عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجریقمری
مرحبا للعید فیالعید الشریف فیالشریف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۸ - فیالنصیحه
ایکه سرگرم باندوختن سیم و زری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
سیم و ز توشه ره نیست عجب بیخبری
خصم جان تو بود اینکه تو دولت شمری
آن نه دولت که بصد حسرت از آن درگذری
دولت آنستکه در گور بهمره ببری
چند اندیشه تعمیر سرایت بسر است
تا بکی نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئی که چنین زشت و چنان خوبتر است
وطنت جای دگر باشد و منزل دگر است
تو در این شهر غریبی و کنون در بدری
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مایه دولت تسلیم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بیمعرفت استی ز بهائم بتری
ای تو را طرح وجود از ملک و از حیوان
گاه رحمن بتو فرمانده و گاهی شیطان
سعی کن بنده این باش و مشو تابع آن
که اگر تابع شیطان نشوی ای انسان
در مقامات تو بر جن و ملک مفتخری
چشم تحقیق گشا تا که بینی بملا
همه را عاجز و بیچاره چه شاه و چه گدا
اعمی آن نیست که از دیده بود نابینا
اعمی آنست که نبود نظرش سوی خدا
گر بپوشی نظر از خلق تو صاحبنظری
تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف گناه
وانگهی فاش که خلقت بنمایند نگاه
میکنی فخر بنا بردن فرمان اله
پا بدین میزنی و میشکنی طرف کلاه
شرمی آخر ز خدا کن چقدر خیرهسری
وقت آنست کسان فاتحهخوان تو شوند
دل تسلی ده خویشان و کسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روی تحیر نگران تو شوند
تو هنوز از پی ترتیب بخود مینگری
سخنت جمله صغیرا بر ارباب عقول
رای عقلست و پسندیده طبع و مقبول
نا قبول آنکه کلامت نه بجان کرد قبول
لیک آن به که نگردی توهم از پند ملول
این نصایح بخود آموز که شایستهتری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زیری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنگ رنگ عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زیری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنگ رنگ عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ایهاالناس اینجهان را نیم جو مقدار نیست
جز متاع درد و محنت اندر این بازار نیست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جای داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نیست
گر بیابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
صد هزارش شکوه گویم جای هیچ انکار نیست
گفتمت این دهر خصم دوستان خود بود
دوستی با خصم کار مردم هشیار نیست
این عجوز بیوفا را چاره نبود جز طلاق
ورنه کس ایمن ز کید و مکر این مکار نیست
یکدم از خواب گران بیدار شو تا کی ترا
طعنه زن باشند بیداران که این بیدار نیست
هیچ در هیچ است اسباب جهان اندر جهان
این سخن پوشیده بر چشم الوالابصار نیست
صاحب آثاران دنیا را چه پیش آمد که حال
هیچ یکشان را بجا آثاری از آثار نیست
حالیا جبریل جانرا بال استغفار ده
چون که عزرائیل آمد جای استغفار نیست
اندکی در فکر استغنای یوم الفقر باش
چند میگوئی چراام وال من بسیار نیست
رو قناعت کن صغیرا تا که کار آسان شود
گر تو آسان گیرباشی کارها دشوار نیست
جز متاع درد و محنت اندر این بازار نیست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جای داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نیست
گر بیابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
صد هزارش شکوه گویم جای هیچ انکار نیست
گفتمت این دهر خصم دوستان خود بود
دوستی با خصم کار مردم هشیار نیست
این عجوز بیوفا را چاره نبود جز طلاق
ورنه کس ایمن ز کید و مکر این مکار نیست
یکدم از خواب گران بیدار شو تا کی ترا
طعنه زن باشند بیداران که این بیدار نیست
هیچ در هیچ است اسباب جهان اندر جهان
این سخن پوشیده بر چشم الوالابصار نیست
صاحب آثاران دنیا را چه پیش آمد که حال
هیچ یکشان را بجا آثاری از آثار نیست
حالیا جبریل جانرا بال استغفار ده
چون که عزرائیل آمد جای استغفار نیست
اندکی در فکر استغنای یوم الفقر باش
چند میگوئی چراام وال من بسیار نیست
رو قناعت کن صغیرا تا که کار آسان شود
گر تو آسان گیرباشی کارها دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دور ما چه جور بشر با بشر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رندان عمل برای رضای خدا کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
قلم شرافت اگر دارد از رقم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
که دست هر حیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند
بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد
درم نکوست ولی بهر صاحبان کرم
وگرنه ماهی سرگشته هم درم دارد
زمانه ریخت از آن خاک بر سر قارون
که دید طبع بخیلش رم از کرم دارد
عجب که واعظ ما خلق را بسوی صمد
کند دلالت و خود رو سوی صنم دارد
کسیکه خون خلایق خورد رود بحجاز
که تا زطوف حرم خویش محترم دارد
رود به مکه بسی حاجی خدا نشناس
که نه به دیر توجه نه بر حرم دارد
طواف کعبه پذیرند از آنکه سعی و عمل
به جمله سنن سید امم دارد
هر آنچه گفته و گوید صغیر بی غرض است
اگر برنجد از او ابلهی چه غم دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
خدا را جمع نتوان با هوا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دنیا زکف گذار چو دعوی دین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تا خود هم آشیانهٔ روح الامین کنی
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبیه
هان تا خزف تمیز ز در ثمین کنی
مهر جان مگیر بدل کاین محیل دون
نگذاردت که یاد جهان آفرین کنی
زاهد بهوش باش که دارد بسی قصور
آن طاعتی که در طلب حور عین کنی
سرمنزل وصال گرت باشد آرزو
باید که خویش پیرو اهل یقین کنی
دنیا و آخرت به مکافات برخوری
هشدار تا چه دانه نهان در زمین کنی
عمرت صغیر صرف هوا گشته و هنوز
داری بدل هوس که چنان را چنین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تا خود هم آشیانهٔ روح الامین کنی
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبیه
هان تا خزف تمیز ز در ثمین کنی
مهر جان مگیر بدل کاین محیل دون
نگذاردت که یاد جهان آفرین کنی
زاهد بهوش باش که دارد بسی قصور
آن طاعتی که در طلب حور عین کنی
سرمنزل وصال گرت باشد آرزو
باید که خویش پیرو اهل یقین کنی
دنیا و آخرت به مکافات برخوری
هشدار تا چه دانه نهان در زمین کنی
عمرت صغیر صرف هوا گشته و هنوز
داری بدل هوس که چنان را چنین کنی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - ارسال رسل
زان همه ارسال رسل در سبق
تربیت نوع بشر خواست حق
کرد عبادات و ریاضات فرض
تا فلکی وصف شوند اهل ارض
نفس بهیمی ملکی خو شود
پس ز خودی رسته خداجو شود
جلوه کند طلعت اللهیش
آید از این مرتبه آگاهیش
کانچه که خواهد همه در نوع اوست
پس شود از صدق و صفا نوع دوست
جام ولا نوشد و مستی کند
از دل و جان نوعپرستی کند
این شودش ماحصل زندگی
این بودش بهر خدا بندگی
ز آدم نیکو سیر پاک جان
تا به محمد شه آخر زمان
بر رسل اکرم ذوالاحتشام
باد ز ما تا به قیامت سلام
تربیت نوع بشر خواست حق
کرد عبادات و ریاضات فرض
تا فلکی وصف شوند اهل ارض
نفس بهیمی ملکی خو شود
پس ز خودی رسته خداجو شود
جلوه کند طلعت اللهیش
آید از این مرتبه آگاهیش
کانچه که خواهد همه در نوع اوست
پس شود از صدق و صفا نوع دوست
جام ولا نوشد و مستی کند
از دل و جان نوعپرستی کند
این شودش ماحصل زندگی
این بودش بهر خدا بندگی
ز آدم نیکو سیر پاک جان
تا به محمد شه آخر زمان
بر رسل اکرم ذوالاحتشام
باد ز ما تا به قیامت سلام
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - قافلهٔ سوداگر
قافلهای بست پی سود بار
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبهئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوهگر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به اموال او
بهر مزاح امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبهئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوهگر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به اموال او
بهر مزاح امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - قدک و صباغ
داد به صباغ کسی یک قدک
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
گفت که ای خم تو رشگ فلک
این قدک من فلکی رنگ کن
زود به انجام وی آهنگ کن
هرچه که خواهی دهم ای بیعدیل
زود مر این جامه فروکش به نیل
گفت بچشم ای تو مرا تاج سر
روز دگر آی و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکهٔ صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر در خم نیلش زنم
مزد بگیرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعدهٔ صباغ نیفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آی و ببخش این گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذری به برش کرد باز
گفت که آن سرخ شدای ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گردیده بنفش ای عجب
بخت تو افکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آن دل شدهٔ مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنید
لیک یکی زان همه چشمش ندید
عاقبت این رنگ برآمد ز خم
گفت برادر قدکت گشت گم
مرد بر آشفت که ای اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
لیک از این رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آنرا قبول
رنگ چه صباغ که این گفتگو
هست بر ادیان مثلی بس نکو
خلق چو صباغ به تلوین نگر
رنگ برنگ آن قدک دین نگر
لیک هر آن رنگ برآید زدن
به بود از رنگ قدک گمشدن
آه ز لاقیدی و لامذهبی!
داد ز بیدینی و بیمشربی!
کون به خود هرچه پذیرد فساد
نیست جز از مردم بیاعتقاد
قید دیانت چو به پای دل است
کام دل و نظم جهان حاصل است
طایفه بیچون که به یک مذهبند
در پی یک مقصد و یک مطلبند
نیست در آن طایفه چون اختلاف
نظم پدید آیدشان بیخلاف
نظم نخیزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز به قوانین بزرگان دین
نظم صغیرا نبود در زمین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - حکمت افلاطون
دید فلاطون مرضی در مزاج
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بیوقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنیامتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنیاش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بیسراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
جست ز شاگرد خود آنرا علاج
گفت ز روی ادب ای ذوفنون
صد چومنی را تو به ره رهنمون
ما ز تو علم و هنر آموختیم
نزد تو اندوخته اندوختیم
گفت بلی لیک گه اعتدال
نی گه بیماری و نقص کمال
عقل که رنجور شد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آنکه مریض است نباشد طبیب
پیچ و خم کوچه نداند غریب
ای بشر ای گشته ز سر تا به پا
عضو به عضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکی اینسان مخوف
چاره خود چون کنی ای بیوقوف
نبض یسار تو و نبض یمین
هر دو مریضند ز روی یقین
از پی تشخیص مرض این بآن
چند سپاری و کنیامتحان
چند به تجویز خود ای خیره سر
زهر خوری در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجریهٔ خود بهل از بیش و کم
نسخه از آن گیر که خود سالم است
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوی بندهٔ فرمان او
تا نروی در پی درمان او
بهر تو آسایش و بهبود نیست
هیچ تو را غیر زیان سود نیست
ماحصل این است که دستور حق
بهر بشر باید و نظم و نسق
بایدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از این تیه ضلالت رهیم
ور نه که تا شام ابد گمرهیم
راهبران ره ز حق آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل به ندا داده منادی شدند
خویش هدایت شده هادی شدند
ما همه نفسیم و هوی و هوس
نفس خود از نفس بر آرد نفس
در کره ی خاک به جز خاک نیست
خاک از آلایش خود پاک نیست
خلقت آن تیره و ظلمانی است
روشنیاش ز اختر نورانی است
کس نتواند که در این شام داج
راه سلامت سپرد بیسراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره به سلامت برد اندر جهان
نور یقین باید آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هرکه در این راه مؤید رود
همچو صغیر از پی احمد رود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۶ - قطعه در میلاد مسعود حضرت خاتم المرسلین (ص)
یکی ز اتباع عبسی پور مریم
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۷ - وصیت حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
شیر یزدان شاه مردان با پسر
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطای دشمن خود بگذرم
وز جوانمردی به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و میجوئی قصاص
کن بیگ ضربت زغم جانش خلاص
این بود درس جوانمردی بلی
خواست آموزد به ما آنرا علی
او بود استاد جبریلامین
عالمی قربان استادی چنین
عفو و بخشش را از آن شه یادگیر
این هنر را یاد از آن استاد گیر
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قید غم آزاد باش
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطای دشمن خود بگذرم
وز جوانمردی به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و میجوئی قصاص
کن بیگ ضربت زغم جانش خلاص
این بود درس جوانمردی بلی
خواست آموزد به ما آنرا علی
او بود استاد جبریلامین
عالمی قربان استادی چنین
عفو و بخشش را از آن شه یادگیر
این هنر را یاد از آن استاد گیر
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قید غم آزاد باش
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - قطعه ذیل بجهه تمثال مبارک حضرت قطب العارفین
بیا تمثال قطب عارفان بین
ز چشم سرمبین از چشم جان بین
حدیث آدم و اسما شنیدی
بیا آن آدم با عزوشان بین
بکن از اهل معنی دیدهئی وام
دو عالم را در این صورت نهان بین
جمال حسن را بنگر هویدا
کمال عشق را فاش و عیان بین
وجود اقدسش را آفتابی
میان جمله ذرات جهان بین
الا مونس علی شه را نظر کن
بملک فقر شاهی کامران بین
ز چشم سرمبین از چشم جان بین
حدیث آدم و اسما شنیدی
بیا آن آدم با عزوشان بین
بکن از اهل معنی دیدهئی وام
دو عالم را در این صورت نهان بین
جمال حسن را بنگر هویدا
کمال عشق را فاش و عیان بین
وجود اقدسش را آفتابی
میان جمله ذرات جهان بین
الا مونس علی شه را نظر کن
بملک فقر شاهی کامران بین
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه