عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۶
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگارد
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذارد
هر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ میخواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۷
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد
تویی که گر بخرامد درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد
دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست
مگر کسی ز توام مژدهای فرازآرد
اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخنهای دلنواز آرد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد
دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد
تویی که گر بخرامد درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد
دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست
مگر کسی ز توام مژدهای فرازآرد
اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخنهای دلنواز آرد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۹
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۲
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که پنهان شوق مذکوری ندارد
میان عارفان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد
طبیب ما یکی نامهربانست
که گویی هیچ رنجوری ندارد
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که پنهان شوق مذکوری ندارد
میان عارفان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد
طبیب ما یکی نامهربانست
که گویی هیچ رنجوری ندارد
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۷
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پری وار بگذرد
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
بازار حسن جمله خوبان شکستهای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد
غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
الا دمی که در نظر یار بگذرد
آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد
گفتم به گوشهای بنشینم چو عاقلان
دیوانهام کند چو پری وار بگذرد
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
بازار حسن جمله خوبان شکستهای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد
غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
الا دمی که در نظر یار بگذرد
آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۶
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را میبست در سلاسل
هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک
هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را میبست در سلاسل
هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک
هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۱
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ی نوخاسته چون حلوا شد
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز
مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ما دریا شد
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد
آخر این غوره ی نوخاسته چون حلوا شد
دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین
بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد
که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز
مردم از عقل به دربرد که او دانا شد
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد
عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ما دریا شد
سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۲
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
اگر هزار غم است از جهانیان بر دل
همین بس است که او غمگسار ما باشد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین جهت شرف روزگار ما باشد
جفای پرده درانم تفاوتی نکند
اگر عنایت او پرده دار ما باشد
مراد خاطر ما مشکل است و مشکل نیست
اگر مراد خداوندگار ما باشد
به اختیار قضای زمان بباید ساخت
که دایم آن نبود کاختیار ما باشد
وگر به دست نگارین دوست کشته شویم
میان عالمیان افتخار ما باشد
به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی
وگر قبول کنی کار کار ما باشد
نگارخانه چینی که وصف میگویند
نه ممکن است که مثل نگار ما باشد
چنین غزال که وصفش همیرود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
اگر هزار غم است از جهانیان بر دل
همین بس است که او غمگسار ما باشد
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد
از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان
وزین جهت شرف روزگار ما باشد
جفای پرده درانم تفاوتی نکند
اگر عنایت او پرده دار ما باشد
مراد خاطر ما مشکل است و مشکل نیست
اگر مراد خداوندگار ما باشد
به اختیار قضای زمان بباید ساخت
که دایم آن نبود کاختیار ما باشد
وگر به دست نگارین دوست کشته شویم
میان عالمیان افتخار ما باشد
به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی
وگر قبول کنی کار کار ما باشد
نگارخانه چینی که وصف میگویند
نه ممکن است که مثل نگار ما باشد
چنین غزال که وصفش همیرود سعدی
گمان مبر که به تنها شکار ما باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۳
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بیخبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندهست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
خفته از صبح بیخبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندهست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۵
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
میبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۶
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی میرود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد
نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت
که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد
به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم
گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد
چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی میرود سعدی
ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۷
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن
تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن
تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۶
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کاو را المی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی
شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد
کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست
داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی
الا به کسی گویی کاو را المی باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۴
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
آن کام میسر شد و این کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت
و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد
آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید
از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب
دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم
آن کام میسر شد و این کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد
کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۱
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۲
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجهایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بیقرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجهایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بیقرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۳
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کردهاند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
پیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کردهاند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
پیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفتهاند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۴
گلبنان پیرایه بر خود کردهاند
بلبلان را در سماع آوردهاند
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس بردهاند
جرعهای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بی هوشانه در می کردهاند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خوردهاند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسردهاند
خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گستردهاند
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مردهاند
تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزردهاند
عاشقان را کشته میبینند خلق
بشنو از سعدی که جان پروردهاند
بلبلان را در سماع آوردهاند
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس بردهاند
جرعهای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بی هوشانه در می کردهاند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خوردهاند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسردهاند
خیمه بیرون بر که فراشان باد
فرش دیبا در چمن گستردهاند
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مردهاند
تا جهان بودست جماشان گل
از سلحداران خار آزردهاند
عاشقان را کشته میبینند خلق
بشنو از سعدی که جان پروردهاند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۶
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار
که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق
به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار
که ره به عالم دیوانگان ندانستند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۲
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند