عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ندانم خویش کردم یا قضا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بخت بد کآخر دمم شمشیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد
چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت
بگداختم سراپای تا شام من سحر شد
با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم
حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد
عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی
مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد
صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید
دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد
هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است
تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد
از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر
در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد
تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد
در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد
بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است
این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد
سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی
سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
مرا که نیست به جز خون دل شراب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام
شدی دریغ میسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق می کنی ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر
به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک
من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند
ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام
شدی دریغ میسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق می کنی ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر
به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک
من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند
ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ز مهرم خوب تر آن مهر مهوش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
به عهد بتان اعتباری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
راندی آخر چون سگ از درگاه خود با خواریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
مرحبا دادی عجب پاداش خدمتکاریم
از توام جز حسرت و بیگانگی حاصل نرست
خوب آوری به جا شرط وفا و یاریم
مشکلم زاری نکرد آسان به حکم آزمون
غمزه ات خون خوارتر شد هر دم از خونباریم
نازم آن دل کز غرور و قهر و نازت کم نشد
هر چه دیدی بیشتر عجز و نیاز و زاریم
آب کو طاقت کجا چندم تحمل صبر چون
سنگ و سندان نیستم آخر چه می پنداریم
تیرها کردی رها بر سینه ام وانگه ز مهر
مرهمی نگذاشتی بر زخم های کاریم
جز ارادت جز صفا جز مهربانی جز وفا
خود چه دیدی تا چنین خونین جگر می داریم
دل مقیم آستان چشم از قفا غم پیش روی
تن روان است از سر کویت به صد ناچاریم
شب خیالت در بغل روز از فراقت در فغان
بارک الله مرحبا زان خواب و این بیداریم
شیر چرخم صید رو به آید ای آهو خرام
از سگان کوی خود یکبار اگر بشماریم
در ره جانان صفایی زاری ما سهل بود
از دو لعلش می کشد اظهار آن بی زاریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
نگویم با من از روی حقیقت دوست داری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
یک رشحه از تراوش لعلت به کام من
خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من
شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست
این قرعه از الست برآمد به نام من
پیداست انقلاب من از اضطراب وی
پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من
ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش
دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من
ادبار بین که مهر من افزود کین او
اقبال بین که دانه ی او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غیر شد
تاب لگد ندارد ازین بیش بام من
گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من
شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست
این قرعه از الست برآمد به نام من
پیداست انقلاب من از اضطراب وی
پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من
ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش
دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من
ادبار بین که مهر من افزود کین او
اقبال بین که دانه ی او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غیر شد
تاب لگد ندارد ازین بیش بام من
گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به طور عم خون بریزی یا به اکراه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
میثاق دوش را ز اول وفا نکردی
و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی
چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام
جبران ما مضی را باری قضا نکردی
یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری
گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستی بهانه کردی
درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت
برترک تندخویی خود را رضا نکردی
قانون مهربانی دانم که نیک دانی
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی
در وصل کشته بودی به کز فراق ما را
بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی
مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردی
دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان
دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی
و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی
چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام
جبران ما مضی را باری قضا نکردی
یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری
گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستی بهانه کردی
درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت
برترک تندخویی خود را رضا نکردی
قانون مهربانی دانم که نیک دانی
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی
در وصل کشته بودی به کز فراق ما را
بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی
مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردی
دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان
دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نبود و نیست ترا جز جفای من کاری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری