عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
مستی عشق
در میخانه به روی همه باز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز
چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند
که غلام درِ او، بنده نواز است هنوز
راز مگشای، مگر در برِمست رُخ یار
که در این مرحله، او محرم راز است هنوز
دست ب-ردار ز سوداگری و بوالهوسی
دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بردامن یار
چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟
ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری
عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز
چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند
که غلام درِ او، بنده نواز است هنوز
راز مگشای، مگر در برِمست رُخ یار
که در این مرحله، او محرم راز است هنوز
دست ب-ردار ز سوداگری و بوالهوسی
دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بردامن یار
چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟
ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری
عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز
امام خمینی : غزلیات
سایه سرو
ابرو و مژّه او تیر و کمان است هنوز
طرّه گیسوی او عطر فشان است هنوز
ما به سوداگری خویش، روانیم همه
او به دلبردگی خویش روان است هنوز
ما پی سایه سَروش به تلاشیم، همه
او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم
او سراپایْ همه روح و روان است هنوز
من دلسوخته، پروانه شمع رخ او
رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز
قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز
طرّه گیسوی او عطر فشان است هنوز
ما به سوداگری خویش، روانیم همه
او به دلبردگی خویش روان است هنوز
ما پی سایه سَروش به تلاشیم، همه
او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم
او سراپایْ همه روح و روان است هنوز
من دلسوخته، پروانه شمع رخ او
رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز
قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز
امام خمینی : غزلیات
عروس صبح
امشب که در کنار منی، خفته چون عروس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
امام خمینی : غزلیات
جلوه دیدار
پرده برگیر که من یار توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دلسوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوهای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دلسوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوهای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام
امام خمینی : غزلیات
محرم اسرار
هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام
امام خمینی : غزلیات
آیینه جان
بر در میکده بگذشته ز جان، آمدهام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمدهام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمدهام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمدهام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمدهام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمدهام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمدهام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمدهام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمدهام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمدهام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمدهام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمدهام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمدهام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمدهام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمدهام
امام خمینی : غزلیات
شهره شهر
به کمند سر زلف تو، گرفتار شدم
شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم
گر برانی ز درم، از در دیگر آیم
گر برون راندیام، از خانه ز دیوار شدم
مستی علم و عمل رخت ببست از سر من
تا که از ساغر لبریز تو، هشیار شدم
پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست
تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه، مددکار شدم
دامن از آنچه که انباشتهام، برچیدم
تا که خجلت زده در خدمت خمّار شدم
شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم
گر برانی ز درم، از در دیگر آیم
گر برون راندیام، از خانه ز دیوار شدم
مستی علم و عمل رخت ببست از سر من
تا که از ساغر لبریز تو، هشیار شدم
پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست
تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه، مددکار شدم
دامن از آنچه که انباشتهام، برچیدم
تا که خجلت زده در خدمت خمّار شدم
امام خمینی : غزلیات
یاد دوست
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم
باز، انگشت نمای سر بازار شدم
طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم
از پی حسرت آن مونس خمّار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید
طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده ، باید سخن دوست شنید
طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم
آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم
فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم
از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم
باز، انگشت نمای سر بازار شدم
طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم
از پی حسرت آن مونس خمّار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید
طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده ، باید سخن دوست شنید
طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم
آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم
فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم
امام خمینی : غزلیات
محراب عشق
جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم
جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
سرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
من پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
من پریشان گویم از دست تو آدابی ندارم
جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
سرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
من پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
من پریشان گویم از دست تو آدابی ندارم
امام خمینی : غزلیات
سایه عشق
بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم
آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم
عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم
هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم
غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم
سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه میگویم که جز عشقت سر و جانی ندارم
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم
آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم
عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم
هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم
غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم
سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه میگویم که جز عشقت سر و جانی ندارم
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم
امام خمینی : غزلیات
بهار جان
بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
امام خمینی : غزلیات
محفل رندان
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روحفزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون میزده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روحفزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون میزده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
امام خمینی : غزلیات
بوی نگار
آن ناله ها که از غم دلدار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم
امام خمینی : غزلیات
سراپرده عشق
باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
امام خمینی : غزلیات
شرح پریشانی
درد خواهم، دوا نمیخواهم
غصّه خواهم، نوا نمیخواهم
عاشقم، عاشقم، مریض توام
زین مرض، من شفا نمیخواهم
من جفایت به جان خریدارم
از تو ترک جفا، نمیخواهم
از تو جانا، جفا وفا باشد
پس دگر، من وفا نمیخواهم
تو صفای منی و مروه من
مروه را با صفا نمیخواهم
صوفی از وصل دوست، بیخبر است
صوفی بی صفا، نمیخواهم
تو دعای منی، تو ذکر منی
ذکر و فکر و دعا نمیخواهم
هر طرف رو کنم، تویی قبله
قبله، قبله نما نمیخواهم
هر که را بنگری، فدایی تو است
من فدایم، فدا نمیخواهم
همه آفاق، روشن از رُخ تو است
ظاهری، جای پا نمیخواهم
غصّه خواهم، نوا نمیخواهم
عاشقم، عاشقم، مریض توام
زین مرض، من شفا نمیخواهم
من جفایت به جان خریدارم
از تو ترک جفا، نمیخواهم
از تو جانا، جفا وفا باشد
پس دگر، من وفا نمیخواهم
تو صفای منی و مروه من
مروه را با صفا نمیخواهم
صوفی از وصل دوست، بیخبر است
صوفی بی صفا، نمیخواهم
تو دعای منی، تو ذکر منی
ذکر و فکر و دعا نمیخواهم
هر طرف رو کنم، تویی قبله
قبله، قبله نما نمیخواهم
هر که را بنگری، فدایی تو است
من فدایم، فدا نمیخواهم
همه آفاق، روشن از رُخ تو است
ظاهری، جای پا نمیخواهم
امام خمینی : غزلیات
جام جان
در دلم بود که جان در ره جانان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام می ده که در آغوش بتی جا دارم
که از آن جایزه بر یوسف کنعان بدهم
تا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیران دو عالم همه فرمان بدهم
از پریشانی جانم ز غمش، باز مپرس
سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم
زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوی
خَم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت
غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم
جان ز من نیست که در مقدم او، جان بدهم
جام می ده که در آغوش بتی جا دارم
که از آن جایزه بر یوسف کنعان بدهم
تا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیران دو عالم همه فرمان بدهم
از پریشانی جانم ز غمش، باز مپرس
سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم
زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوی
خَم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت
غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم
امام خمینی : غزلیات
محرم راز
در غم هجر رخ ماه تو، در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم؟
شب هجران تو آخر نشود، رُخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در باز کنی، پردهگشایی؟
تا به خاک قدمت جان و سر خویش ببازیم
به اشارت، اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگ به وجد آمده در ساز و نوازیم
گر به اندیشه بیاید که پناهی است به کویت
نه سوی بتکده رو کرده، نه راهی حجازیم
ساقی از آن خُمِ پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم؟
شب هجران تو آخر نشود، رُخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در باز کنی، پردهگشایی؟
تا به خاک قدمت جان و سر خویش ببازیم
به اشارت، اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگ به وجد آمده در ساز و نوازیم
گر به اندیشه بیاید که پناهی است به کویت
نه سوی بتکده رو کرده، نه راهی حجازیم
ساقی از آن خُمِ پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
امام خمینی : غزلیات
باده حضور
در لقای رُخش، ای پیر! مرا یاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
امام خمینی : غزلیات
ساحل وجود
عاشق روی توام، دست بدار از دل من
به خدا! جز رخ تو، حل نکند مشکل من
مهر کوی تو، در آمیخته در خلقت ما
عشق روی تو، سرشته است به آب و گل من
نیست جز ذکر گل روی تو، در محفل ما
نیست جز وصل تو، چیز دگری حاصل من
پاره کن پرده انوار، میان من و خود
تا کند جلوه، رخ ماه تو اندر دل من
جلوه کن در جبل قلب من، ای یار عزیز
تا چو موسی بشود زنده، دل غافل من
در سراپای دو عالم، رخ او جلوهگر است
که کند پوچ، همه زندگی باطل من
موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست
قطره ای از نم دریای تو شد، ساحل من
زد خلیل، عالم چون شمس و قمر را به کنار
جلوه دوست نباشد، چو من و آفل من
به خدا! جز رخ تو، حل نکند مشکل من
مهر کوی تو، در آمیخته در خلقت ما
عشق روی تو، سرشته است به آب و گل من
نیست جز ذکر گل روی تو، در محفل ما
نیست جز وصل تو، چیز دگری حاصل من
پاره کن پرده انوار، میان من و خود
تا کند جلوه، رخ ماه تو اندر دل من
جلوه کن در جبل قلب من، ای یار عزیز
تا چو موسی بشود زنده، دل غافل من
در سراپای دو عالم، رخ او جلوهگر است
که کند پوچ، همه زندگی باطل من
موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست
قطره ای از نم دریای تو شد، ساحل من
زد خلیل، عالم چون شمس و قمر را به کنار
جلوه دوست نباشد، چو من و آفل من
امام خمینی : غزلیات
شمس کامل
صف بیارایید رندان، رهبر دل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده
طور سینا را بگو: ایّام صَعْق آخر رسید
موسی حق، در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن، بر جمع خفّاشان پست کوردل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده
دلبر مشکل گشا، از بام چرخ چارمین
با دم عیسی، برای حل مشکل آمده
غم مخور ای غرق دریای مصیبت، غم مخور
در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده
طور سینا را بگو: ایّام صَعْق آخر رسید
موسی حق، در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن، بر جمع خفّاشان پست کوردل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده
دلبر مشکل گشا، از بام چرخ چارمین
با دم عیسی، برای حل مشکل آمده
غم مخور ای غرق دریای مصیبت، غم مخور
در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده