عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۲۳ - خطاب به خاکپای خاقان مغفور
عرضه داشت کمترین غلام جان نثار عباس قاجار بموقف بار یافتگان حضور ساطع النور شاهنشاه جم جاه، جهان پناه، سایه رحمت یزدان، مایة رافت سبحان، پادشاه عادل باذل، شهریار ابرکف دریادل، خدیو معدلت پرور، داور مرحمت گستر، قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العالمین فداه میرساند: که بعد از آن که غلام فدوی تکیه به تائید آلهی و طالع بی زوال شاهنشاهی کرده، ار سنگر نادری بمحاصره خبوشان رفت، عالیجاه سهراب خان سرتیپ را با سربازان شقاقی و مراغه وتفنگ چیان قائین و نشابوری و جمعی سواره و چند عراده توپ بدروازه مشهد نشاند و خود با بقیه سرباز و سوار وتوپخانه بدروازه شیروان نشست و افواج قاهره سرباز را از هر طرف بکندن مارپیچ و بردن نقب و پیش بردن سنگر و پر کردن خندق مأمور داشت و غلام زاده درگاه آسمان جاه قهرمان میرزا را بعد از ورود از سبزوار با عالیجاه محمدرضا خان بر سر آنها گماشت.
از آن طرف عالیجاه سهراب خان بمهندسی موسیو بروسکی مهندس سنگرهای سربازان شقاقی را از سه جا بکنار خندق برد و سنگر سربازان مراغه را بسرهنگی عالیجاه حسین پادشای مقدم بده زرعی دروازه مشهد رساند و سنگر دیگر به عالیجاهان امیر اسدالله خان خزیمه حاکم قایین و میرزا حسین خان در ورودی سرکرده نشابوری محول کرد. در این طرف عالیجاهان حاجی قاسم خان سرتیپ فوج خاصه و محمدعلی بیک بیات ماکو سرهنگ فوج دویم بمهندسی مستر پیگ انگلیس و سعی مستر شی؛ سنگرهای خود را از چند جا بخندق رساندند. از هر جانب توپ ها در سنگرها گذاشته شد؛ نقب ها بمیان خندق رسید، برج و بدنه یک طرف قلعه بضرب توپ های بزرگ با زمین یکسان شد، خمپاره کار را بر محصورین تنگ کرد و خانه بسیاری خراب شد، زیاده از یک هزار و پانصد نفر بزرگ و کوچک بضرب گلوله خمپاره و توپ در شهر بقتل رسید. توپ و شمخالی که داشتند بی فایده و ثمر شد جمعیت هائی که چند بار روز و شب بر سر سنگر عالیجاه سهراب خان هجوم کردند مغلوب و مقهور برگشتند؛ چنان که جمعی از آنها خود را از صدمه سپاه منصور بخندق انداختند، جنگ از لب خندق و پشت خاک ریز بمیان خندق کشید و سه شب متوالی از غروب افتاب تا طلوع صبح جنگ بود، کار از توپ و تفنگ بکارد و نیزه و سنگ انجامید. مقارن این احوال مرحمت های شاهنشاه عالم پناه روحنا و روح العالمین فداه پی در پی ظاهر شد، پول و خلعت شاهانه رسید، سواره و پیاده فوج فوج وارد گشت؛ یاس و پریشانی محصورین و شوق و امیدواری خدمتگزاران زیاده شد. محصورین از جنگ خندق و خرابی دیوار و ضرب گلوله توپ و خمپاره و انباشتن خندق و بسته شدن دروازه باضطراب افتادند و بنای شورش گذاشتند. رضاقلی خان اول عزم فرار کرده چون از هیچ طرف راهی نیافت عالیجاه نجف علی خان را که پیشتر از او به اردو آمده و طوق بندگی بگردن گرفته بود و واسطه عفو تقصیر کرد و خواهش کرد که برای اطمینان او و اهالی شهر که مال و جان خود را عرضه تلف نموده بودند، فدوی دولت قاهره جناب قائم مقام او را و مردم را آسوده دارد و نزد این غلام آرد – این غلام خواهش او را قبول نکرده آخرالامر رضاقلیخان لابد و ناچار با هزار تشویش و اضطراب بلباس مبدل از قلعه بیرون آمده خود را بچادر فدوی دولت قاهره قائم مقام انداخته و او را شفیع خود ساخته و امروز که جمعه هجدهم است مشارالیه سرافکنده و شرمسار با هزار عجز و انکسار باتفاق قائم مقام شمشیر بر گردن، خود را بپای اسب خورشید مرحمتی شاهنشاه روح العالمین فداه انداخت. بالفعل او مغلوب و مقهور، خایب و خاسر در اردوست و برج و باره شهر سپرده غازیان منصور و شوکت دولت روزافزون، بمیامن اقبال بی زوال اعلی حضرت خسرو بی همال بر همه دور و نزدیک خصوصا افغان و خراسانی که همه آنها حضور دارند آشکار گشت و برای ابلاغ این خبر عالیجاه مقرب الحضرت محمدطاهر خان روانه آستان همایون شد و مفصل اوضاع ایام محاصره بعرض او محول گردید.
غلام فدوی کمتر چاکری دولت قاهره میباشد و آن چه شده بفضل خدا و امداد بخت بلند سایه خدا میداند و دامن جان نثاری بر کمر زده، بهر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد. الامر الاشرف الاقدس الارفع الاعلی مطاع.
والسلام
از آن طرف عالیجاه سهراب خان بمهندسی موسیو بروسکی مهندس سنگرهای سربازان شقاقی را از سه جا بکنار خندق برد و سنگر سربازان مراغه را بسرهنگی عالیجاه حسین پادشای مقدم بده زرعی دروازه مشهد رساند و سنگر دیگر به عالیجاهان امیر اسدالله خان خزیمه حاکم قایین و میرزا حسین خان در ورودی سرکرده نشابوری محول کرد. در این طرف عالیجاهان حاجی قاسم خان سرتیپ فوج خاصه و محمدعلی بیک بیات ماکو سرهنگ فوج دویم بمهندسی مستر پیگ انگلیس و سعی مستر شی؛ سنگرهای خود را از چند جا بخندق رساندند. از هر جانب توپ ها در سنگرها گذاشته شد؛ نقب ها بمیان خندق رسید، برج و بدنه یک طرف قلعه بضرب توپ های بزرگ با زمین یکسان شد، خمپاره کار را بر محصورین تنگ کرد و خانه بسیاری خراب شد، زیاده از یک هزار و پانصد نفر بزرگ و کوچک بضرب گلوله خمپاره و توپ در شهر بقتل رسید. توپ و شمخالی که داشتند بی فایده و ثمر شد جمعیت هائی که چند بار روز و شب بر سر سنگر عالیجاه سهراب خان هجوم کردند مغلوب و مقهور برگشتند؛ چنان که جمعی از آنها خود را از صدمه سپاه منصور بخندق انداختند، جنگ از لب خندق و پشت خاک ریز بمیان خندق کشید و سه شب متوالی از غروب افتاب تا طلوع صبح جنگ بود، کار از توپ و تفنگ بکارد و نیزه و سنگ انجامید. مقارن این احوال مرحمت های شاهنشاه عالم پناه روحنا و روح العالمین فداه پی در پی ظاهر شد، پول و خلعت شاهانه رسید، سواره و پیاده فوج فوج وارد گشت؛ یاس و پریشانی محصورین و شوق و امیدواری خدمتگزاران زیاده شد. محصورین از جنگ خندق و خرابی دیوار و ضرب گلوله توپ و خمپاره و انباشتن خندق و بسته شدن دروازه باضطراب افتادند و بنای شورش گذاشتند. رضاقلی خان اول عزم فرار کرده چون از هیچ طرف راهی نیافت عالیجاه نجف علی خان را که پیشتر از او به اردو آمده و طوق بندگی بگردن گرفته بود و واسطه عفو تقصیر کرد و خواهش کرد که برای اطمینان او و اهالی شهر که مال و جان خود را عرضه تلف نموده بودند، فدوی دولت قاهره جناب قائم مقام او را و مردم را آسوده دارد و نزد این غلام آرد – این غلام خواهش او را قبول نکرده آخرالامر رضاقلیخان لابد و ناچار با هزار تشویش و اضطراب بلباس مبدل از قلعه بیرون آمده خود را بچادر فدوی دولت قاهره قائم مقام انداخته و او را شفیع خود ساخته و امروز که جمعه هجدهم است مشارالیه سرافکنده و شرمسار با هزار عجز و انکسار باتفاق قائم مقام شمشیر بر گردن، خود را بپای اسب خورشید مرحمتی شاهنشاه روح العالمین فداه انداخت. بالفعل او مغلوب و مقهور، خایب و خاسر در اردوست و برج و باره شهر سپرده غازیان منصور و شوکت دولت روزافزون، بمیامن اقبال بی زوال اعلی حضرت خسرو بی همال بر همه دور و نزدیک خصوصا افغان و خراسانی که همه آنها حضور دارند آشکار گشت و برای ابلاغ این خبر عالیجاه مقرب الحضرت محمدطاهر خان روانه آستان همایون شد و مفصل اوضاع ایام محاصره بعرض او محول گردید.
غلام فدوی کمتر چاکری دولت قاهره میباشد و آن چه شده بفضل خدا و امداد بخت بلند سایه خدا میداند و دامن جان نثاری بر کمر زده، بهر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد. الامر الاشرف الاقدس الارفع الاعلی مطاع.
والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۶ - در بیان معرفت اسلام و کیفیت آن
هان دهان این گوهر کان خرد
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
دستۀ بند از گلستان خرد
هر زمان پرسی که شرط راه چیست
ای برادر جاهدوا فی الله چیست
طفل راه خویش را تعلیم کن
چیست اسلام ای پسر تسلیم کن
همچو طفلان بسته ی گهواره شو
بی تصرف بنده ی بیچاره شو
قدرت حق بین و پس اقرار کن
هرچه دون حق بود انکار کن
گر سخن از دین احمد می کنی
با همه آن کن که با خود می کنی
هر کرا دست و زبان کوتاه نیست
در مسلمانی یقینش راه نیست
سینه را در کوی ایمان هر نفس
انشراح از نور اسلام است و بس
نقد هستی محو کن در لااله
تا ببینی دار ملک پادشاه
غیر حق هر ذره کان مقصودتست
تیغ را برکش که آن معبود تست
گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست
هرچه در فهم تو آید آن نه اوست
نفی و اثبات از برای گمرهیست
هرچه کم گوئی در این معنی بهیست
لا و الا را ز دفتر برتراش
این جهان وحدتست آهسته باش
در هم آمیزد در اینجا کفر و دین
دیدۀ باید پر از نور یقین
لا که عرش و فرش را برمی درد
از فنا سوی بقا ره می برد
لا تو را از تو رهائی میدهد
با خدایت آشنائی میدهد
لا نهنگ قلزم توحیدتست
این اشارت از پی تجرید تست
لاچو در وحدت رسد الاشود
آن الف بالا از آن پیداشود
لا چو الا گشت در راه یقین
اول و آخر یکی گردد ببین
لام هم لا بود آمد بی شکی
نفی خود کن تا نماند جز یکی
چون تو خود را ازمیان برداشتی
قصر ایمان را دری افراشتی
تا دلت در حکم او چون موم نیست
خالصاً مخلص تو را معلوم نیست
در شهادت چون درست آمد ندم
بر فراز بام عالم زن قدم
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۷ - در بیان معرفت نماز و کیفیت آن
نفس تست آلوده حرص و هوا
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۰ - در بیان معرفت حج
زین گریبان هر که سر برمی زند
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۲ - در بیان معرفت توحید
چون مسافر گشتی اندر راه دین
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۳ - در بیان تعریف عارف
چون به وحدت درگذشتی از دویی
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۵ - در بیان توفیق و شوق احوال میفرماید
مرحبا ای شهسوار تیز گام
چون ز توفیقش گذشتی زین مقام
شاد باش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی حال
ای گل خندان سر از غنچه برآر
باد نوروز است و ابر نوبهار
خار غم بیرون کش از پای امید
چون نسیم صبحدم دادت نوید
غافلا جام حیات آمیز بین
حالت مردان شورانگیزبین
کار خود کن ای اسیر خود فروش
عالم دیوانگانست هی خموش
از لب لعل شکر دور ای مگس
رمز ماهم اهل ما دانند و بس
چون ز توفیقش گذشتی زین مقام
شاد باش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی حال
ای گل خندان سر از غنچه برآر
باد نوروز است و ابر نوبهار
خار غم بیرون کش از پای امید
چون نسیم صبحدم دادت نوید
غافلا جام حیات آمیز بین
حالت مردان شورانگیزبین
کار خود کن ای اسیر خود فروش
عالم دیوانگانست هی خموش
از لب لعل شکر دور ای مگس
رمز ماهم اهل ما دانند و بس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
بگذاشتم به هم بد و نیک زمانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را
در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
آزاده ام، نه دام شناسم، نه دانه را
سرمای سرد مهری گل بود در چمن
آتش زدیم خار و خس آشیانه را
کنج قفس بایمنی او بهشت نیست
بی دام دیده ایم ازین گوشه دانه را
از حلقه های زلف تو داغم که می دهند
انگشتر سلیمان انگشت شانه را
تیر مراد من به هدف بر نمی خورد
در خانه ی کمان بنهم گر نشانه را
خواهم اگر زگوشه ی عزلت برون روم
گم می کنم زنابلدی راه خانه را
در کوی یار سربنه و خود برو، کلیم
با خود مبر امانت این آستانه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
چشمت بفسون بسته غزالان ختن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ
جز باده بکف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستیست
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی سینه روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نشستست دهن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ
جز باده بکف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو بخاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه نشینیم نه از باده پرستیست
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی سینه روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نشستست دهن را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
هیچ دلسوزی نداند چاره کار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
اشک کواکب نگر چرخ غم اندود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
گریه فراوان بود خانه پردود را
صبر گوارا کند هرچه ترا ناخوشست
ساعتی از کف بنه آب گل آلود را
بی نمکیهای دهر کار بجائی رساند
کاختر طالع کنم داغ نمکسود را
دور جمال تو شد، گوش بنظاره یافت
مشکل اگر بشنود نغمه داود را
نیست بگیتی دو چیز جست و کم یافتم
عاشق بیشکوه را آتش بی دود را
تارک ادبار ما، لایق آن گل نبود
بر سر گردون زدیم کوکب مسعود را
هر که ببوی وفا بر سر دنیا نشست
در ته دامن کشید آتش بی عود را
نقد دو عالم کلیم، بر سر دل ریختند
شوری بختم ربود، داغ نمکسود را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت
با مسیحا درد خود گفتیم پرسودی نکرد
زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت
سینه ما هیچگه بی ناوک جوری نبود
این مصیبت خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
لذت رو بر قفا رفتن چه می داند که چیست
هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت
نامه ام را می بری قاصد زبانی هم بگو
خانه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت
مایه حزنست هر بیتم زسوز دل کلیم
هیچ محنت دیده چون من بیت احزانی نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
محتسب بر حذر از مستی سرشار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست