عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷
بر قول مدعی مکش ای فتنهگر مرا
گر میکشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک اینقَدَر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بستهام
ای عیب جو برو که بس است این هنر مرا
گر میکشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک اینقَدَر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بستهام
ای عیب جو برو که بس است این هنر مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۳
شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و میل کبابش نگرید
صد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید
تا نپرسیم از آن مست که کی میزدهای
چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید
آنکه میگفت به وحشی که منم زاهد شهر
گو بیایید به میخانه ، خرابش نگرید
تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و میل کبابش نگرید
صد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید
تا نپرسیم از آن مست که کی میزدهای
چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید
آنکه میگفت به وحشی که منم زاهد شهر
گو بیایید به میخانه ، خرابش نگرید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۸
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴
گر تو ای چرخ گردان مادرم
چون نهای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمدهستم بس عجب
ره نمیداند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشتهاست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان میخورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لالهای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفتهام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بیگمان گردی کزو روشنترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کردهاست بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوشدار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
چون نهای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان
با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان
گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمدهستم بس عجب
ره نمیداند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد
یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشتهاست این جهان
بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان میخورد خواهد مرمرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لالهای بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم
هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من
مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو
گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز
هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفتهام با او به تاریکی بسی
تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا
من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر
زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی
زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج
نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها
نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام
وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است
وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف
همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»
بر طریق و ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب
بیگمان گردی کزو روشنترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم
پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین
روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کردهاست بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است
تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوشدار
پند گیر اکنون که من بر منبرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰
از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
گویم ز که کردهاست نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم
یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم
گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم
گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟
چهت بود نگشتی هنوز پیری
کهت رخت نماندهاست در جوالم؟»
ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم
چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم
چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم
ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»
زان کهش تو خداوند میپسندی
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفتهاست ازو ملالم
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم
مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بیدینش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم
بیاو قدحی آبشور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم
قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم
بیمغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بیسفالم
من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
گویم ز که کردهاست نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم
یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم
گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم
گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟
چهت بود نگشتی هنوز پیری
کهت رخت نماندهاست در جوالم؟»
ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم
چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم
چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم
ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»
زان کهش تو خداوند میپسندی
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفتهاست ازو ملالم
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم
مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بیدینش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم
بیاو قدحی آبشور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم
قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم
بیمغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بیسفالم
من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
ای قوم الغیاث که کار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
یاری دهید کز دل یار اوفتادهایم
از ره روان حضرت او بازماندهایم
از کاروان گسسته و بار اوفتادهایم
در صدر دیدهای که چه اقبال دیدهایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتادهایم
از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتادهایم
اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتادهایم
ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتادهایم
خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتادهایم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دل به سودای بتان دربستهام
بتپرستی را میان دربستهام
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ به شاخ گلستان دربستهام
پختهٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان دربستهام
گوش بنهادم به آواز صبوح
وز دم سبوحخوان دربستهام
باز تسبیح آشکار افکندهام
باز زنار از نهان دربستهام
گردن امید خود را ناقهوار
بس جرسها کز گمان دربستهام
لاشهٔ عمر از هوس خوش میرود
مهرهٔ رنگینش از آن دربستهام
بتپرستی را میان دربستهام
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ به شاخ گلستان دربستهام
پختهٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان دربستهام
گوش بنهادم به آواز صبوح
وز دم سبوحخوان دربستهام
باز تسبیح آشکار افکندهام
باز زنار از نهان دربستهام
گردن امید خود را ناقهوار
بس جرسها کز گمان دربستهام
لاشهٔ عمر از هوس خوش میرود
مهرهٔ رنگینش از آن دربستهام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتشگون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیمگون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
آن آتشگون گلاب در ده
در حجلهٔ جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیمگون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهٔ کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را منطق الطیر گویند مطلع اول در وصف صبح و مدح کعبه و مطلع ثانی در وصف بهار و مدح پیامبر بزرگوار
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود
نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهٔ یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - قصیده
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بیریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمهای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمهسایی نبینم
توکل سرا هست چو نحلخانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دیماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهنربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمیزاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۹