون
مژگان خون ریز در ریزش خون
بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون
در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفتهست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون
خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون
دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طرهاش داشت قصد شبیخون
هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بیحد، عشق من افزون
کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکردهست لیلی به مجنون
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این
بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این
ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت
کس ندادهست به مستان شکری بهتر از این
چشم امید ز خاک در میخانه مپوش
که نماید به نظر خاک دری بهتر از این
میوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مراد
کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این
بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر
کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این
زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را
کز پی شام نبینی سحری بهتر از این
پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر
که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این
کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم
بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این
اشک صاحب نظران این همه پامال مکن
زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این
بام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاش
عشق میداد مرا بال و پری بهتر از این
گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری
گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این
بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این
ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت
کس ندادهست به مستان شکری بهتر از این
چشم امید ز خاک در میخانه مپوش
که نماید به نظر خاک دری بهتر از این
میوهٔ عیش بسی چیدم از آن نخل مراد
کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این
بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر
کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این
زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را
کز پی شام نبینی سحری بهتر از این
پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر
که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این
کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم
بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این
اشک صاحب نظران این همه پامال مکن
زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این
بام آن کعبهٔ مقصود بلند است ای کاش
عشق میداد مرا بال و پری بهتر از این
گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری
گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین
قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته
دلها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین
در خنده آن شیرین پسر، از پسته میبارد شکر
شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین
دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان
بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین
در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن
پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین
دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش
جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین
در دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب
آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین
ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر
ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین
سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر
داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین
زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر
زناربندی را نگر، تسبیحخوانی را ببین
خیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذر
خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین
شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر
جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین
سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر
مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین
نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر
گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین
قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته
دلها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین
در خنده آن شیرین پسر، از پسته میبارد شکر
شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین
دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان
بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین
در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن
پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین
دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش
جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین
در دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب
آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین
ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر
ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین
سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر
داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین
زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر
زناربندی را نگر، تسبیحخوانی را ببین
خیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذر
خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین
شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر
جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین
سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر
مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین
نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر
گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
شکر گدای آن لب شکرفشان نگر
عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین
بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر
بالای دانه حلقهٔ دام بلا ببین
خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند
در زیر سبزه چشمهٔ آب بقا ببین
بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر
وان گه ز چشم او نگه آشنا ببین
دست ار ندارد سجدهٔ محراب ابرویش
دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین
تا مشتری است بر سر بازار مهوشان
جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین
بی درد را چگونه مداوا کند طبیب
درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین
آهی روان به کشور بلقیس کردهام
پیک صبا روانهٔ شهر سبا ببین
از باده سرخ شد همه رخسار زرد من
جامی به نوش و خاصیت کیمیا ببین
خواهی که از کدورت کونین وارهی
صافی دلان میکده را با صفا ببین
در پیشگاه خواجهٔ مشفق نوشتهاند
کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین
در چشم شاه صورت عین علی نگر
در عین نور معنی نور خدا ببین
ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت
مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین
در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان
وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
شکر گدای آن لب شکرفشان نگر
عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین
بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر
بالای دانه حلقهٔ دام بلا ببین
خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند
در زیر سبزه چشمهٔ آب بقا ببین
بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر
وان گه ز چشم او نگه آشنا ببین
دست ار ندارد سجدهٔ محراب ابرویش
دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین
تا مشتری است بر سر بازار مهوشان
جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین
بی درد را چگونه مداوا کند طبیب
درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین
آهی روان به کشور بلقیس کردهام
پیک صبا روانهٔ شهر سبا ببین
از باده سرخ شد همه رخسار زرد من
جامی به نوش و خاصیت کیمیا ببین
خواهی که از کدورت کونین وارهی
صافی دلان میکده را با صفا ببین
در پیشگاه خواجهٔ مشفق نوشتهاند
کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین
در چشم شاه صورت عین علی نگر
در عین نور معنی نور خدا ببین
ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت
مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین
در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان
وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
حلقهٔ زلف سیاهش بر رخ انور ببین
آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین
با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل
موکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببین
هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید
جلوهٔ طوبی نگر، سرچشمهٔ کوثر ببین
تنگ شکر از دهان میبارد آن شیرین پسر
شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین
تا مگر در دامن محشر بگیرم دامنش
چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین
هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت
قوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین
هر دم از فیض لب ساقی شراب لعل را
نشهٔ دیگر نگر، خاصیت خنجر ببین
گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط
گریهٔ مینا نگر، خندیدن ساغر ببین
گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار
در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین
تنگ دستان در بهای وصل او سر میدهند
بی نوایان را هوای سلطنت بر سر ببین
هیچ دوری جام امید فروغی می نداشت
گردش گردون نگر، بیمهری اختر ببین
آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین
با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل
موکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببین
هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید
جلوهٔ طوبی نگر، سرچشمهٔ کوثر ببین
تنگ شکر از دهان میبارد آن شیرین پسر
شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین
تا مگر در دامن محشر بگیرم دامنش
چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین
هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت
قوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین
هر دم از فیض لب ساقی شراب لعل را
نشهٔ دیگر نگر، خاصیت خنجر ببین
گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط
گریهٔ مینا نگر، خندیدن ساغر ببین
گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار
در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین
تنگ دستان در بهای وصل او سر میدهند
بی نوایان را هوای سلطنت بر سر ببین
هیچ دوری جام امید فروغی می نداشت
گردش گردون نگر، بیمهری اختر ببین