عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛
هر یک از چشم من روان کرد دو رود
نخلی دو، تر و تازه ام از باغ رود
کز عیسی و از مریم شان باد درود
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
در کنج خرابه بر حصیری دو سه گز
با دخترکی گرم تر از دختر رز
هان می میخور، ورنه دل خود میخور،
هن لب میمز، ورنه لب خود میگز!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
دلدار ز جور کام مشکل دهدم
مشکل در کوی خویش منزل دهدم
دل دادم و جان یافتم از جانان دوش
جان میدهم امروزش اگر دل دهدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هر بلایی کزو رسید مرا
بعطایی دهد نوید مرا
دوش از زلف و ابروان میداد
گاه بیم و گهی امید مرا
گه بشمشیر میبرید از من
گه بزنجیر میکشید مرا
من همان بنده ام که نا دیده
ببهایی گران خرید مرا
عیب او نبود اربهیچ فروخت
برمن و عیب من چو دید مرا
ستمش خاص و نعمتش عام است
خاصه بهر ستم گزید مرا
تا بگوید که این نشاط منست
با غم خویش پرورید مرا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زاهد ار ره ندهد خانه ی خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
رفتنش بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری هست
میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری هست
ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری هست
غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری هست
گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری هست
شاید ار بر سر کوی تو بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
عشق آفت و حسن دلفریب است
نه طاقت آن نه زین شکیب است
بر درد دلم دوا روا نیست
این درد که دارم از طبیب است
گیرم که لب از سؤال بستم
با دل چه کنم که ناشکیب است
یا رب ز کدام دام باشد
کاین ناله ببوستان غریب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دوست میگفتم ترا زاول نه آن می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
به دردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
که هم آغاز و هم پایانم این است
پناهی نیست جز قهرش ز قهرش
که هم کشتی و هم توفانم این است
مبین بر خواریم، سد گل برآرم
نشاط از خاک، اگر دهقانم این است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بدین درگه یکی را سر شکستند
یکی تا اندر آید در شکستند
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم
مرا هم توبه هم ساغر شکستند
دل آغاز شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
خدیو عقل را کشور گرفتند
امیر صبر را لشکر شکستند
بگوشم بی لبش زیبق نهادند
بچشمم بی رخش نشتر شکستند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
زشست شهسواری ناوکی تعویذ پردارم
کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم
به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم
که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم
کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم
بآه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم
اگر چون سایه افتادم بخاک ره عجب نبود
فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم
ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید
نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم زرازم پرده بر دارم
ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بیخبر دارم
همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم
اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم
ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش
براه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم
ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد بدرمانم
حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم
نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم
از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
زدستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم
بدامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در
بسر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم زاول
گریزان شد چو آمد کودکی نادان بمیدانم
کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان
نشاط خسته ام ناصح نه رویین تن نه دستانم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
تا بکی افزایش تن کاهش جان تا بکی
خانه ویران از پی تعمیر زندان تا بکی
وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس
ترک سر باید در این ره فکر سامان تا بکی
دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست
این غم دل تا بچند این انده جان تا بکی
با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن
کیست این یا چیست آن این تا بچند آن تا بکی
زلف ساقی گیر و جامی از می باقی طلب
در غم فانی توان بودن پریشان تا بکی
سر بپای دوست دارد گر بزلفش همسری
ای شب هجران نمیایی بپایان تا بکی
دل نماند عشق کی ماند نهان در دل نشاط
آتش اندر پنبه بتوان کرد پنهان تا بکی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
امروز چها باین جفا کش کردی
باز این دل خسته را مشوق کردی
با غیر بگرمابه شدی و زغیرت
چشمم پر آب و دل پر آذر کردی
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ندارد میل الفت وضع آزادی پسند ما
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قامتی در زیر بار عشق خم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما