عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
بس که در قصر جهان آبادی از معمار نیست
جز فنا در خانه هستی دگر دیوار نیست!
عالمی سرگرم سودای خیال عالمند
هیچ کس از خواب غفلت یک دمی بیدار نیست!
بیش ازین در باغ و در گلشن منال ای عندلیب
رشته دلبستگی در رنگ این گلزار نیست!
وه چه نقد کاسدیم امرزو در دکان دهر
جنس ما را هیچ گاهی گرمی بازار نیست!
آرزوی مهر اطلس در دل ما کی بود؟!
فرش ما افتادگان جز سایه دیوار نیست!
نقد دکان خموشان مرهم زخم دل ا ست
در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
پرده مضراب غم دارد بم و زیر دگر
ناله عشاق در آهنگ موسیقار نیست!
حلقه زلفش بود سرمشق چوگان فسون
مرکزی دارد دل ما حاجت پرگار نیست!
زهر غم باشد به کامم طغرل از گیسوی او
حیرتی دارم که هرگز مهره در این مار نیست!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
باز جانم شد فدای چشم خمار دگر
مشکلم افتاد در دست ستمگار دگر
بارها بودم ز عشق خوبرویان چون کمان
قاتلی دوشم به تیر افکند کین بار دگر
جای مرحم آمد و آزردم از وصل رقیب
بر جراحت زار زخمم ماند آزار دگر
تار ساز وصلش ار بگسست دارد جای آن
نغمه زیر و بم هجرش بسی تار دگر
دعوی عشق ورا اثبات وحدت می کنم
زانکه نبود رتبه منصور دلدار دگر
نزد یار خویش با رغم عدو یاری مپرس
بر گمان آنکه نبود یار را یار دگر
چشم من بی چشم شوخش از رمد بیمار بود
با طبیب عشق گفتم گفت بیمار دگر
خوبرویان نقد حسن خود به بازار آورند
نقد حسنش را بود هر روز بازار دگر
طغرل آسانش اگر خواهی تو اندر روزگار
دست خود کوتاه کن جز عشق از کار دگر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
سواد سرمه شام است در چشم نگار من
به جز ظلمت دگر چیزی نبیند روزگار من
ازان سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که باشد مرکز پرگار حسرت اختیار من
نباشد حاصل عمرم به جز داغ جدائی ها
کجا سر بر زند جز لاله از خاک مزار من؟!
چرا مهر بتان با عاشقان بوالهوس باشد؟
ازین سواد و غم یارب تبه شد حال زار من!
اگر چه دورم از دیدار وصل او ولی باشد
کتاب لوح دیوان خیالش در کنار من
هزار افتاده دارد بر سر کویش چو من لیکن
به جز صوت فراق او نیابی از هزار من!
ز بیم آنکه ننشیند به چین دامنش گردی
به راهش آب می پاشید چشم انتظار من
ز بس کردم تحمل در غم هجران او طغرل
میان عاشقان بسیار باشد اعتبار من
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آه از جوش صفای طبع معنی زای من
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!
طغرل احراری : دیوان اشعار
مثمن
نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ایضا له
در میکده صلاح و ورع در شماره نیست
آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - تتبع خواجه
هرگز گدای میکده از شاه غم نداشت
کز التفات پیر مغان هیچ کم نداشت
تنها نه من به خاک مذلت فتاده ام
هرگز فلک بر اهل خرد جز ستم نداشت
دارم سفال کهنه میخانه پر شراب
کین آئینه سکندر و این جام جم نداشت
در هجر گو بمیر هر آنکس که در وصال
جور و جفای دلبر خود مغتنم نداشت
جز قامتت که سوی اسیران خرام کرد
در باغ دهر سرو سهی این قدم نداشت
آن طفل شوخ مرغ دل خلق صید کرد
با آنکه دام طره پر پیچ و خم نداشت
فانی به فکر آن دهن ار مرد نیست عیب
کی بود کو عزیمت ملک عدم نداشت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - تتبع بعضی یاران
تنم از رنج در بیچارگی سوخت
دلم از عشق در آوارگی سوخت
دلم را پاره پاره سوختی عشق
ولی هجر آمد و یکبارگی سوخت
ز نعل رخشش آتش جست گویا
ز آهم نعل سم بارگی سوخت
اگر سوزم به می خوردن عجب نیست
سمندر هم از آتش خوارگی سوخت
نظر کن کز رخش یک لمعه افتاد
هزاران هر طرف نظارگی سوخت
بده زان آب آتش رنگ ساقی
که ما را چرخ در مکارگی سوخت
چو فانی چاره در عشقت ندانست
به بین بیچاره در بیچارگی سوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳ - تتبع مولانا صاحب بلخی
عشق اجزای وجودم را به راهت خاک کرد
سنگ بیدادت ازان خاکم برون آورد کرد
گرمی و سردی ندیدم گر چه اندر راه عشق
کرد ازان عیبم مبرا اشک گرم و آه سرد
چند تعویذم نویسی از پی دفع جنون
زاهد این افسانه ها پیچ پیچت در نورد
ناصبح بیدرد از درد دل ما غافل است
زانکه نبود واقف از درد کسی جز اهل درد
در خیالت کار دل بیهوشی و غم خوردن است
وای بیماری کش این باشد به عالم خواب و خورد
روی زردم را اگر چه سرخ سازد خون اشک
خون شود زرداب از تأثیر رنگ و روی زرد
گر هوای وصل آن خورشید داری چون مسیح
فانیا از مردم دوران مجرد باش و فرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴ - تتبع مخدوم
باز تیغ ظلم بر کف تندخوی من رسید
ریخت هر سویی دو صد خون تا به سوی من رسید
هر چه از طوفان اشک من رسید اندر غمش
بر همه روی زمین اول به روی من رسید
سنگباران فلک صد جا سرم را هم شکست
سنگ بیدادش نه تنها بر سبوی من رسید
گر چه من دیدم ملالتها ز گفت و گوی خلق
خلق را هم بس ملال از گفت و گوی من رسید
اینکه بر هر تار موی من زدی تیغ ظلم
آن همه بر پیکر چون تار موی من رسید
حکم کشتن هر کرا فرمود آن سلطان حسن
شحنه عشق از برای جست و جوی من رسید
فانیا در ضعف هجران تیغ آن بیباک بود
قطره آبی که ناگه بر گلوی من رسید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷ - اختراع
از فراقت رنج بی اندازه بر جانم رسید
بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید
وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار
زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید
پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم
سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید
ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای
آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید
ای مسلمانان یکی گفتن نیارم از هزار
آنچه بر اسلام و دین زان نامسلمانم رسید
از ملالت های حسنش بود لرزان جان و دل
بر دل و جان آنچه زو بودی خطر آنم رسید
جام دورم ساقیا برتر ز دیگر عاشقان
زانکه رنج پر ز عشق و اهل دورانم رسید
هر گه اندر وادی هجرت نشاط آمد به دل
کاروان غم پیاپی زان بیابانم رسید
دم مزن از وصل فانی شکرها آور به جای
کز خیال دوست مقصود دلت دانم رسید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶ - تتبع خواجه
اگر به میکده ام یکشب انجمن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱ - تتبع خواجه
ساقی از رنج خمارم بد حال
به کفم نه قدح مالامال
قدحی کاو بزداید از دل
گر ز دورانش بود رنگ ملال
کشم آن نوع که باشد به قدح
از رطوبت اثر باده مجال
تا دمی مست شوم لایعقل
نایدم عالم هستی به خیال
ای خوش آن باده که از بود و نبود
کندت یکنفس او فارغ بال
گر عزیزت کند احسان کسان
در برابر بنگر ذل سؤال
فانیا علم و عمل مهجورست
هست شه راه فنا سوی وصال
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸ - تتبع خواجه
تا از هوای مغبچگان ناتوان شدم
در دیر خاک درگه پیر مغان شدم
خاک ره من اهل نظر سرمه میکنند
زاندم که خاک درگه آن آستان شدم
پیرانه سر اگر نه جوانیست در سرم
بهر چه عاشق رخ آن دلستان شدم
ز اقبال درد عشق منم عالمی دگر
ورنه ز چشم و دل ز چه دریا و کان شدم
در عشق آن پری که نشانش پدید نیست
اندر میان اهل جنون بی نشان شدم
از بیم خیل غم وطنم گشت میکده
غم نیستم کنون که بدارالامان شدم
وارستم از بلای خودی تا به دست عشق
آواره رمیده بی خانمان شدم
فانی زیاده زین نتوانم عیان نمود
کآشفته این چنین ز هوای فلان شدم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳ - تتبع مخدوم
من بیدل که بهر قامت آن سیمتن میرم
گه از رفتار رعنا گه ز اندوه بدن میرم
مگر چین و شکست صفحه عمر و حیاتم شد
که در رنگ قبای او بهر چین و شکن میرم
بهر تیر جفایش سینه خود را سپر سازم
مرادم اینکه از تیرش بهر آئین و فن میرم
به جرم عشق اگر قتلم کند جانم فدای او
و گرنه نیش تیغش من به عشق خویشتن میرم
عزای وامق و فرهاد و مجنون داشتم اکنون
نماند چون منی صاحب عزا روزی که من میرم
باستغنای زهد از صاف کوثر جان همی جستم
فنای عشق بین فانی که بهر درد دن میرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴ - تتبع خواجه
منکه دردی کش آن مغبچه خمارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم